پیشنهادهای علی باقری (٣٥,٥٨٢)
رفتن نماز ؛ قضا شدن آن. فوت شدن آن : نمازم رفت. ( از یادداشت مؤلف ) : هشتاد روز بود که هیچ نخورده بود و هیچ نمازش از جماعت نرفته بود. ( کشف المحجوب ...
اختصار رفتن ؛ به اختصار کشیدن و کشانیدن. مختصر شدن. به اختصار مطلبی را گفتن یا نوشتن.
از جهان رفتن ، یا از این جهان رفتن ؛ مردن. درگذشتن : نه کافور باید نه مشک و عبیر که من زین جهان خسته رفتم به تیر. فردوسی.
رفتن چراغ ؛ کنایه است از خاموش شدن چراغ. ( آنندراج ) . خاموش شدن. چراغ و شمع و جز آن : بی وصیت دلم از خود نرود شام فراق این چراغی است که از رفتن خود ...
نفس فرورفتن ؛ شهیق. ( یادداشت مؤلف : ) هر نفسی که فرومی رود ممد حیات است و چون برمی آید مفرح ذات. ( گلستان ) . - || کنایه از خاموش شدن : نه عجب گر ...
در هم رفتن ؛ باز هم رفتن. بهم آمدن و در هم کشیدن. ( ناظم الاطباء ) .
رفتن چیزی در چیزی ؛ خلیدن چون خار و سوزن و تیر و مانند آن. ( آنندراج ) : دی رفت ناوکش به دل ناتوان او امروز خود به دیدن تأثیر می رود. محسن تأثیر ( ...
رفتن در پوستین کسی ؛ کنایه از غیبت کردن کسی و ناسزا گفتن به وی : مردکی خشک مغز را دیدم رفته در پوستین صاحب جاه. سعدی ( گلستان ) . مردکی خشک مغز را ...
در خود فرورفتن ؛ در خود غوطه ور شدن. سخت به اندیشه فرورفتن : به اندیشه در خون فرورفت پیر که ای نفس کوته نظر پند گیر. سعدی ( بوستان ) .
در قبا رفتن ؛ جامه پوشیدن. قبا به تن کردن. لباس پوشیدن : خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک گر ماه مهرپرور من در قبا رود. حافظ.
در نقاب رفتن ؛ پنهان شدن. روی پوشیدن. روی پوشانیدن. رخساره پنهان کردن در زیر نقاب : چو ماه نو ره بیچارگان نظاره زند به گوشه ابرو و در نقاب رود. حافظ.
در حرام رفتن ؛ در راه حرام صرف شدن. خرج گردیدن : نقد دلی که بود مرا صرف باده شد قلب سیاه بود از آن در حرام رفت. حافظ.
در خشم یا به خشم رفتن ؛ در خشم شدن. خشمگین شدن. خشمناک شدن. غضبناک گردیدن. غضب آلود شدن : یکی را از ملوک کنیزکی چینی آوردند. . . ملک در خشم رفت و مر ...
در خشم یا به خشم رفتن ؛ در خشم شدن. خشمگین شدن. خشمناک شدن. غضبناک گردیدن. غضب آلود شدن : یکی را از ملوک کنیزکی چینی آوردند. . . ملک در خشم رفت و مر ...
توی هم رفتن ؛ در تداول عامه بهم مخلوط شدن. بهم آمیختن. ( یادداشت دهخدا ) .
در تاب رفتن ؛ بهیجان آمدن. در سوز و گداز شدن : در تاب رفت و تشت طلب کرد و ناله کرد خالی درون ز خون دل چندساله کرد. ؟
باز هم رفتن ؛ در هم رفتن. بهم آمدن و در هم کشیده شدن. ( ناظم الاطباء ) .
رفتن جان یا روان ؛ مردن. درگذشتن. ( از یادداشت مؤلف ) . اگر محاباتی کند جانش برفت. ( تاریخ بیهقی ) . آهسته رو ای کاروان تندی مکن با ساربان کز عشق آ ...
برون رفتن از خود ؛ بیهوش شدن و از خود رفتن و بعضی گویند این وقتی صحیح بود که رفتن و بیرون رفتن به یک معنی باشد والا فلا. ( آنندراج ) : برخیز سوی عالم ...
خورشید ( کسی ) بر دیوار رفتن ؛ کنایه از مردن. ( مجموعه مترادفات ص 325 ) .
بدر رفتن ؛ بیرون شدن. - || گریختن.
از هم برفتن ؛ از هم جدا شدن. منفصل شدن : پیش از آن کز هم برفتی هفت اندام زمین رفت پیش گاو و ماهی ساخت سدی از قضا. خاقانی.
از میان رفتن ؛ نابود شدن. از بین رفتن. به مجاز مردن. درگذشتن. هلاک شدن. ( یادداشت مؤلف ) : چو رفت از میان نامور شهریار پسر شد بجای پدر نامدار. فردو ...
از هوش رفتن ؛ بیهوش شدن. ( یادداشت دهخدا ) : کسی را کآن سخن در گوش رفتی گر افلاطون بدی از هوش رفتی. نظامی. ز غیرت دستها بر هم گرفته وز آن شیرین سخن ...
از کسی آرام و هوش رفتن ؛ بیهوش شدن. از خودرفتن. ( آنندراج ) . باطل شدن حواس. ( ناظم الاطباء ) : برآورد مر زال را دل بجوش چنان شد کزو رفت آرام و هوش. ...
از کوره بدر رفتن ؛ کنایه از سخت خشمگین و غضبناک شدن. ( یادداشت دهخدا ) .
از دل رفتن ؛ از دل بیرون شدن. خارج شدن. زایل شدن. کنایه از فراموش شدن : در سفرگر روم بینی یا ختن از دل تو کی رود حب الوطن. مولوی. گفتمش سیر ببینم م ...
از خودبرون رفتن ؛ بیهوش شدن و از خود رفتن. رجوع به ترکیب برون رفتن در ذیل همین ماده شود.
از خودیا از خویشتن رفتن ؛ بیخود شدن. بیهوش شدن. اغماء. غشی. ( یادداشت مؤلف ) : آشنایی نه غریب است که دلسوز من است چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسو ...
از تخم رفتن مرغ ؛ دیگر تخم نکردن او. ( یادداشت دهخدا ) .
از جای رفتن ؛ به خشم آمدن. از جای بشدن : چون این سخن بشنیداز جای برفت. ( فارسنامه ابن بلخی ص 98 ) .
آگهی رفتن ؛ آگهی رسیدن. اطلاع داده شدن : به بندوی و گستهم رفت آگهی که تیره شد آن فر شاهنشهی. فردوسی.
به پایان رفتن ؛ تمام شدن. به پایان رسیدن. تمام گشتن. پایان یافتن : تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز همه شب ذکر تو می رفت و مکرر می شد. سعدی.
رفتن آب دهان برای چیزی ؛ سخت بدان چیز علاقمند و دلبسته شدن. سخت خواهان آن چیز گردیدن. ( یادداشت مؤلف ) .
رفتن بر ؛ جاری شدن. سیلان داشتن. روان شدن. بگشادن خون از. دویدن بر. بردویدن. ( یادداشت دهخدا ) .
رفتن شکم ؛ پیچاک شکم. پدید آمدن اسهال. ( ناظم الاطباء ) . مبتلا به اسهال بودن. ( یادداشت مؤلف ) . استطلاق. ( منتهی الارب ) : هیضة؛ رفتن شکم و شکستن ...
رفتن به میل و مراد کسی ؛ بر طبق میل و مراد او عمل کردن. ( یادداشت مؤلف ) . به میل او رفتار کردن : فردا نروم جز به مرادت بجای سه بوسه دهمت شش. خفاف.
رفتن به میل و مراد کسی ؛ بر طبق میل و مراد او عمل کردن. ( یادداشت مؤلف ) . به میل او رفتار کردن : فردا نروم جز به مرادت بجای سه بوسه دهمت شش. خفاف.
رفتن آب از چشم ؛ جاری شدن اشک از دیده. کنایه از گریه کردن و اشک ریختن است. ( یادداشت مؤلف ) .
به خطا رفتن ؛ عمل خطا کردن. ( یادداشت مؤلف ) . کار ناصواب کردن.
به غلط رفتن ؛ کار غلط کردن. ( یادداشت دهخدا ) . به راه غلط رفتن.
به کاری رفتن ؛ بدان عمل کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
رفت آنجا که نی انداخت عرب ؛ رفت بجایی که بازگشت او سخت مشکل است. ( امثال و حکم دهخدا ) . رفتنم با خودم آمدنم با خدا. ( امثال و حکم دهخدا ) .
بر مراد رفتن ؛ مطابق میل حرکت کردن. بر موافق میل افتادن. موافق و دلخواه واقع شدن : گره به باد مزن گر چه بر مراد رود که این سخن به مثل باد با سلیمان گ ...
کم رفتن و زیاد رفتن ؛ در تداول قماربازان یعنی مابه القمار را کم یا بسیار قبول کردن. ( یادداشت مؤلف ) .
قطوع و قطاع ؛ رفتن مرغ از سردسیر به گرمسیر و بر عکس آن. مهاجرة؛ از زمینی به زمینی رفتن. هجرة، از زمینی به زمینی رفتن. ( منتهی الارب ) .
فرورفتن آفتاب یا خورشید یا مه ؛ غروب کردن آن. ناپدید شدن آنها. مقابل درآمدن. مقابل سر زدن. مقابل طلوع کردن : مه فرورفت منازل چه برم گل فروریخت گلستان ...
فرورفتن آفتاب یا خورشید یا مه ؛ غروب کردن آن. ناپدید شدن آنها. مقابل درآمدن. مقابل سر زدن. مقابل طلوع کردن : مه فرورفت منازل چه برم گل فروریخت گلستان ...
فرورفتن آفتاب یا خورشید یا مه ؛ غروب کردن آن. ناپدید شدن آنها. مقابل درآمدن. مقابل سر زدن. مقابل طلوع کردن : مه فرورفت منازل چه برم گل فروریخت گلستان ...
زیر بار چیزی رفتن ؛ کنایه از پذیرفتن و قبول کردن آن. تن دردادن بدان. تسلیم شدن. رام شدن. زیر بار زور یا منت رفتن. پذیرفتن آن. تن دردادن بدان : . . . ...