پیشنهادهای علی باقری (٣٧,٤٧٥)
زیاد از دهان کسی بودن ؛ زیاد از سر و زیاد از مرتبه او بودن. زیاده از رتبه او بودن. فوق استعداداو بودن. ( از آنندراج ) : کی جام باده درخور کام و دهان ...
زیاد کردن ؛ افزون کردن و علاوه و بیشتر کردن. ( ناظم الاطباء ) . افزودن : هر ضرری عقلی زیاد می کند. ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زیاد از سر کسی بودن ؛ زیاد از دهان کسی بودن : سجده درگهش ای چرخ زیاد از سر توست مکن این بی ادبی راست کن این پشت دوتا. وحشی ( از آنندراج ) .
زوفای خشک . رجوع به زوفای یابس شود.
زوفای رَطْب ؛ چرکی است که در دنبه و موی زیر شکم و کنج ران گوسفند جمع و منعقد می گردد و به فارسی سنگل میش و به ترکی شقلداق نامند. ( از تحفه حکیم مؤمن ...
زوفای یابس ؛ گیاهی است مفروش بر روی زمین ، برگش شبیه به برگ صعتر بستانی و مرزنجوش و با عطریت و شاخه های او پرگره و بر هر گرهی مایل به زردی و بی تخم و ...
زوفای بستانی ؛ نوعی از دو نوع زوفا. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . رجوع به زوفا شود.
زوفای تر. رجوع به زوفای رطب شود.
زوفای جبلی ؛ نوعی از دو نوع زوفا. ( یادداشت ایضاً ) .
زهر ریختن ؛ در حق کسی ، بدی کردن و نهانی بدو آزار رسانیدن و انتقام کشیدن. دشمنی کردن یا اصل بد خود را نشان دادن چنانکه گویند فلان کس آخر زهر خودش رار ...
زهر خویشتن برکسی ریختن ؛ کنایه از خشم و قهر خود را بتمام صرف وی کردن. ( آنندراج ) : لخت جگرم سرشک در دامن ریخت آهم ز شرار شعله ای بر من ریخت احباب هم ...
زهر خود به کسی دادن ؛ زهر خویشتن بر کسی ریختن. ( آنندراج ) . رجوع به همین ترکیب شود.
زهر خود به کسی ریختن ؛ کنایه از اینست که قهر و غضب خود را تمام صرف شخصی کند. ( برهان ) . بدو غضبناک شدن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زهر خود را ریختن ؛ کنایه از کینه شدید ودشمنی خود را بکار بردن : کرد خط سبز را زلف سیاهش جانشین وقت رفتن زهر خود را عاقبت این مار ریخت. صائب. رجوع ب ...
زهر هلاهل ؛ زهر کشنده و مهلک. ( ناظم الاطباء ) : گوشت گرگ قائم مقام زهر هلاهل باشد. ( کلیله و دمنه ) .
زهروَر ؛ سم دار و زهرآلود. ( ناظم الاطباء ) .
زهر چیزی گرفتن ؛ خشم و غضب و تندی و تلخی او راتحمل کردن. ( بهار عجم ) ( آنندراج ) : تو اول تاب زخم او نمی آری دلیرم من بهل ای مدعی ، تا زهر تیغش را ب ...
زهر مینا ؛ کنایه از شراب تلخ باشد. ( آنندراج ) : مکش زهر مینا مخور خون جام نشاطش دروغ است و نفعش حرام. ظهوری ( از آنندراج ) .
زهر ناب ؛ سم خالص : شکرنمایم و از زهر ناب تلخترم به فعل زهرم اگرچه به قول چون شکرم. سنائی.
زهرنوش ؛ معروف. ( آنندراج ) . نوشنده زهر.
زهرمند ؛ زهرگین. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : لیک زین شیرین گیاه زهرمند ترک کن تا چند روزی می چرند. مولوی ( یادداشت ایضاً ) .
زهرگین ؛ زهرآگین : ای که لبت طعم انگبین دارد چشم تو مژگان زهرگین دارد. سوزنی. رجوع به زهرآگین شود.
زهر میغ ؛ کنایه از قطرات باران است. ( انجمن آرا ) . رجوع به ترکیب زَهره میغ ذیل زَهره شود.
زهر گریستن ؛ از عالم خون گریستن. ( آنندراج ) . گریستن چون زهر تلخ و دردناک : دوستان زهر بگریید که رفتم ناکام دشمنان نوش بخندید که گریان رفتم. عرفی ( ...
زهر گوش ؛ چرک گوش و سملاخ. ( ناظم الاطباء ) . صملاخ و صملوخ. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زهرگون ؛ زهرفام. کشنده مانند زهر : چون خنجر زهرگون کشد شاه بس زهره که آن زمان شکافد. خاقانی.
زهر کردن ؛ کنایه از تلخ کردن عیش است. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) .
زهر کردن چیزی را ؛ کنایه از بی مزه و ناگوار کردن. ( آنندراج ) .
زهرکش ؛ بعض معدنیات که قدما عقیده داشتند که با نهادن در موضع گزیده حیوان زهردار، زهررا بخود کشد. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . کشنده زهر. جذب کننده ز ...
زهرکش جام بلا ؛ نوشنده زهر بلا : چون صراحی به فواق آمده خون در دهنم زان شما زهرکش جام بلائید همه. خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 408 ) .
زهرفام ؛ زهرگونه. مانند زهر. زهرگون : این چرخ زهرفام چو افعی است پیچ پیچ در بند گنج و مهره نوشین چه مانده ای. خاقانی. اعظم سپهبد آنکه کشد تیغ زهرفا ...
زهر قاتل ؛ زهر کشنده و زهر هلاهل. ( ناظم الاطباء ) : شد ز اقبال و ز فرت در لطافت آنچنانک زهر قاتل گر غذا سازی نیابی زوضرر. سنائی. بر امید قطره ای آ ...
زهر شکستن ؛ مقاومت آن کردن. ( آنندراج ) .
زهرشناس ؛ زهرشناسنده. کسی که در شناسایی انواع زهرها و سموم تخصص دارد. ( فرهنگ فارسی معین ) .
زهرشناسی ؛ علم به کیفیات انواع سموم. دانشی که درباره آثار زهرها در بدن موجودات زنده بحث کند و طرق معالجه آن را نشان دهد. سم شناسی. ( فرهنگ فارسی معین ...
- زهر عادتی ؛ زهری که خوردن آن معتاد شده باشد. ( آنندراج ) : بر من چه رحمت است ز جور زیادتی آب حیات من شده این زهر عادتی. آصف خان ( از آنندراج ) .
زهر زیر نگین ؛ زهری که برای روز بد زیر نگین مهیا دارند. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) : امید جان شیرین داشتم از لعل سیرآبش ندانستم که از خط زهر در زیر ...
زهر سبز ؛ زاج سبز. ( ناظم الاطباء ) .
زهرسنج ؛ معروف. ( آنندراج ) : سیه مار کز کفچه شد زهرسنج زر پخته هم بخشد از دیگ گنج. میرخسرو ( از آنندراج ) .
زهرخور کردن کسی را ؛ به او زهر دادن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زهرداده ؛ به زهر آغشته : حذر نمی کنم از تیغ زهرداده سرو که طوق عشق چو قمری خط امان من است. صائب ( از آنندراج ) .
زهر زدن بر چیزی چون تیغ و جز آن ؛ کنایه از زهر مالیدن. ( آنندراج ) : نظر به آن خط مشکین که می تواند کرد که زهر بر دم شمشیر آفتاب زده. صائب ( از آنند ...
زهرخورده ؛ که زهر خورده باشد.
زهر به دندان مالیده ؛ یعنی بدزبان و بیهده گو است. ( آنندراج ) .
زهر پیکان ؛ کنایه از جراحت و زخم مهلک پیکان است : ورا دادگر جای نیکان دهاد بداندیش را زهر پیکان دهاد. فردوسی.
افتادن زهدان ؛ سقوط رحم. ( ناظم الاطباء ) .
زهدانک ؛ رحم خرد. بچه دان کوچک : رخسارکتان گونه دینار گرفته زهدانکتان بچه بسیار گرفته. منوچهری.
زهد خشک ؛ عبارتست از آنکه صورت زهدش منجر به احوال معنوی نباشد و برخی گفته اند زهدی که بی عشق و محبت باشد. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) .
پشت زهار ؛ پایین تر شکم که مثانه در آنجا واقع است. ( ناظم الاطباء ) .
موی زهار ؛ موهای گرداگرد شرمگاه. ( ناظم الاطباء ) . موهایی که روی زهار روید.