پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
بشکستن شیر شکار را ؛ افتراس کردن صید خود را. ( زمخشری ) .
شکستن شکار را ؛ از پای درآوردن آنرا. || شکار کردن. صید کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) . || زایل کردن. نابود کردن. از میان بردن. تباه ساختن.
در هم شکستن. تارو مار کردن. ( یادداشت مؤلف ) : چون متصور شود در دل ما نقش دوست همچو تبش بشکنم هرچه مصور شود. سعدی.
شکستن هوای نفس ؛ مغلوب کردن آن. از هوا و هوس دست شستن. شکستن نفس : در تو آن مردی نمی بینم که کافر بشکنی بشکن ار مردی هوای نفس کافرکیش را. سعدی.
شکستن هوس ؛ کمی از مطلوب را به حاصل کردن و بدان از تندی هوس کاستن. ( یادداشت مؤلف ) : ایشان را خود هوسها به آمدن این مرد بشکست. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ...
شکستن مصاف ، مصاف شکستن ؛ بر هم زدن صف جنگ یا صف نماز ( جماعت ) . تار و مار کردن صفوف میدان جنگ یا صفوف دیگر : اسفندیار مصاف ایشان بشکست و درفش کابیا ...
شکستن نَفْس ، نَفْس شکستن ؛ غلبه کردن بر نفس. بر هوای نفس پیروز آمدن : مبارزان طریقت که نفس بشکستند به زور بازوی تقوی و للحروب رجال. سعدی. سعدی هنر ...
در هم شکستن ؛ شکست دادن. مغلوب کردن. نابود کردن ؛ لشکر بزرگ امیر حسین را در هم شکست. ( یادداشت مؤلف ) : هرچه یابی در هوا آن دین بود در جان نگار هرچه ...
شکستن سپاه ( لشکر، دشمن ، خصم ) ( سپاه و. . . شکستن ) ؛ منهزم ساختن آن. هزیمت دادن. مغلوب کردن آن. شکست دادن آن. ( یادداشت مؤلف ) . تار و مار کردن : ...
شکستن سپاه ( لشکر، دشمن ، خصم ) ( سپاه و. . . شکستن ) ؛ منهزم ساختن آن. هزیمت دادن. مغلوب کردن آن. شکست دادن آن. ( یادداشت مؤلف ) . تار و مار کردن : ...
به هم برشکستن ؛ بر هم زدن. بر هم کوبیدن و خرد کردن. شکست دادن. شکستن : بیامد سپه را بهم برشکست شکستی که آنرا نشایست بست. فردوسی
شکستن سپاه ( لشکر، دشمن ، خصم ) ( سپاه و. . . شکستن ) ؛ منهزم ساختن آن. هزیمت دادن. مغلوب کردن آن. شکست دادن آن. ( یادداشت مؤلف ) . تار و مار کردن : ...
شکستن پشت کسی ؛ سخت مغلوب و زبون کردن وی را. ( فرهنگ فارسی معین ) : بیاید سپاه مرا برکند دل و پشت ایرانیان بشکند. فردوسی. به رایی لشکری را بشکنی پش ...
شکستن گریه در گلو، گریه در گلو شکستن ؛ حبس کردن گریه در گلو. ( یادداشت مؤلف ) . پنهان کردن آن در گلو. - || حبس شدن گریه در گلو. ( یادداشت مؤلف ) .
ناله در گلو شکستن ؛ حبس کردن ناله در گلو. - || حبس شدن ناله در گلو : از تلخ گواری نواله ام در نای گلو شکست ناله ام. نظامی.
- شکستن سپاه ؛ شکست خوردن. مغلوب شدن : کشور آباد نگردد به دو شاه بشکند از دو سپهدار سپاه. جامی.
شکستن در چیزی ؛ بند شدن و بند کردن در آن چیز، چون ناله در گلو، و آه در جگر و سینه ، و گریه در دیده. ( از آنندراج ) : شده ست سینه من همچو تیغ جوهردار ...
شکستن ( درشکستن ) خنده در دهان ؛ لب از خنده فروبستن. قطع کردن خنده. از میان بردن آن. حبس کردن آن : خنده غفلت به دهان درشکست آرزوی عمر به جان درشکست. ...
شکستن ( درشکستن ) خنده در دهان ؛ لب از خنده فروبستن. قطع کردن خنده. از میان بردن آن. حبس کردن آن : خنده غفلت به دهان درشکست آرزوی عمر به جان درشکست. ...
آب در گلو شکستن ؛ آب به گلو جستن. ( یادداشت مؤلف ) . گیر کردن آب در گلو. گره خوردن آب هنگام فروبردن در گلو. - || کنایه از زیان دیدن از چیزی که مای ...
- ناهار شکستن ؛ شکستن ناشتا. چیزی ناشتا خوردن. ( یادداشت مؤلف ) . و رجوع به ترکیب شکستن ناشتا شود.
شکستن طعام در معده ؛ گواریدن آن. ( یادداشت دهخدا ) .
شکستن انگشتان ، انگشت شکستن ؛ تقطیع، یعنی بانگ برآوردن از انگشتان به خمانیدن. صرقعة. فرقعة. به بانگ آوردن بندهای آن با کشیدن. تراک از انگشتان برآوردن ...
شکستن نان ؛ کنایه از طعام خوردن و قبول دعوت کردن. ( یادداشت مؤلف ) : چه باشد اگر نانی بر خوان ما بشکنی و انگشت بر نمکدان ما زنی. ( مقامات حمیدی ) . ...
عشا شکستن ؛ شکستن ناشتا. چیزی ناشتا خوردن. ( یادداشت دهخدا ) .
شکر و قند شکستن ؛ کنایه است از شیرین سخنی کردن. ( آنندراج ) : تلخی نشنیدیم هم از ساقی مجلس هرچند که پیشش شکر و قند شکستیم. بابافغانی تبریزی ( از آنن ...
شکستن ناشتا، ناشتا شکستن ؛ استیکاث. چیزی ناشتا خوردن. چیزی بار اول به روز یا پس از مدتی گرسنگی خوردن. ( یادداشت دهخدا ) : بر خوان لب نانی نشد شکسته ی ...
شکستن پیوستگی ؛ جدا ساختن آن. - || جدایی انداختن بین خویش و پیوند. قطع پیوند میان دو دوست یا دو دسته. ( از یادداشت مؤلف ) : میان دو تن جنگ و کین ا ...
شکستن مُهر چیزی ؛ گشودن آنرا. باز کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
شکستن مُهر تَنگ شکر ؛ کنایه از بوسیدن لب معشوق است : ملک بر تَنگ شکّر مُهر بشکست که شکّر در دهان باید نه در دست. نظامی.
دل از راستی شکستن ؛ دل از راستی برکندن. از راستی روگردان شدن : کزین پس دل از راستی نشکنیم همه بیخ کژّی ز بن برکنیم. فردوسی.
در هم شکستن ؛ خمیدن و دوتا شدن از اندوه : چو برگفت این سخن بانو به شیرین ز غم در هم شکست آن سرو سیمین. نظامی.
شکستن طره ( زلف ) ؛ خم دادن آن. دوتا کردن آن. ( یادداشت مؤلف ) . تا کردن و به یکسو نهادن طره ( زلف ) . ( فرهنگ فارسی معین ) : هرگز نگار طره بهنجار ن ...
شکستن طره ( زلف ) ؛ خم دادن آن. دوتا کردن آن. ( یادداشت مؤلف ) . تا کردن و به یکسو نهادن طره ( زلف ) . ( فرهنگ فارسی معین ) : هرگز نگار طره بهنجار ن ...
شکستن ( برشکستن ) کلاه ؛ برزدن قسمتی از آن تا از روی و چهره بیشتر مرئی گردد. ( یادداشت مؤلف ) : یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست در سر کلاه بشکن ...
شکستن ( برشکستن ) کلاه ؛ برزدن قسمتی از آن تا از روی و چهره بیشتر مرئی گردد. ( یادداشت مؤلف ) : یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست در سر کلاه بشکن ...
عنان برشکستن ؛ کنایه از عطف عنان کردن یعنی به چپ یا راست برگرداندن اسب یا روی برتافتن و برگشتن اسب : آنرا که تو تازیانه بر سر شکنی به زآنکه ببینی و ع ...
شکستن چشم کسی را ؛ فروخواباندن چشم کسی. تیره و تار کردن بینایی کسی : گاه بدوزیم چشم از تو ز بیم رقیب گه به نظر بشکنیم چشم رقیب تو را. خاقانی. - || ...
طرفسة؛ تیز نگریستن و بشکستن نگاه را. طرفشة؛ نگریستن و بشکستن نگاه را. ( منتهی الارب ) .
به هم اندرشکستن ؛ دوتو کردن. بهم فروبردن. تا کردن. ( یادداشت مؤلف ) : راست چون پیکان نامه بسر اندربزند نامه گه باز کند گه بهم اندرشکند. منوچهری.
به هم اندرشکستن ؛ دوتو کردن. بهم فروبردن. تا کردن. ( یادداشت مؤلف ) : راست چون پیکان نامه بسر اندربزند نامه گه باز کند گه بهم اندرشکند. منوچهری.
- به هم برشکستن زلف ؛ فراهم آوردن. با هم آوردن. شکن دادن. ( یادداشت مؤلف ) : تا جعدهای زلف بهم برشکسته ای بس توبه های ما که بهم درشکسته ای. خاقانی.
شکستن شتر ؛ قلم شدن پای او. شکسته شدن پای او که همیشه باعث مرگ اوست. افتادن شتر و گسستن استخوان پای یا دست او. خرد شدن اندامی از شتر: ده شتر او در را ...
بند کسی را شکستن ( برشکستن ) ، از بند شکستن کسی را ؛ آزاد ساختن وی از بند. رها کردن وی. زنجیر و بند وی را از هم گسستن : نبیره فریدون فرخ منم ز بند کم ...
بند کسی را شکستن ( برشکستن ) ، از بند شکستن کسی را ؛ آزاد ساختن وی از بند. رها کردن وی. زنجیر و بند وی را از هم گسستن : نبیره فریدون فرخ منم ز بند کم ...
شکستن دست کسی ؛ خرد کردن استخوان دست وی. ( یادداشت مؤلف ) : هم اندرزمان اسب بر پای جست بزد جفته و دست شیده شکست . فردوسی. - || خرد شدن استخوان دس ...
شکستن دست کسی ؛ خرد کردن استخوان دست وی. ( یادداشت دهخدا ) : هم اندرزمان اسب بر پای جست بزد جفته و دست شیده شکست . فردوسی. - || خرد شدن استخوان دس ...
شکستن جاده ( راه ) ؛ خراب شدن آن. ( یادداشت مؤلف ) .
شکستن جاده ( راه ) ؛ خراب شدن وی. ( یادداشت مؤلف ) .
شکستن سد ؛ ویران شدن آن. ( یادداشت دهخدا ) .