پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٠٦)
سنگین شدن زن ؛ بزرگ شدن بچه درشکم و نزدیک شدن بزادن.
سنگین شدن مریض ؛ سخت شدن مرض او.
سنگین شدن آبستن ؛ نزدیک شدن وضع حمل.
سنگین شدن بیماری ؛ سخت شدن بیماری. اغما و ضعف ممتد : روایت کرده اند که چون رسول را بیماری سخت تر شد و سنگین افتاد، ابوبکر پیش رسول آمد. ( قصص الانبیا ...
دسته سنگین ؛ پرجمعیت.
دست سنگین ؛ آنکه زخم دست او سخت درد آرد.
سندس رومی ؛ نوعی از سندس است که از روم می آورند : سندس رومی در نارونان پوشانند خرمن مینا بربیدبنان افشانند. منوچهری. ثوب عتابی گشته سلب قوس قزح سند ...
سندان کین ؛ کنایه از کین استوار و دشمنی سخت است : دریغ آمد او را سپهبد بمرگ که سندان کین بد سرش زیر ترگ. فردوسی.
مثل سندان ؛ سخت ِ سخت : از هر سوئی فراغ بجان تو بسته یخ است پیش چو سندانا. ابوالعباس.
سردسندان ؛ تعبیری است مثلی ، تسلیم ازناچاری. ( یادداشت دهخدا ) .
سندان را مشت زدن ؛ کار لغو و بی حاصل کردن : پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم غایت جهل بود مشت زدن سندان را. سعدی.
بسنجیده ؛ سخته. موزون. جاافتاده. پخته : بسنجیده چون کار هر نیکخو پسندیده چون مهر هر مهربان. فرخی.
معنی سنجیده ؛ از روی اندیشه : معنی سنجیده را اوقات باید صرف کرد گر بهایی دارد این یوسف ز نقد فرصت است. محسن تأثیر ( ازآنندراج ) . گر سخن گستر ندار ...
سنجیدن خرد و جان ؛ برکشیدن عقل و جان. اندازه گرفتن خرد و جان : خرد را و جان را همی سنجد او در اندیشه سخته کی گنجد او. فردوسی.
سنجیدن سخن ؛ سخن سنجیدن. تعمق کردن در آن. اندیشه کردن در گفتار : بدان کز زبانست مردم به رنج چو رنجش نخواهی سخن را بسنج. فردوسی. سخن سنج دینار و دره ...
سنجد هندی ؛ ثمر مولوسری است. ( فهرست مخزن الادویه ) .
سنجد گرگان ؛ عناب. ( از فرهنگ فارسی معین ) : سنجد گرگان بدو نیمه شده نقطه بسرمه بر یک یک زده. رودکی.
سنجد گرگانی ؛ جیلان. غبیرا. چیلان. ( صحاح الفرس ) . پستانک. پستنک.
سنجد کرجی ؛ بلغت اصفهانی بار درخت نیم است.
سنجد کلاغی ؛ غبیرا.
سنجد گرجی ؛ کنار. سدر. ( فرهنگ فارسی معین ) .
سنجد جیلان ؛ سنجدگیلان. عناب. سنجد گرگانی.
سنجد خراسانی ؛ عناب.
سنجد صحرایی ؛ کام. ( فرهنگ فارسی معین ) .
سنجد تلخه ؛ کثات.
سنبل کوهی ؛ سنبل جبلی. ( فرهنگ فارسی معین ) .
سنبل هندی ؛ گیاهی است از تیره گندمیان که ریشه های افشانش در تداوی همانند ریشه سنبل الطیب مورد استعمال است. ناردین هندی. عجر مکی. حب العصافیر. ( فرهنگ ...
سنبل ختایی ؛ گل فرشته. ( فرهنگ فارسی معین ) .
سنبل رومی ؛ سنبل الطیب. ( فرهنگ فارسی معین ) : دو است : هندی و رومی ، هندی را سنبل الطیب و سنبل عصافر گویند و رومی را ناردین گویند. ( ذخیره خوارزمشاه ...
سنبل زرد ؛ گیاهی است از تیره صلیبیان که بعنوان گیاه زمینی در باغها نیز کشت میشود آلوسن الیسون. از دانه این گیاه که شبیه دانه قدومه است در طب استفاده ...
سنبل ایرانی ؛ گونه ای سنبل که گلهایش سفیدرنگند و بعنوان زینت نیز کشت میشود. گل سنبل ایرانی. سنبل بری. قسطل الارض. ( فرهنگ فارسی معین ) .
سنبل بری ؛ لاله وحشی. ( فرهنگ فارسی معین ) .
سنبل جبلی ؛ یکی از گونه های سنبل الطیب است که برای ریشه آن اثر مدر و اشتهاآور و معرق ذکر کرده اند. سنبل کوهی. ( فرهنگ فارسی معین ) .
سنای پانصدنفری ؛ سنای پانصدنفری مجلسی بود که کلیس تنس در سال 510 ق. م. از تریبوس های ده گانه آتن در آن شهر تأسیس کرد. عده اعضای سناتا آن زمان چهار ن ...
سن قانونی ؛ سال و مدت عمری که پس از آن قانون اجازه میدهد کلیه معاملات را شخصاً انجام دهد.
سن و سال ؛ عمر و زندگانی. ( ناظم الاطباء ) .
سن رشد ؛ سن قانونی. بلوغ سن.
سن شباب ؛ جوانی. ( ناظم الاطباء ) .
سن شیخوخت ؛ پیری. ( ناظم الاطباء ) .
سن بلوغ ؛ هنگامی که شخص مکلف شود و به تکلیف رسد. ( ناظم الاطباء ) .
سن تمیز ؛ هنگامی که شخص شاعر شود و خوب و بد را بشناسد.
بنفشه گرد سمن دمیدن ؛ کنایه از کنار رخسار موی درآوردن است : برخسارگان چون سهیل یمن بنفشه دمیده بگرد سمن. فردوسی.
سمسارالارض ؛ نیک ماهربه احوال زمین. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) .
ابل سمه ؛ شتران بر سر خود گذاشته. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) .
سمت الرأس ؛ جانب سر و اکثر از این لفظ میان فلک ، یعنی وسط السماء مراد باشد. چه انسان را کاچک سرخود محاذی وسط آن معلوم میشود. ( آنندراج ) . نقطه عمود ...
سماک یا سماک رامح یا رامح فلکی ؛ بیرون از صورت عوا ستاره ای است بزرگ برابر بنات النعش او را سماک رامح خوانند. ( التفهیم ص 101 ) . ستاره ای است که نزد ...
سماک یا سماک رامح یا رامح فلکی ؛ بیرون از صورت عوا ستاره ای است بزرگ برابر بنات النعش او را سماک رامح خوانند. ( التفهیم ص 101 ) . ستاره ای است که نزد ...
سماک اعزل ؛ نام ستاره ای ازقدر اول در صورت سنبله در جنوب سماک رامح و آن منزل چهاردهم از منازل قمر است و برابر او ( سماک رامح ) سوی جنوب دیگر ستاره ای ...
لب مکیدن ؛ مزیدن آن را : هم ساده گلی هم شکری هم نمکی بر برگ گل سرخ چکیده نمکی پیغمبر مصریی به خوبی نه مکی من بوسه زنم لب بمکم تو نمکی. عسجدی ( از یا ...
سماق کاذب ؛ سماق هرز. ( فرهنگ فارسی معین ) .