پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٠٦)
شایسته رو ؛ که راه شایسته رود. که رفتار شایسته داشته باشد : پدر بارها گفته بودش بهول که شایسته روباش و پاکیزه قول. سعدی.
شایسته و بایسته ؛ درخور و لازم. از اتباع است ، هرچه شایسته و بایسته خودش بود بمن شمرد، یعنی هرچه لایق و سزاوار خود بود بمن گفت. ( از یادداشت مؤلف ) .
شایستگی کردن ؛ کفایت نمودن. لیاقت داشتن. ( فرهنگ فارسی معین ) . بجزبصلح و بشایستگی و خلعت و ساز بسر همی نتوانست برد با ایشان. فرخی.
- شایسته بود ؛ واجب الوجود در مقابل ممکن الوجود. ( برهان قاطع ) . اما این ترکیب از دساتیر است و شایسته بود بمعنی ممکن الوجود است و در برهان قاطع بمعن ...
شاهین بحری ؛ نوعی از مرغان شکاری آبی است : چو شاهین بحری درآمد بکار دهد ماهیان را ز مرغان شکار. نظامی ( گنجینه گنجوی )
شاهین زرین ؛ علامت و نشانی بود علم ایران را، در سر لشکریان در روزگار هخامنشیان شاهین شهپر گشوده در سر نیزه بلندی برافراشته بهمه نمودار بود. پس از سپر ...
شاهی عباسی ؛ مسکوک منسوب بشاه عباس. ( فرهنگ فارسی معین ) . رجوع بمعنی شاهی در فوق شود.
شاهی عراقی ؛ قسمی مسکوک قدیم. ( فرهنگ فارسی معین ) .
شاهی سفید ؛ مسکوکی کوچک معادل یک چهارم قران رایج در دوران قاجاریه و بیشتر بعنوان هدیه بزیردستان و نثار بر سر عروس به انبوه بکار میرفته است. رجوع به ش ...
شاهی اشرفی ؛ سکه های شاهی و اشرفی مخلوط با هم که بزرگان به زیردستان عیدی دهند. ( فرهنگ نظام ) .
جشن شاهوار ؛ جشن بزرگ و مجلل و پرشکوه. ( از آنندراج ) : دیده ام در دولت و ملک ملک سلطان بسی بزمهای دلفروز و جشنهای شاهوار. میرمعزی ( ازآنندراج ) .
دُرِّ شاهوار ؛ دری که بی بها بود و آن را شهوار و یکدانه نیز گویند. بتازیش �دُر یتیم � نامند. ( شرفنامه منیری ) . مروارید بی همتا که آن را در یتیم گوی ...
لؤلؤ شاهوار، یا لؤلؤ ملکی ؛ اشرف اقسام مروارید. ( از الجماهر بیرونی ص 127 ) .
جامه شاهوار ؛ جامه شاهانه. جامه ممتاز در نوع خود : پس آن جامه شاهوار آورید بدان سرو سیمین فرو گسترید. فرالاوی. بیاورد آن جامه شاهوار گرفتش چو فرزند ...
شاهدروی ؛ دارای روئی چون شاهدان. زیباروی. آنکه چهره چون معشوقگان دارد : در این سماع همه ساقیان شاهد روی بر این شراب همه صوفیان دردآشام. سعدی.
شاهدکردار ؛ چون شاهدان. که رفتار معشوقان را داشته باشد. آنکه در ناز و کرشمه چون شاهدان باشد : دل من لاغر کی دارد شاهدکردار لاغرم من چه کنم گر نبود فر ...
دختر شاهد ؛ شاهد دختر، زنی زیبا و خوبروی : پرسید که این طعام را ازپیش که آوردی ؟ گفت دختر شاهدی بمن داد. ( فیه مافیه ) .
زن شاهد ؛ زن خوبروی. زن زیبا و خوبروی. زن قشنگ و خوشگل : زن شاهد را چون باوفا می بینند دوسترش میدارند از آنچه اول دوست میداشتند. . . باز شاهد بی وفا ...
شاهد طارم فلک ؛ کنایه از آفتاب است. ( انجمن آرا ) : شاهد طارم فلک رست ز دیو هفت سر ریخت به هر دریچه ای آغچه زر شش سری . خاقانی ( از انجمن آرا ) .
شاهد طغان چرخ ؛ کنایه از نیر اعظم است. ( برهان قاطع ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) .
شاهد مجلس ؛ معشوق و زیباروی محفل و مجلس.
شاهد زربفت پوش ؛ کنایه از آسمان است. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) . - || کنایه از آفتاب. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) . - || روز که در مقابل شب است. ...
شاهد زعفران ؛ بمعنی شاهد رخ زرد است که کنایه از آفتاب عالم آرا باشد. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) .
شاهد زعفرانی ؛ بمعنی شاهد رخ زرد است که کنایه از آفتاب عالم آرا باشد. ( برهان قاطع ) .
شاهد شاه فلک ؛ کنایه از خورشید جهان پیماست. ( برهان قاطع ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) .
- شاهد رخ زرد ؛ کنایه از آفتاب عالمتاب است. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) .
- شاهد روحانی ؛ محبوب روحانی. مقابل معشوق جسمانی : با تو ترسم نکندشاهد روحانی روی کالتماس تو بجز راحت نفسانی نیست. سعدی.
شاهد روز ؛ بمعنی شاهد رخ زرد باشد که کنایه از آفتاب جهان تاب است. ( برهان قاطع ) ( از آنندراج ) : شاهد روز از نهان آمد برون خوانچه زر زآسمان آمد برون ...
شاهد لعمرک ؛ بمعنی شاهد فاستقم است و اشاره به حضرت رسالت پناه ( ص ) . ( شرفنامه منیری ) ( برهان قاطع ) ( انجمن آرا ) ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) ( فر ...
صلوةالشاهد ؛ نماز مغرب. ( منتهی الارب ) . از این جهت آن را شاهد خوانند که برای حاضر و مقیم و مسافر یکسان باشدو قصر نگردد. ( از اساس البلاغه زمخشری ) .
شاهد جان ؛ کنایه از مقصود جان باشد. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) .
شاهد علم ؛ غلبه علم بردل. ( از تعریفات جرجانی ) .
شاهد وجد ؛ غلبه و جد و حال بر دل. ( از تعریفات جرجانی ) .
شاهد فاستقم ؛ اشاره بحضرت رسول صلی اﷲ علیه و آله و سلم است. ( برهان قاطع ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) .
شاهد عادل ؛ گواه که از نظر موازین شرعی شهادت وی پذیرفته شود.
شاهد عدل ؛ گواه بر حق. ( بهار عجم ) ( آنندراج ) : به این دقیقه دو مصرع دو شاهد عدل است که جز سخن نتواند شدن قرین سخن. محسن تأثیر ( از بهار عجم ) .
شاهد حق ؛ غلبه حق بر دل. ( از تعریفات جرجانی ) .
شاهدالحال ؛ گواه حاضر و ناظر : بر چنان فتحی که این شاه ملایک پیشه کرد هم ملایک شاهدالحالند و محضر ساختند. خاقانی.
شاهد قضیه بودن ؛ گواه و ناظر حادثه بودن. قضیه ای را مشاهده کردن. دیدن حادثه ای که واقع شده است.
شاهد امین ؛ آن کس که به امانت شهادت دهد و در گواه دادن امین باشد.
شاهد امین ؛ آن کس که به امانت شهادت دهد و در گواه دادن امین باشد. - ||. . . در آسمان ؛ کنایه از ماهتاب است که بر شب سلطنت راند و تاشب هست او نیز خو ...
شاهد بودن ؛ شاهد بر شی یا کسی بودن. بر وقوع امری یا چیزی ناظر بودن. حضور داشتن.
شاه قام ؛ آن است که کسی خود را در بازی شطرنج زبون بیند حریف را پی در پی کشت گوید و او را فرصت ندهد بازی دیگر کند و بازی قایم شود. ( برهان قاطع ) . بم ...
قام شاه ؛ خود را بلند کردن و بپا خواستن شاه شطرنج و عوض شدن جای او. ( دزی ج 1 ص 717 ) .
أعواد الشاه ؛ سواره های شطرنج. ( دزی ج 1 ص 717 ) .
شاه الرقعة ؛ شاه شطرنج. - || مجازاً بزرگ قوم. ( از یادداشت مؤلف ) .
شاه استاد ؛ استاد ماهر در هنرخود. ( از فرهنگ نظام ) .
شاه استادکار ؛ استاد ماهر در هنر خود. ( از فرهنگ نظام ) .
عبای شامی ؛ عبا که در شام بافند و از آنجا آورند.
- رفیعالشأن ؛ بلندپایه. بلندمرتبه. والامقام.