پیشنهادهای علی باقری (٢٨,٨٢٦)
خط آزاد: مسیر یک وسیله ی ارتباطی که آماده بهره گیری است. ( خط آزاد تلفن ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
خط انتقال نیرو: شبکه ای از تجهیزات به هم پیوسته که نیروی برق را از جایی به جایی می برد. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
خط اتو: اثر یا تایی که بر اثر کشیدن اتو بر سطح پارچه پدید می آید.
نان بیار کباب ببر: بازی دو نفری که یکی کف دست هایش را روی کف دست های دیگری می گذارد و دومی می کوشد با غافل کردن وی بر پشت دست هایش ضربه بزند. ( صدر ...
نان بری:/nānbori/ اسم، [ گفتاری] از میان بردن درآمد یا گذران زندگی کسی. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
به نان شب محتاج بودن:[ مجازی] بسیار بی چیز بودن. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
از نان خوردن افتادن:[مجازی] دیگر گذران زندگی فراهم نشدن ) ( دستم شکست و از نان خوردن افتادم ) به همین قیاس از نان خوردن انداختن. ) ( صدری افشار، غل ...
نان کسی را بریدن: درآمد و گذران زندگی او را از میان بردن. ( چرا نان مردم را می بری؟ ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
نان کسی توی روغن بودن:[ مجازی] موفق بودن، وضع مالی خوبی داشتن. ( با این کاری که پیدا کردی دیگر نانت توی روغن است. ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکارا ...
نان کسی آجر شدن:[ مجازی] درآمد و گذران زندگی او از میان رفتن ( کار خوابید و نان ما آجر شد ) به همین قیاس: نان کسی را آجر کردن ( صدری افشار، غلامحسین ...
نان کردن: سود یا درآمد داشتن. ( این کار برای من نام نمی کند ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
نان درآوردن: درآمد برای گذران زندگی به دست آوردن. ( از ۱۴ سالگی نان خودش را درآورده بود ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
نان خود را خوردم و هلیم حاج عباس را هم زدن: بیهوده و نابجا در کار دیگران مداخله کردن ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
نان چیزی یا کسی را خوردن: از آن درآمد داشتن یا به وسیله آن زندگی را تامین کردن ( نان قلبش را می خورد نه قلمش را ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، ...
نان توی کاری بودن:[مجازی] از آن سودی عاید شدن ( این روزها نان توی بساز بفروشی است. ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
نان پشت شیشه مالیدن:[ کنایی] بیش از حد خسیسی کردن. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
نان به نرخ روز خوردن:[ مجازی] فرصت طلب و بی مسلک بودن. ( او دارد نان به نرخ روز می خورد و از کسی که بر سر کار است تعریف می کند ) ( صدری افشار، غلام ...
نان به نان کسی نرسیدن:[مجازی] قادر به تامین غذای روزانه نبودن ( نان به نانمان نمی رسید ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
نان به نان کسی نرسیدن:[مجازی] قادر به تامین غذای روزانه نبودن ( نان به نانمان نمی رسید ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
نان به دامن کسی گذاشتن:[ مجازی] درآمدی برای او فراهم کردن ( می خواست نانی به دامن او بگذارد ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
نان به کسی قرض دادن:[ مجازی] با دادن چیزی یا انجام کاری درصدد جلب همکاری کسی برآمدن ( این آقایان نان به هم قرض می دهند. ) ( صدری افشار، غلامحسین و ...
نان مفت:[مجازی] گذران زندگی از محصول کار یا درآمد دیگران. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
نان ماشینی:هر یک از نان هایی که با وسیله های مکانیکی آماده و پخته می شوند. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
نان گدایی:[ مجازی] درآمدی که از راه گدایی به دست می آید به همین قیاس نان نوکری. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
نان پنجره ای: نان شیرینی مشبکی محتوای، آرد، شیر، تخم مرغ، شکر و عطریات. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
نان بخور و نمیر:[مجازی] غذا یا درآمد در کمترین حد لازم ( نان بخور و نمیری داشتیم، بد نبود ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
نان بخور و نمیر:[مجازی] غذا یا درآمد در کمترین حد لازم ( نان بخور و نمیری داشتیم، بد نبود ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
لق و لوق /lagg - o - lug/صفت، [گفتاری] لق، نااستوار، متزلزل ( یک تخت خواب لق و لوق به من دادند که هر لحظه می ترسیدم بشکند و بیفتم زمین. ( صدری افشا ...
لقمه گلوگیر بودن:[کنایی] کار به ظاهر سودمندی که موجب آسیب و گرفتاری می شود. ( مراقب باش این لقمه گلوگیر است و ممکن است خفه ات کند. ) ( صدری افشار، ...
لقمه گرفتن:1 - پیچیدن نان خروش در لای نان ( از این کتلت برایت یک لقمه بگیرم. ۲ - [ مجازی] کاری را معمولاً بر خلاف میل و آگاهی کسی برایش انجام دادن. ( ...
لقمه کردن: در داخل لقمه قرار دادن ( این را هم لقمه کن بگذار توی کیفت ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
لقمه را هم جویدن و توی دهان کسی گذاشتن:[ کنایی] تنبل و نالایق بودن او ( چرا به خودت زحمت نمی دهی؟ مثل اینکه لقمه را هم باید جوید توی دهان تو گذاشت ) ...
لقمه را دور سر چرخاندن:[کنایه] کار را از راه غلط و پر دردسر انجام دادن. ( چرا لقمه را دور سرت می چرخانی؟ این کار را از جایش بگیر و بپیچان ) ( صدری ...
لقمه را از دست کسی قاپیدن: ( کنایه ) کار سودمند را در مرحله سودآوری از دست او بیرون کردن. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
لقمه چپ کردن:۱ - به آسانی و به تندی خوردن. ( یک ران مرغ را لقمه چپ خودش کرد ) 2 - [ مجازی] به آسانی شکست دادن. ( تو را لقمه چپ خودش می کند. ) ( صدر ...
لقمه ای بزرگتر از دهان خود برداشتن:[ کنایی] به کاری فراتر از توانایی خود پرداختن. ( پسر جان این کار تو نیست، لقمه بزرگتر از دهان خودت برداشته ای. ) ...
خرچنگ منزوی: گونه ای خرچنگ از راسته ۱۰ پایان دارای بدن کشیده و محکم که بیشتر در صدف خالی حلزون ها یا نرم تنان دیگر زندگی می کند. خرچنگ صدف نشین، خرچن ...
به خرج کسی نرفتن:[ مجازی] مورد پذیرش او واقع نشدن. ( هرچی می گفتم به خرج او نمی رفت ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
به خرج دادن: به کار بردن، ( خیلی حوصله به خرج دادم تا عصبانی نشوم ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
خرج گذاشتن: خرج کردن، هزینه کردن. ( من روی این خانه خیلی خرج گذاشته ام ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
خرج کسی کردن: برای او خرج کردن. ( پولت را خرج این و آن نکن ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
خرج روی دست کسی گذاشتن: برایش موجب تولید هزینه شدن، او را به خرج کردن پولی واداشتن. ( عروسی نیم میلیون تومان خرج روی دستش گذاشت ) . ( صدری افشار، غ ...
خرج دادن: برای ثواب و آمرزش، مهمانی و خیرات کردن. ( دیروز خانه حاجی خرج می دادن ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
خرج خود را درآوردن: ۱ - هزینه مورد نیاز برای گذران زندگی را به دست آوردند ( پسر بزرگم خرج خودش را در می آورد و باری به دوش ما نیست ) ۲ - هزینه به کار ...
خرج تراشیدن: هزینه ناروا یا دروغین پدید آوردن. ( هر روز یک جور خرج می تراشید و از من پول می گرفت ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی مع ...
خرج بالا آوردن: هزینه درست کردن، هزینه پدید آوردن ( دو ماه مریض شدم و کلی خرج بالا آوردم ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
خرج سفره: پولی جز حقوق، که برای هزینه پذیرایی از مهمانان به برخی ماموران پرداخت می شود. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
تصفیه حساب کردن ؛ حساب را روشن کردن. تهاتر و پایاپای کردن معامله.
از حساب گذشتن ؛ بسیار شدن. بی نهایت شدن : یکی توئی که به فضل از حساب بگذشتی یکی بود که رساند حساب را به هزار. ادیب صابر.
حرف حسابی ؛ حرف حساب. حرف حق. سخن بحساب. سخن درست. ادعای صحیح.