پیشنهادهای علی باقری (٣٧,٤٧٥)
ساز بادی ؛ یکی از ذوات النفخ.
ساز بر تار بربستن ؛ کوک کردن ساز را : فلک قانع نشد از نغمه طنبور افزودن ز هجران بهر ما ساز نوی بر تار می بندند. مؤمن استرآبادی ( از آنندراج ) .
- راست ساز ؛ یکی از سه صفت ساز ذوی الاوتار. رجوع به ساز جفت شود.
آیه 79 سوره کهف: أَمَّا السَّفِینَةُ فَکَانَتْ لِمَسَاکِینَ یَعْمَلُونَ فِی الْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِیبَهَا وَکَانَ وَرَاءَهُمْ مَلِکٌ یَأْخُذُ ...
آیه 78 سوره کهف: قَالَ هَٰذَا فِرَاقُ بَیْنِی وَبَیْنِکَ ۚ سَأُنَبِّئُکَ بِتَأْوِیلِ مَا لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَیْهِ صَبْرًا ترجمه : قَالَ هَٰذَا فِرَا ...
آیه 77 سوره کهف: فَانْطَلَقَا حَتَّیٰ إِذَا أَتَیَا أَهْلَ قَرْیَةٍ اسْتَطْعَمَا أَهْلَهَا فَأَبَوْا أَنْ یُضَیِّفُوهُمَا فَوَجَدَا فِیهَا جِدَارًا ...
کرائیت از اقوام مغول مسیحی ساکن واحات شرقی داخلی صحرای گوبی و جنوب دریاچه بایکال تا دیوار چین و قویترین اقوام مغول در قرن پنجم و ششم هجری کرائیت یا ...
جوجی ( یا جوچی ) ، بزرگ ترین پسر چنگیزخان * و جدّ خانان اردوی زرین ، قِرْیم ( کریمه ) ، تِیومَن ، بخارا و خیوه . نام او را به صورتهای چوچی و توشی ( ج ...
در کتاب چنگیز به نوشته ( چنگیزخان ، هارولد لمب ، مترجم غلامحسین قراگوزلو: ص 185 ) در زیر نویس در باره جغتای آمده است جغتای تغییر یافته چاتاقای Chatag ...
نایان : نایان یک واژه مغولی است . نایان noyon یا noian فرمانده یک " تومان " با لشگر ده هزارنفری ، در بعضی مواد منظور یک عنوان تشریفاتی می باشد . ( ...
قوبیلای خان یا کوبلای خان ( مغولی: Хубилай ، مغولی میانه: "Qubilai" , انگلیسی: Kublai Khan ) ( ۲۳ سپتامبر ۱۲۱۵ میلادی – ۱۸ فوریهٔ ۱۲۹۴ میلادی در پکن ...
پاسار کردن ؛ لگدکوب کردن : پاسار میکند من و خوبان را تنگ آمدم ز پاژخ و پاسارش. ناصرخسرو.
شیفته سار ؛ شیفته گونه. حیران. سرگردان. سرگشته : کاتوره ؛ شیفته سار بود. ( لغت فرس اسدی ) . رجوع به کاتوره دراین لغت نامه شود.
پلنگ سار ؛ پلنگ خوی. آنکه خوی درندگی پلنگ را دارد : با من پلنگ سارک و روباه طبعک است آن خوک گردنک سگک دمنه گوهرک. خاقانی.
بدسار ؛ بدخوی. بدسیرت.
زبانی سار ؛ بهیأت زبانیان ( موکلان دوزخ ) . [ در وصف شمشیر ] : آن روض دوزخ بار بین ، حور زبانی سار بین بحر نهنگ اوبار بین ، آهنگ اعدا داشته. خاقانی.
زنگی سار ؛ که بشکل زنگیان است : وان بیابانیان زنگی سار دیومردم شدند و مردم خوار. نظامی.
پادشاسار ( = پادشاه سار ) ؛ بهیأت پادشاهان : آدمی نَفْس و ملایک نَفَسند پادشاسار و پیمبرسیرند. خاقانی ( دیوان چ عبد الرسولی ص 768 ) .
سیه سار ؛ سیه سر. سر سیاه :
سیه سار ؛ سیه سر. سر سیاه : آن زردتن لاغر گل خوار سیه سار زرد است و ضعیف است و چنین باشد گل خوار همواره سیه سرش ببرند ازیرا هم صورت مار است و ببرّند ...
سیمه سار ؛ سرآسیمه. آسیمه سر. آسیمه سار.
خنکسار ؛ سپیدسر. سر سپید : چند بگشت این زمانه بر سر من گشت جهان کرده خنگسار مرا . ناصرخسرو.
بادسار ؛ سبکسر. ( برهان ) .
اسپ سار ؛ که سری مثل اسب دارد :
اسپ سار ؛ که سری مثل اسب دارد : نام نوعی حیوان بجزایر چین که تنی مانند تن آدم و سری چون سر اسب دارد .
اژدهاسار ؛ که سری مثل اژدها دارد : نگه کرد شاه آن یلی یال و برز بکف کوه کوب اژدهاسار گرز. اسدی ( گرشاسبنامه ) .
شمس در اصل شِمِش بوده و یک کلمه سامی است این واژه عبری است و در عربی به شمس تغییر یافته در بیشتر موارد ش عبری در عربی به س بدل می شود مثل ارشلیم که د ...
آراسته و ساخته ؛ آماده. معد. با اسباب آراسته : هشت هزار مرد بودند از مهاجر و انصار همه آراسته و ساخته و با سلاح تمام. ( تاریخ بلعمی ) . و آنگاه درین ...
حَتَّیٰ إِذَا أَتَیَا أَهْلَ قَرْیَةٍ تا هنگامی که به آباده اى رسیدند، تا اینکه آمدند و رسیدند به یک آبادی ( شهر یا روستا أَتَیَا : اتی المکان : در ...
مکافات ساختن ؛ کیفر دادن : مکافات سازم بدان را ببد چنان کز ره شهریاران سزد. فردوسی. من این بد مکافات آن ساختم نه زان کارج تو شاه نشناختم. اسدی ( گ ...
مهربانی ساختن ؛ اظهار مهربانی کردن. مهربانی نشان دادن : این سخن گفت و چون ازین پرداخت مشفقی کرد و مهربانی ساخت. نظامی ( هفت پیکر ) .
وضو ساختن ؛ وضو گرفتن : سازد وضو بمسجداقصی به آب چشم شکر وضو کند بدر مسجدالحرام. خاقانی.
وطن ساختن ؛ وطن گزیدن. وطن کردن : من از دل آن زمان خود دست شستم که شد در زلف آن دلبر وطن ساخت. خاقانی ( دیوان ص 731 ) .
گذار ساختن ؛ گذشتن : بفرمود تا مرد کشتی شمار بسازد بکشتی ز دریا گذار. فردوسی.
گرم ساختن ؛ گرم کردن : نتوانستم که آب گرم سازم و غسل آرم. ( انیس الطالبین بخاری ، نسخه خطی کتابخانه مؤلف ص 127 ) . - لابه ساختن ؛ لابه کردن : بسی ...
مقام ساختن ؛جای گزیدن. مقام کردن : سقلاب سوی روس آمد که آنجا مقام سازد. ( مجمل التواریخ والقصص ص 104 ) .
کمین ساختن ؛ کمین کردن. مترصد نشستن : کمین ساختم در پس پشت اوی نماندم بجز باد در مشت اوی. فردوسی. که در جنگ هرگز نسازد کمین اگر چند باشد دلش پر ز ک ...
کین ساختن ؛ کینه ساختن. کینه جوئی کردن. ستیزه جوئی کردن : نه آرام باشد شما را نه خواب مگر ساختن کین افراسیاب. فردوسی. چنین داد پاسخ فرامرز باز که ب ...
کار کسی راساختن ؛ حاجت او را بر آوردن. علاج درد او را کردن : بزرگی کن و کار ما را بساز که از پاک یزدان نه ای بی نیاز. فردوسی. کار من بیچاره درمانده ...
کفن ساختن ؛ کفن کردن. در کفن پیچیدن : چو جفت ترا روز برگشته شد بدست یکی بنده بر کشته شد بر آئین شاهان کفن ساختم ز درد جهاندار پرداختم. فردوسی. بکرم ...
- || در تداول عامه ، تنبیه کردن. گوشمالی دادن. کفایت کردن. کلک چیزی را کندن. با شراب تازه زاهد ترشروئی میکند کو جوانمردی که سازد کار این بی پیر را. ...
کار زنی یا دختری را ساختن ؛ با او آرمیدن.
کار کسی راساختن ؛ حاجت او را بر آوردن. علاج درد او را کردن : بزرگی کن و کار ما را بساز که از پاک یزدان نه ای بی نیاز. فردوسی. کار من بیچاره درمانده ...
شعر ساختن ؛ در تداول امروز: شعر سرودن. || عشق ساختن ، عشق ورزیدن : بگو با آنکه هستی عشق می باز چو یارت هست با او عشق می ساز. نظامی ( خسرو و شیرین ) ...
فروساختن ؛ آهنگ کردن. آغاز کردن : پس از نیزه زی تیغ کین آختند پس ازتیغ کشتی فروساختند. اسدی ( گرشاسبنامه ) .
ستم ساختن ؛ ستم روا داشتن : به بیچارگان بر، ستم سازد اوی گر از جبر گردن بر افرازد اوی. فردوسی.
سرزنش ساختن ؛ سرزنش کردن. ملامت کردن : چنان دان که اندر فزونی منش نسازند بر پادشا سرزنش. فردوسی.
شبیخون ساختن ؛ شبیخون زدن : بدان تا مگر سازد افراسیاب بما بر شبیخون بهنگام خواب. فردوسی.
زخمه ساختن ؛ زخمه زدن. نغمه نواختن : بالای مدیح تو سخن نیست کس زخمه نساخت برتر از بم. خاقانی.
زیان ساختن ؛ زیان رسانیدن : بهر مرز بنشاند یک مرزبان بدان تا نسازند کس را زیان. دقیقی.