پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
ملک ریزه ؛ ملک کوچک : جمعی اقاربم طمعخام بسته اند در ملک ریزه ای که بدانم تعیش است. ابن یمین.
چار ملک ؛ چهار ملک مقرب. جبرئیل ، میکائیل ، اسرافیل ، عزرائیل : چارملک در دو صبح داعی بخت تواند باد به آیین خضر دعوتشان مستجاب. خاقانی. چار ملک بلب ...
ملک نقاله ؛ فرشته ای که تن مردگان را از مدفن خود به جای دیگر نقل می کند. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . و رجوع به ذیل نقاله شود.
ملک نیمروز ؛ کنایه از آدم علیه السلام است به اعتبار اینکه تا نصف روز در بهشت بود. ( برهان ) ( آنندراج ) . - || کنایه از حضرت رسالت پناه صلوات اﷲ عل ...
ملک القدوس ؛ رجوع به ترکیب الملک الاعلی شود.
الملک الاعلی ؛ خداوند تبارک و تعالی. ملک ذوالجلال. ملک القدوس. ملک مالک الملک. ملک متعال. ملک ودود. ( ناظم الاطباء ) .
هاء ملفوظ ؛ که آن را �هاء ظاهر� نیزگویند آن قسم از هاء است که در هیچ حال تغییری در آن پدید نمی آید و در اضافه ساقط نمی گردد بر خلاف هاء مخفی که هاء غ ...
واو ملفوظ ؛ واوی که چون در میان یا آخر کلمه واقع شود خوانده شود. مقابل واو معدوله. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
الشجرةالملعونة ؛ درخت زقوم که درختی است در دوزخ. والشجرة الملعونه ( فی القرآن ) ، بنی امیه. ( ناظم الاطباء ) . الشجرة الملعونة در قول قرآن ، گویند در ...
الشجرةالملعونة ؛ درخت زقوم که درختی است در دوزخ. والشجرة الملعونه ( فی القرآن ) ، بنی امیه. ( ناظم الاطباء ) . الشجرة الملعونة در قول قرآن ، گویند در ...
ملعبه دست کسی شدن ؛دستخوش او شدن. دستکش او شدن. بازیچه دست او شدن چنانکه هر طور خواهد رفتار کند. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . آلت دست او شدن.
منتهی شدن ؛ به پایان رسیدن. به فرجام آمدن. انجامیدن. فرجامیدن. رسیدن به غایت. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
منتهی گردیدن ؛ منتهی شدن : هرچه ادراک او بدان منتهی گردد غایت ادراک او بود نه غایت واحد. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 18 ) . رجوع به ترکیب منتهی شدن شود.
ملزم گشتن ؛ ملزم شدن : خسرو از بداهت گفتار به صواب و حضور جواب او ملزم گشت. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 93 ) .
ملزم کردن ؛ مجبورنمودن بر کردن کاری و مغلوب کردن بر اقرار در امری. ( ناظم الاطباء ) .
ملخص شدن ؛ خلاصه شدن. مختصر شدن.
ملخص کردن ؛ خلاصه کردن. کوتاه کردن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
ملخ زدن کشت را و امثال آن را ؛ کنایه از خوردن و تباه کردن آن را. ( آنندراج ) : فراقت کشت خسرو را که ترسیدی ز روز بد ملخ زد کشت دهقان را که بیمش بودی ...
ملخ آبی ؛ نوعی از ماهی کوچک که آن را به عربی اربیان گویند. ( برهان ) ( آنندراج ) . نوعی از ماهی کوچک. ملخ دریایی. ( ناظم الاطباء ) . روبیان. جرادالبح ...
ملخ پیاده ؛ ملخ جهنده را گویند و آن غیر ملخ پردار است و بعضی گویند ملخی است که هنوز پر برنیاورده است و آن را به عربی دبی خوانند. ( برهان ) . قُمَّل. ...
مثل ملخ ؛ سخت لاغر و باریک. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
مثل مور و ملخ ، چو مور و ملخ ؛ به عده سخت بسیار. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : بجوشید لشکر چو مور و ملخ کشیدند از کوه تا کوه نخ. عنصری ( یادداشت ا ...
ملحوظ گشتن ( گردیدن ) ؛ نگریسته شدن. مورد التفات قرار گرفتن : مساعی مشکور. . . و پاک روشی او در راه خدمت محقق آمد و به حسن التفات ملک ملحوظ. . . گشت. ...
شعرملحون ؛ شعری که با الحان و نغمات و مقامات موسیقی و ضرب و آهنگ و ساز و آواز خوانده شود مانند سرود و ترانه و تصنیف و قول و غزل ( قدیم ) . ( دیوان عث ...
شعرملحون ؛ شعری که با الحان و نغمات و مقامات موسیقی و ضرب و آهنگ و ساز و آواز خوانده شود مانند سرود و ترانه و تصنیف و قول و غزل ( قدیم ) . ( دیوان عث ...
ملحوظ افتادن ؛ نگریسته شدن. ملاحظه شدن. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
ملحوظ داشتن ؛ نگریستن. مرعی داشتن : از آنجا که غریب دوستی اهل هنر و عیب پوشی ارباب فضل است آن را به عین الرضا ملحوظ داشتند. ( المعجم چ دانشگاه ص 21 ) ...
ملحوظ گردانیدن ؛ ملحوظ داشتن. مورد التفات و توجه قرار دادن : اگر شهزاده. . . او را به نظر عنایة و اعزاز ملحوظ و مقبول گرداند و از زمره بندگان خود شما ...
بی ملحمه ؛ بدون جنگ. بی جدل و ستیزه : شد سیه روز سیم روی همه حکم صالح راست شد بی ملحمه. مولوی. نک درافتادیم در خندق همه خسته و کشته بلا بی ملحمه. ...
ادویه ملحمة ؛ داروها که گوشت رویاند. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : فی الادویة الملحمة للجراحات. ( قانون ابوعلی سینا از یادداشت ایضاً ) . و رجوع به ...
نبی الملحمة ؛ پیغمبر قتال یا پیمبر صلاح و تألیف مردم. ( منتهی الارب ) . نبی القتال او نبی الاصلاح و تألیف الناس کانه یؤلف امر الامة. ( ناظم الاطبا ...
ملحه علی رکبتیه ؛ یعنی او بیوفاست یا فربه یا تندخشم. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) .
نبت ملح ؛ شور گیاه که حمض نامند.
ملح هندی ؛ نمکی است شفاف وسرخ مایل به سیاهی و قطعات او بزرگ. ( تحفه حکیم مؤمن ) . در داروهای چشم به کار است. ( ذخیره خوازمشاهی ) . نمک کوهی یا معدنی ...
بینهما ملح ؛ بین آن دو حرمت و سوگند است. ( از اقرب الموارد ) .
ملحه علی ذیله ؛ او ناسپاس است. ( ازدزی ج 2 ص 610 ) .
ملح نفطی ؛ از جمله معدنی و سیاه و بدبوی و با نفطیه است و از آتش ، نفطیه او زایل می شود و سفید می گردد. ( تحفه حکیم مؤمن ) . نمک سیاه. ( الفاظ الادوی ...
ملح وسخ ؛ که از نفس زمین بدست آید. ( از مفردات ابن البیطار جزء رابع ص 166 ) .
ملح مختوم ؛ ملح هندی است. ( تحفه حکیم مؤمن ) ( از مخزن الادویه ) .
ملح مطیب ؛ نمک خوش. ( مهذب الاسماء ) ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
ملح نبطی ؛ نمک فسیل . ( دزی ) .
ملح الزجاجین ، ملح الصباغین ؛قلی. و نیز ملح قلی. ( از دزی ج 2 ص 610 ) . و رجوع به ملح القلی شود.
ملح سنجی ؛ نمک سیاه. ( الفاظ الادویه ) . شوره است. ( تحفه حکیم مؤمن ) ( مخزن الادویه ) . ملح العجین. ( ابن البیطار جزو رابع ص 166 ) .
ملح صینی ؛ بارود. ( تذکره داود ضریر انطاکی ) . باروت. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
ملح چینی ؛ به لغت مصر ابقر است. ( تحفه حکیم مؤمن ) ( مخزن الادویه ) .
ملح الدباغین ؛ قسم سیاه ملح العجین است. ( تحفه حکیم مؤمن ) ( مخزن الادویه ) . شورج. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا )
ملح بوتیه ؛ نوشادر. ( الفاظ الادویه ) . نشادر. عقاب طائر. نسر. نوشادر. مشاطه. ( همه نام هایی است که کیمیاگران به نشادر دهند ) . ( یادداشت به خط مرحوم ...
ملح بول ؛ سپیدی چون نمک که در بول خشک شده پدید آید. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . و رجوع به ملح شود.
ملح توتیه ؛ آمونیاک. همچنین است ملح النشادر. ( از دزی ج 2 ص 610 ) . و رجوع به ترکیب ملح بوتیه شود.
ملح النار ؛ نوشادر است. ( تحفه حکیم مؤمن ) .