پیشنهادهای علی باقری (٣٥,٥٨٢)
- رگ دارشدن شراب ؛ شراب رگدار شرابی باشد که به انداختن آب اندک در آن مانند رگها پیدا آید و رگدار شدن شراب موصوف به این وصف شدن باشد. ( آنندراج ) .
رگ و ریشه ؛ اقارب. خویشاوندان. اقوام ونزدیکان.
رگهای گوش ؛ وشائج. ( اقرب الموارد ) .
رگ هفت اندام ؛ اکحل. ( منتهی الارب ) .
رگهای درون بازو ؛ رواهش. ( منتهی الارب ) .
رگهای درون شکم ؛ بجر. ( از منتهی الارب ) .
رگهای برناجهنده ؛ اَورده. ( منتهی الارب )
رگهای چشم ؛ شؤون. ( منتهی الارب ) .
رگ میانگی دست ؛ میزاب البدن. ( منتهی الارب ) .
رگ میانه انگشت بنصر وخنصر ؛ اسیلم. ( منتهی الارب ) .
رگ و پی ؛ فضول گوشت : رگ و پی ها را بگیر و بعد بکوب. - || عِرق و عصب.
رگ گردن قوی کردن ؛ کنایه است از اصرار کردن بر دعوی خود. ( آنندراج ) . با زور بخت کج رگ گردن قوی مکن از ذوالفقار باطن اهل سخن بترس. ملازمانی ( از آن ...
رگ گردن نرم کردن ؛ کنایه از ترک دعوی و سرکشی کردن. ( آنندراج ) : نرم کن نرم رگ گردن خود را زنهار تا سر خویش به بالین سنان نگذاری. صائب ( از آنندراج ...
رگ مردی یا مردانگی داشتن ؛ از صفت مردی و مروت برخوردار بودن.
رگ گردن ؛ ودج. ( مهذب الاسماء ) ( منتهی الارب ) . ورید. ( دهار ) ( مهذب الاسماء ) . رگ گردن در غیاث اللغات و آنندراج به معنی غرور و سرکشی آمده است ول ...
رگ قیفال ؛ رگ سر. ( منتهی الارب ) : رگ قیفال بهر پای مزن. سنایی.
رگ کردن ؛ تحریک شدن و به هیجان آمدن رگها: رگ کردن پستان. رگ کردن فرج.
رگ سر ؛ قیفال. ( منتهی الارب ) .
رگ غضب برخاستن ؛ سخت به خشم آمدن و از جای بشدن.
رگ فلان چیز نداشتن ؛ استعداد آن چیز نداشتن. ( آنندراج ) : اگر لیلی وش من مایل تسخیر می گردد رگ مردی ندارد هرکه بی زنجیر می گردد. عطائی حکیم ( آنندرا ...
رگ ران ؛ نسا. ( مهذب الاسماء ) ( منتهی الارب ) .
رگ زدن ستور ؛ ودج. ( تاج المصادر ) ( منتهی الارب ) .
رگ دل ؛ وتین. ( مهذب الاسماء ) ( منتهی الارب ) . ابهر. ( منتهی الارب ) .
رگ خواب کسی را گرفتن و به دست داشتن ؛ سر رشته و چم کسی را به دست آوردن و مطیع خود ساختن. ( آنندراج ) . مجازاً کسی را در امری تابعخود کردن و این مجاز ...
رگ در تن برخاستن ؛ کنایه از قهر و غضب و خشم باشد. ( برهان ) .
رگ دست ؛ عجاوه. ( مهذب الاسماء ) ( منتهی الارب ) .
رگ چیزی گرفتن ؛ آن را مغلوب و منقاد خود کردن. ( آنندراج ) : نشتر ناله ظهوری همه در سینه شکست به سرانگشت نفس تا رگ تأثیر گرفت. ظهوری ( از آنندراج ) .
رگ حجامت ؛ اخدع. ( مهذب الاسماء ) ( منتهی الارب ) . رجوع به اخدع شود.
رگ خوابانیدن ؛ به معنی رگ بازگرفتن است که کنایه از کاهلی و سستی کردن در کاری باشد. ( برهان ) .
رگ جنبان ؛ شرائین. ( منتهی الارب ) .
رگ جنبنده ؛ شریانها که جنبنده اند. ( التفهیم ) .
رگ جنبنده ؛ شریانها که جنبنده اند. ( التفهیم ) . - رگ جهنده ؛ شریان. ( منتهی الارب ) . رافز. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) . سرخ رگ. ( رگ شناسی ...
رگ پای ؛ صافن. ( منتهی الارب ) ( المنجد ) . رگی است در قسمت زیرین ساق که فصد کنند. ( المنجد ) .
رگ جان گرفتن ؛ میرانیدن. ( ناظم الاطباء ) : بیدادگری پنجه فروبرده به جانم بگرفته حریفی رگ جانم چه توان گفت. لسانی ( از آنندراج ) .
رگ جان ؛ شریان و آن رگی است که به دل تعلق دارد. ( غیاث اللغات ) . شریان و حبل الورید. ( آنندراج ) . شاهرگ. ( فرهنگ نظام ) : ای گشته دلم بی توچو آتشگا ...
دست به رگ برنهادن ؛ نبض کسی را گرفتن : کهنسالی آمد به نزد طبیب ز نالیدنش تا به مردن قریب که دستم به رگ بر نه ای نیک رای که پایم همی برنیاید ز جای. س ...
رگ بسمل ؛ نام رگی در گردن که در ذبح قطع می گردد. ( ناظم الاطباء ) .
رگ بسمل خاریدن ؛ کنایه از کردن کاری است که خود را بسبب آن به کشتن دهند. ( برهان ) . کردن کاری که در آن خطر جان باشد. ( فرهنگ نظام ) : مرغ چو بر دام و ...
دست بررگ کسی نهادن ؛ به چاپلوسی کسی را مطیع اراده و خواهش خود کردن : باد تخت و ملک در سر برادر ما شده بود. . . و نیز کسانی که دست بر رگ وی نهاده بودن ...
رجل رکیک العلم ؛ مرد کم علم و دانش. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ) . || آنکه بر اهل خود غیرت ندارد یا آنکه اهل آن مهابت آن ندار ...
گران شدن رکیب ؛ گران شدن رکاب. کنایه است از استوار برنشستن سوار و تاختن برخصم و یا مقابله با دشمن : سوار از دلیران بیفشرد ران سبک شد عنان و رکیبش گرا ...
یک رکیب دادن به کسی ؛ کنایه از واگذار کردن سوار در حال تاخت یکی از دو رکاب اسب خود را به دیگری برای همسواری با او. فردوسی در رزم ایرانیان با تژاو پهل ...
رکیب و عنان جفت بودن با کسی ؛ کنایه از همواره در سوارکاری بودن وی. مداومت او در سواری و جنگاوری : تهمتن زمین را ببوسید و گفت که با من رکیب و عنان است ...
زرین رکیب ؛رکاب زر. رکاب زرین : ز زر تیغ داری و زرین رکیب نباید که آید ز دزدت نهیب. فردوسی.
عنان و رکیب ساییدن ؛ کنایه از سوارکاری مداوم کردن و همیشه سوار اسب در میدان جنگ بودن. فرسوده ساختن رکاب و عنان بسبب کثرت مداومت در سواری : کسی کاو بس ...
رکیب گران کردن یا دوال رکیب گران کردن ؛ رکاب گران کردن. تند راندن مرکوب با استوار نشستن بر آن. استوار برنشستن و اسب را به حرکت تند واداشتن. بر اسب اس ...
رکیب گران کردن یا دوال رکیب گران کردن ؛ رکاب گران کردن. تند راندن مرکوب با استوار نشستن بر آن. استوار برنشستن و اسب را به حرکت تند واداشتن. بر اسب اس ...
رکیب گشای ؛ رکاب گشای. که آهنگ رفتن به جنگ کند. که برای رزم سوار شود و بتازد : این فریدون صفت به دانش و رای وآن به کیخسروی رکیب گشای. نظامی.
رکیب از عنان نشناختن یا بازندانستن ؛کنایه از آشفته بودن. هراسان و در وحشت بودن : بدرد پی و پوست شان از نهیب عنان را ندانند باز از رکیب. فردوسی. سپه ...
رکیب کردن ؛ کنایه از مطیع کردن. مسلط شدن : کی شود عز و شرف برسر تو افسر و تاج تا تو مر علم و ادب را نکنی زین و رکیب. ناصرخسرو.