پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
دست دست را می شناسد ؛ آنکه از من گرفته باید به من بازدهد. علی الید ما أخذت. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دست به دنبک هر کسی بزنی صدا می دهد ؛ وقتی به باطن اشخاص برخورد می کنیم ، آنرا برخلاف ظاهرشان می بینیم ( ازفرهنگ عوام ) .
دست به رانکیش نمی رسد ؛ مزاحی است نزدیک به دشنام که بجای دست به دامنش نمی رسد گویند. رانکی قسمتی از ساز اسب باشد که بر دو ران افتد. ( امثال و حکم ) .
دست بچه یتیم دراز است ؛ مزاحی است که مهمان کند در موقعی که میزبان نزل را به میهمان نزدیکتر کند. ( امثال و حکم دهخدا ) .
دست به دست سپرده است ؛ از مکافات عمل غافل مشو. ( امثال وحکم ) . مال امانت باید به همان دستی داده شود که در اول امر داده است. ( فرهنگ عوام ) .
یکدستی گرفتن کسی را یا چیزی را ؛ خوار و ناچیز و زبون شمردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
یکدستی زدن ؛ کنایه زدن.
یکدستی ؛ اتحاد. یکدلی. همدستی : دشمنان ما چون حال یکدلی و یکدستی ما بدانند دندانهاشان کند شود. ( تاریخ بیهقی ) .
یک دست به پیش و یک دست به پس داشتن ؛ سخت عریان بودن. کاملاً برهنه بودن. - || سخت مفلس و تهیدست بودن. رجوع به ترکیب دستی پس دستی پیش شود.
یکدست ؛ واحدالید. آنکه تنها یک دست دارد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
- یکدست ؛ واحدالید. آنکه تنها یک دست دارد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . - || یک نواخت. جور. هموار. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . و رجوع به یکدست در ردیف خ ...
همدستی ؛ اتفاق و موافقت.
همدست ؛ شریک و رفیق : همدست کسی که در تو دل بست آنگاه شدی که او شد از دست. نظامی.
وردست ؛ دستیار و کمک
نرم دست ؛ لطیف دست.
نرم دست ؛ لطیف دست. - || نوعی از پارچه.
نغزدست ؛که دست و پنجه ای هنرمند دارد.
لطیف دست ؛ نرم دست.
مزد دست ؛ دستمزد. اجرت.
گشاده دست ؛ جوانمرد. کریم.
گستاخ دست ؛ چابکدست و جلد.
گردیدن دست ؛ تغییر وضع و حال صورت یافتن. انتقال : دشمنت خود را بدست خود بدستت می دهد تا مگر دستی بگردد پایه اش بالا شود. سلمان ساوجی ( دیوان ص 79 ) .
کوته دست ؛ کوتاه دست : کند هر آینه غیبت حسود کوته دست که در مقابله گنگش بود زبان مقال. سعدی ( گلستان ) .
کوته کردن دست ؛ صرفنظر کردن. پرهیز کردن. دست برداشتن : سعدی تو نیارامی و کوته نکنی دست تا سر نکنی در سرسودا که تو داری. سعدی.
کوتاه دستی ؛ دسترس نداشتن به مراد ومطلوب.
کوتاه کردن دست ؛ سلب تسلط کردن. بازداشتن کسی از کار یا عملی : نگاه باید کرد و تا احوال ایشان [ شاهان غزنوی ] بر چه جمله رفته است و میرود در کوتاه کرد ...
کوتاه گشتن دست ؛ از دخالت و از مداخله بازایستادن : ما همه باطلیم چه خداوندی بحق و سزا آمد و دست همه کوتاه گشت. ( تاریخ بیهقی ) .
کف دست ( به اضافه ) ؛ سطح داخلی دست که متصل به انگشتان است : مکن بر کف دست نه هرچه هست که فردا به دندان گزی پشت دست. سعدی.
کف دست ( به اضافه ) ؛ سطح داخلی دست که متصل به انگشتان است : مکن بر کف دست نه هرچه هست که فردا به دندان گزی پشت دست. سعدی. هشم ؛ به جمله کف دست دوش ...
کوتاه دست ؛ آنکه دستش به مراد و مطلوب نرسد
قوی دست گشتن ؛ پرزور شدن : همی هرچه روزآید آن دیوزاد قوی دست گردد که دستش مباد. نظامی.
کام و دست ؛ مراد و سلطه و پیروزی : وزویست پیروزی و هم شکست به نیک و به بد زو بود کام و دست. فردوسی. که جز خاک تیره نشستش مباد به هیچ آرزو کام و دست ...
قوی دست ؛ زورمند : قوی دست را فتح شد رهنمون به زنهارخواهی درآمد زبون. نظامی. قوی دست و چابک عنان دیدمت. نظامی
قوی دست شدن ؛ زورمند گشتن : ولی تا قوی دست شد پشت من نشد حرف گیر کس انگشت من. نظامی.
- فرودست ؛ زیردست. مادون. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
قلم دست ؛ اضافه تشبیهی. استخوان دست. ساعد: به لوح زمین از قلمهای دست کند خط یاقوت را پای بست. ملاطغرا ( از آنندراج ) .
فراخ دستی ؛ مقابل تنگدستی. دولتمندی و ثروت : از جمله شواهد بر ثروت ویسار و فراخ دستی و حال و کار اهل اصفهان. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 75 ) . و رجوع به ...
فرا دست آمدن ؛ پیش آمدن. به چنگ آمدن : مراد آن به که دیر آید فرا دست که هرکس زودخور شد زود شد مست. نظامی. و رجوع به فرادست در ردیف خود شود.
فرا دست کسی دادن ؛ سپردن و تسلیم کردن : مردمان گفتند زشت آید که ما کسی را اسیر کنیم و فرا دست دشمن دهیم ، ما این نکنیم و حرب کنیم. ( تاریخ سیستان ) . ...
ضرب دست ؛ ضربه دست
فراخ دست ؛ صاحب ثروت و دولتمند : و لشکریان و حواشی فراخ دست. ( مجالس سعدی ) . ای که فراخ دستی ، فقرا و تنگدستان را مراعات کن. ( مجالس سعدی ص 23 ) . و ...
سیه دست ؛ سیاه دست. بخیل و ممسک
شوردست ؛ نامیمون و نامبارک
شوم دست ؛ بدیمن و نحس
سردستی ؛ بر روی دست : کاغذی سردستی. - || کاری که زود و فی الحال کنند. و رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
سیاه دست ؛ بخیل وممسک
سر دست تافتن ؛ مقهور کردن : کنون دشمن بدگهر دست یافت سر دست مردی و جهدم بتافت. سعدی.
سر دست فرماندهی برفشاندن ؛ اشارت کردن : ملک در سخن گفتنش خیره ماند سر دست فرماندهی برفشاند. سعدی.
سر دست گرفتن ؛ امداد واعانت کردن : در روز محنتم سردستی گرفته است چون بهله آنکه در همه عمر آستین نداشت. ؟ ( از یادداشت مرحوم دهخدا ) . و رجوع به این ...
سر دست ؛ بند دست و مچ دست. ( ناظم الاطباء ) : هرکاین سر دست و ساعدت بیند گر دل ندهد به پنجه بستانی. سعدی.