پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٤٥٤)
از چشم کسی انداختن شخصی را ؛ آن شخص را مبغوض آن کس کردن : گفتند چه تدبیر کنیم تا این مرد را از چشم شاه بیندازیم. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ) .
آب در چشم آمدن ؛ اشک شوق در چشم آمدن و چشم پر از اشک شوق یا پر از اشک حسرت شدن : اگر صد نوبتش چون قرص خورشید ببینم ، آب در چشم من آید. سعدی. ز وجد ...
از چشم انداختن کسی یا چیزی را ؛ کنایه است از مورد بغض و نفرت قرار دادن آن کس یا آن چیز را.
آب چشم ؛ کنایه از اشک چشم : نریزد خدا آب روی کسی که ریزد گنه آب چشمش بسی. سعدی.
آب چشم ریختن ؛ کنایه از گریستن : نخست ای گنه کرده خفته خیز بقدر گنه آب چشمی بریز. سعدی.
پاک نبودن ؛ حایض بودن.
پاک و پوست کنده ؛ کنایه از صریح و روشن و بی کنایه است. بی پرده. بی رودربایستی : پاک و پوست کنده به شما بگویم.
سینه پاک کردن ؛ سینه روشن کردن. اخلاط بیرون کردن با سرفه از سینه.
پاک خواندن ؛ تقدیس کردن.
پاکش انداز ؛ یعنی تمامش انداز، ای حریف را بخوب وجه زیر کن. ( غیاث اللغات ) .
پاکان خطه اول ؛ کنایه از ملائکه و کروبیان و حاملان عرش معلی باشد.
دین پاک ؛ دین درست و راست : و بت پرستی آغاز کردند مگر آنانکه از قوم موسی بنی اسرائیل بودند که بر دین پاک بودند. ( قصص الانبیاء ) . || سبحان. قدّوس. ...
نهار شکستن ؛ ناشتائی خوردن.
نهار کردن ؛ ناشتائی خوردن. نهار شکستن : گر همچو صبح صاف بود اشتهای تو با قرص آفتاب توانی نهار کرد. مخلص کاشی ( از آنندراج ) .
- نهار کشیدن ؛ غذا در ظرف کردن. غذای ظهر را آماده کردن و بر سفره یا میز چیدن.
بر نهار بودن ؛ ناشتا بودن. ( یادداشت مؤلف ) .
نهار چیدن ؛ نهاری بر سفره نهادن. سفره گستردن.
نهار خوردن ؛ نهاری خوردن. ناهاری خوردن. غذای نیم روز خوردن.
بر نهار ؛ ناشتا: انا علی الریق ؛ بر نهارم. ( بحر الجواهر ) ( یادداشت مؤلف ) .
بر نهار آشامیدن ؛ به ناشتا خوردن. شرب بر ریق. شرب علی الریق : چون دو درم از او بر نهار بیاشامند. . . ضیق النفس را نفع دهد. ( ریاض الادویه ) ( یادداشت ...
نهار:اسم، ثلاثی مجرد ، نهر ( ریشه ) ، جامد غیر مصدری ، مفرد، مذکر، مجرور ، نکره، سالم همان طور که می بینید ریشۀ این کلمه ( نهر ) می باشد . که به معن ...
آرزو بجوانان عیب نیست ؛ بمزاح ، این آرزو بیش از حد تست. آرزو رأس مال مفلس دان . سنائی
به آرزو آوردن ؛ تشویق.
غایت آرزو ؛ منتهای اَمَل. کمال مطلوب : غایت آرزو چو دست نداد پشت پائی زدم برآسودم. ابن یمین.
برآرزوی ، به آرزوی ؛ به اراده. به اختیار. طوعاً. به میل. به مراد. به دلخواه : نبیند همی دشمن از هیچ سوی بسندش بود زیستن به آرزوی. فردوسی.
- آرزو کردن ؛ تمنی. تشهی. ( زوزنی ) : کشکین نانت نکند آرزوی نان و سمن خواهی گرد و کلان. رودکی ( کذا ) .
آرزو رساندن ؛ آرزو و حاجت کسی را برآوردن : شنیده ام که بهشت آن کسی تواند یافت که آرزو برساند به آرزومندی. شهید بلخی.
آرزو شکستن در دل ؛ یأس و نومیدی از حصول مطلوبی حاصل آمدن : آخر ای آرزوی دل تا کی در دل این آرزو فروشکنم ؟ حسن غزنوی.
آرزو شکستن ْ کسی و خاصه بیماری را ؛ بمزوَّره ای او را خوشدل کردن یا با بوی کباب و مانند آن او را تسلیت دادن : بر آتش ستم جگرم زآن کباب کرد تا آرزوی ن ...
آرزو داشتن ؛ آرزومند بودن : بدو گفت کز کردگار جهان یکی آرزو دارم اندر نهان که ماند زتو نام تو یادگار ز پشت تو آید یکی شهریار. فردوسی.
آرزو خواستن ، آرزو کردن ؛ خواهش کردن. درخواست. التماس مطلوب. حاجت طلبیدن. تمنی. تقاضی. ادعاء : ز من آب کرد آرزو آن سوار چو از دور دیدش مرا نامدار. ف ...
آرزو پختن ؛ طمع خام کردن : و آرزوی ناممکن و محال پختن نشان خامی و دشمن کامی باشد. ( مرزبان نامه ) .
آرزو خاستن کسی چیزی را ؛ اشتهاء آن کردن.
آرزوی خام ؛خواهش یا امید یا طمعی ناممکن.
نفس آرزو ؛ قُوّت شَهویه. نفس حیوانی : نفس آرزو، به وی است دوستی طعام و شراب و دیگر لذتها. ( تاریخ بیهقی ) . || مقصد : سحرگه چو از خواب برخاستند بر آ ...
آرزو آمدن ؛ آرزو دست دادن. آرزو پیدا گشتن : آرزو ناید همی بغدادیان را با تو شاه روزگار معتصم یا روزگار مستعین. معزی.
آرزو بردن ؛ آرزو کردن. تَمنی. ( دهار ) . غبطه. اغتباط : آرزو می بریم چه تْوان کرد سود ناکرده سخت بسیار است. انوری.
خوش آرزو ؛ نیک گزین. به گزین : ریدک خوش آرزو. || هوس. میل : ز دیدار خیزد همه آرزوی ز چشم است گویند رژدی گلوی. ابوشکور.
به آرام ؛ ساکن. ساکت. آسوده. مأمون. ایمن : جهان بد به آرام زآن شادکام [ از جمشید ] ز یزدان بدو نو بنو بد پیام. فردوسی.
آراستن لشکر ؛ بصف کردن. تعبیه آن. مسلح کردن. بساز کردن. بصفوف کردن. صف راست کردن : چو از هر دو سو لشکر آراستند یلان کینه از یکدگر خواستند. فردوسی.
در چشم کسی آراستن چیزی را ؛ تسویل. تمویه. || در بعض فرهنگها به معنی آرستن یعنی توانستن نیز ضبط کرده اند. مصدر دوم آن آرایش است : آراست. بیارای.
آراستن ِ زن ْ خود را ؛ تشوف. جلوه کردن. آرایش کردن.
آراستن سخن و پاسخ و امثال آن ؛ ادا کردن. گفتن. در میان نهادن. به ادب گفتن : یلان پیش او پاسخ آراستند بگفتار او دل بپیراستند. فردوسی.
آراستن خلعت ؛ دادن یا آماده و حاضر ساختن آن : سزاوار او شهریار زمین یکی خلعت آراست با آفرین. فردوسی.
آراستن خویشتن ؛ تصنع. ( دهّار ) .
آراستن زبان به ؛ تکلم کردن با آن. گفتن چیزی. متکلم و گویا کردن. گویا، گوینده کردن. رطب اللسان شدن به. ترطیب لسان به : همه فرّ دارا همی خواستیم زبان ر ...
آراستن جامه به تن ؛ راست کردن آن بر تن. باندام برکردن آن.
آراستن جنگ یا رزم ؛ ترتیب ، تنظیم ، تنسیق و تعبیه آن : چو بشنید آراست کهزاد رزم هم آورد را رزم او بود بزم. فردوسی.
آراستن دل ؛ مستعد کردن آن. حاضر کردن آن. دل نهادن بر : تو ای نامور زنگه شاوران بیارای دل را برنج گران. فردوسی.
دل بکسی آراستن ؛ دل بدو دادن : تو پنداری دل بتو آراسته ایم ما ای بت از آن سرای برخاسته ایم. فرخی ( دیوان ص 447 ) .