پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٤٥٤)
شوخ چشمی ؛ حالت و عمل شوخ چشم : و گر شوخ چشمی و سالوس کرد الا تا نپنداری افسوس کرد. سعدی.
زاغ چشم ؛ کبود چشم : دمان همچو شیر ژیان پر ز خشم بلند و سیه خایه و زاغ چشم. فردوسی.
در چشم کسی گفتن ؛ کنایه است از صریح و بیواسطه سخنی را بخود آن کس گفتن.
در چشم مردم گذاشتن ؛ تظاهر کردن. برخ مردم کشیدن : کلید در دوزخست آن نماز که در چشم مردم گذاری دراز. سعدی.
چشمهایش بسرش رفته است ؛ نهایت متکبر ومعجب شده است. ( امثال و حکم ) . - حیزچشم . - خوابیده چشم : هم آن کژّبینی و خوابیده چشم دل آگنده دارد تو گویی ...
در چشم آمدن کسی یا چیزی ؛ کنایه است از خوب و زیبا و باارزش جلوه کردن آن کس یا آن چیز در نظر : بعد از تو که در چشم من آید که بچشمم گویی همه عالم ظلمات ...
در چشم کسی آراستن چیزی یاعملی را ؛ کنایه از خوب و زیبا جلوه دادن آن چیز یا آن عمل را در نظر آن کس : چون نیکوئی فرماید آن چیز را در چشم وی بیارایند تا ...
چشمهایش آلبالوگیلاس می چیند ؛ از بیخوابی یا خیرگی در تأثیرنور یا بعلت دردی در دیدگان ، اشیاء را در هم و غیر متمایز می بیند. و از این جمله همان معنی ...
چشم و دل سیر بودن ؛ اعتنا بمال و منال نداشتن : چشم و دل سیر است ؛ بی اعتنا بمال و بلند نظر است. ( امثال و حکم ) .
چشم ها را چهار کردن ، چشمهایش چهار شدن ؛ انتظار شدید بردن. - || نهایت متعجب شدن. - || فراوان دقت کردن. ( امثال و حکم ) .
چشم و دل پاک بودن ؛ کنایه از امانت و عفت داشتن : چشم و دل پاک است. نظیر: انه لغضیض الطرف و نقی الظرف. ( امثال و حکم ) .
چشم گود شدن ؛ کنایه از لاغر شدن.
چشم فروخوابانیدن ؛ کنایه از چشم پوشی و اغماض کردن. غمض عین کردن.
چشم کسی را دزدیدن ؛ هنگام غفلت او از دیدن ، کاری را انجام دادن.
چشم کار کردن ؛ چنانکه گویند: تا چشم کار کرد؛ یعنی تا آنجا که چشم میدید، و تا آن حد بینایی چشم نیروی دیدن داشت : و آن صحرا چندانکه چشم کار کرد رسنها و ...
چشمش کرایه میخواهد ؛ بیشتربه مزاح به کودکانی که هر آنچه را بینند خواهند، گفته میشود. ( امثال و حکم ) .
چشمش محک است ؛ با دیدن صورت ظاهر کسی سریره او را شناسد. - || وزن چیزی ناسخته و ناسنجیده را باچشم تمیز دهد. ( ازامثال وحکم )
چشم سوی کسی کشیدن ؛ کنایه از میل و علاقه داشتن بدان کس و هواخواه وی بودن : یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند: باد سالاری در سر وی شده است و لشکر چ ...
چشمش بروشنایی افتاده است ؛ بمزاح ، نفعی یا مالی در جایی گمان برده و طمع کرده است. ( امثال و حکم ) .
چشمش چشمها دیده است ؛ آمیزش و معاشرتهای سوء بسیار کرده و از این رو بی شرم و آزرم شده است. ( امثال و حکم ) .
چشم را در کاری روی هم گذاشتن ؛ کنایه از بی ملاحظه انجام دادن آن کار.
چشم چهار شدن و گشتن ؛ افتادن دو چشم بدو چشم دیگر. یعنی ملاقات دست دادن و دیدن یکدیگر : یکبارگی جفا مکن از ما تو شرم دار کافر دو چشم گردد روزی چهار چش ...
چشم چهار کردن . رجوع بچشم ها را چهار کردن شود.
چشم پنگان کردن ؛ بخشم یا شگفتی چشمان را بیش از اندازه گشادن. نظیر: چشمها راچهار کردن. ( امثال و حکم ) : ور تو گویی جای خورد و برد چون باشد بهشت بر تو ...
چشم چپ کسی به کسی افتادن ؛ با آن کس عداوت پیدا کردن. چپ افتادن.
چشم چشم را ندیدن ؛ کنایه است از بسیار تاریک بودن جائی از گرد و غبار. تیره و تار بودن.
چشم برنداشتن از چیزی یا کسی ؛ پیوسته نگریستن و مدام نظر کردن.
چشم بلا را خاریدن ؛ چیز یا کسی موذی و زیانکار را که اکنون آزارش نمیرسد، بعمد به ایذا و آزار و اضرار خویش برانگیختن. ( امثال و حکم ) : گر او بد کند پی ...
چشم بر پشت پا داشتن ؛ شرم را سرافکنده بودن. ( امثال و حکم ) : زلیخا رخ بدان فرخ لقا داشت ولی یوسف نظر بر پشت پا داشت. جامی ( از امثال و حکم ) .
چشم بر پشت پا دوختن ؛ کنایه از با شرم و حیا بودن یا خجالت کشیدن : چو رویم شمع خوبی برفروزد دو چشم خود به پشت پای دوزد بدین اندیشه آزارش نجویم که پشت ...
چشم از جهان بستن ؛کنایه است از مردن و دم درکشیدن : چو سالار جهان چشم از جهان بست بسالاری ترا باید میان بست. نظامی.
چشم از کسی یا از کاری آب نخوردن ؛ چنانکه گویند: چشمم از فلان شخص آب نمیخورد؛ یعنی گمان نمیکنم فلانی بتواند چنین کاری کند. یا چشمم از این کار آب نمیخو ...
تیزچشم ؛ تیزبین : روز صیادم بد و شب پاسبان تیزچشم و صیدگیرو دزدران. مولوی.
تنگ چشم ؛ دارای چشمی ریز همچون چشم برخی از چینیان و ترکان : تنگ چشمان معنیم هستند که رخ از چشم تنگ بربستند. نظامی.
پیروزه چشم ؛ دارای چشم پیروزه رنگ : همه سرخ رویند و پیروزه چشم. نظامی.
پیش چشم داشتن ؛ در نظر داشتن و از نظر گذراندن : عاقل باید که در فاتحت کارها نهایت اغراض خویش پیش چشم دارد. ( کلیله و دمنه ) .
پیش چشم کردن ؛ کنایه از بیاد داشتن و بخاطر داشتن چیزی یا مطلبی ، چنانکه گوئی همیشه پیش نظر است : و شاعر بدین درجه نرسد الا که در عنفوان شباب و در روز ...
بر چشم نشاندن ؛ گرامی و معزز داشتن : اگر بدست کند باغبان چنین سروی چه جای چشمه که بر چشمهاش بنشاند. سعدی.
پشت چشم نازک کردن ؛ کنایه از کبر و غرور فروختن و ناز و افاده کردن. - پوشیده چشم : در آن دم یکی مرد پوشیده چشم بپرسیدش از موجب کین و خشم. سعدی.
بچشم کشیدن کاری را ؛ منت گذاشتن بدان کس بسبب انجام دادن آن کار.
بچشم یا بر چشم نهادن چیزی ؛ کنایه از سپاسگزاری کردن و شکرنعمت گفتن : همچو نوباوه برنهد بر چشم نامه او خلیفه بغداد. فرخی.
بچشم کردن کسی یا چیزی ؛ در نظر گرفتن و زیر نظر داشتن آن کس یاآن چیز : بچشم کرده ام ابروی ماه سیمایی خیال سبزخطی نقش بسته ام جائی. حافظ. - || و نیز ...
بچشم کسی کشیدن چیزی را ؛ جلوه فروختن بدان کس بسبب آن چیز.
بادام چشم ؛ دارای چشمی خوش حالت به شکل بادام : در هیچ بوستان چو تو سروی نیامده ست بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن. سعدی.
بچشم درآمدن ؛ در نظر جلوه کردن. منظور نظر واقع شدن : میرود وز خویشتن بینی که هست درنمی آید بچشمش دیگری. سعدی.
بچشم آمدن ؛ نظر خورده شدن. آفت عین الکمال یافتن. از نظر آسیب یافتن.
از چشم کسی دانستن یا دیدن کاری یا حادثه ای را ؛ آن کس را مسؤول و مسبب وقوع آن کار یا آن حادثه شمردن. بدو نسبت کردن آن کاریا حادثه : اگر یک مو از سر ...
از چشم گذاشتن ؛ بی محلی و بی اعتنائی کردن : تو یاد هر که کنی در جهان بزرگ شود مگر که دیگرش از چشم خویش بگذاری. سعدی.
ازرق چشم ؛ دارای چشم کبودرنگ.
از چشم کسی افتادن ؛ منفور آن کس شدن. منفور شدن نزد او پس از محبوب بودن.