پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧١)
از گوشه دل نهادن ؛ از دل فراموش ساختن. ( آنندراج ) : بر گوش نهاده ای سر زلف وز گوشه دل نهاده ما را. انوری ( از آنندراج ) .
ازدل گذاردن ؛ فراموش کردن : داود نبی چو برگشادی اسرار گفتی پسرا پند من از دل مگذار اندک شمر ار دوست ترا هست هزار ور دشمن تو یکی است بسیار شمار. یوسف ...
از دل گذشتن ؛ از پیش ملهم گونه ای شدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : از دلم گذشت که این کاسه را می شکند.
از دل ماندن ؛ آزرده شدن. ( آنندراج ) : دل چو رویش دید جان را دربباخت خاطر خواجو ازین از دل بماند. خواجوی کرمانی ( از آنندراج ) .
از دل رفتن ؛ از دل بیرون شدن. کنایه از فراموش شدن : چون دیگران ز دل نروی گر روی ز چشم کاندر میان جانی و از دیده در مجیب. سعدی.
از دل بیمار بودن ؛ ناپاک دل بودن. رجوع به بیماردل شود.
از دل برآمدن ؛ روا داشتن. دل دادن. رضا دادن از سر صدق : خدای تعالی با حجاج سخن گفت و ترا از دل برنمی آید که با خلق خدا سخن گوئی. ( مجالس سعدی ص 20 ) .
از دل برآوردن ؛ از یاد بردن. فراموش کردن. از دل بیرون کردن. ( آنندراج ) : از آن زمان که تو ما را ز دل برآوردی مسافریم بهر خاطری که می گذریم. حسن بیک ...
از دل به دل راه ( رهگذر، روزنه ) است ؛ محبت محبت می آورد. القلب یهدی اًلی القلب : در دل من این سخن زآن میمنه ست زآنکه از دل جانب دل روزنه ست. مولوی. ...
از دل به دل راه ( رهگذر، روزنه ) است ؛ محبت محبت می آورد. القلب یهدی اًلی القلب : در دل من این سخن زآن میمنه ست زآنکه از دل جانب دل روزنه ست. مولوی. ...
از دل ؛ از صمیم قلب. با صدق. با رضا. با صمیمیت. بِطوع. برغبت. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . با رضایت. از بن دندان. از صمیم دل. از ته دل : جز از ایزد توام ...
از دل آمدن ؛ روائی دادن دل. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . - || گواهی دادن دل. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . - || از دل نیامدن ؛ اجازه ندادن شفقت یا رأفت ...
از چشم و دل دور ماندن ؛ از یاد رفتن : چون روزگار دراز برآمدی این اخبار از چشم و دل مردم دور ماندی. ( تاریخ بیهقی ) .
از حال رفتن دل ؛ گرفتار دل غشه شدن. دستخوش ضعف و نیمه بیهوشی شدن ، چنانکه مثلاً گویند: وقتی جراحت پای او را دیدم دلم از حال رفت. ( از فرهنگ عوام ) .
از ته دل ؛ از طوع و رغبت. ( آنندراج ) . از صمیم قلب : نفس آن روز بر آرم به خوشی از ته دل که دل سوخته در بزم تو مجمر گردد. سلمان ( از آنندراج ) .
آهن دلی کردن ؛ قساوت کردن. سنگدلی کردن. سخت دلی : گفتم آهن دلی کنم چندی ندهم دل به هیچ دلبندی. سعدی. رجوع به آهن دلی شود.
از بهر دل کسی ؛ برای دل کسی. برای رضا و خشنودی دل او : گفت از بهر دل من جوانمردی بکن. ( تاریخ برامکه ) .
آسوده دلی ؛ فراغ بال. فراغت بال. آسوده خاطری. رجوع به آسوده دلی شود.
آسوده دل شدن ؛ فارغ البال شدن. آسوده خاطر شدن : شه آسوده دل شد ز گفتارشان نوازشگری کرد بسیارشان. نظامی.
آسوده دل ؛ فارغ البال. بی رنج. بدون اضطراب. رجوع به آسوده دل در ردیف خود شود.
آزرده شدن دل ؛ افسرده شدن آن : مرا به هر چه کنی دل نخواهد آزردن که هر چه دوست پسندد بجای دوست ، رواست. سعدی.
آزرده دلی ؛ چگونگی و صفت آزرده دل. رنجیده دل بودن. آزرده دل بودن. و رجوع به آزرده دل و آزرده دلی در ردیفهای خود شود.
آزاده دل و گردن ؛ فارغ بال. آسوده خاطر : زایران را هم ازو نعمت و هم دانش وآنگه از منت آزاده دل و گردن. فرخی. رجوع به آزاده و آزاده دل در ردیفهای خو ...
آزرده دل ؛ رنجیده دل. آزرده جان : دل می رود به روی من از غصه رقیب هرگه که یاد شانی آزرده دل کنم. شانی تکلو ( از آنندراج ) . رجوع به آزرده و آزرده د ...
آزاددل گشتن از. . . ؛ فارغ دل شدن از : همی باد تا جاودان شاددل ز رنج و زغم گشته آزاددل. فردوسی.
آزاد گردیدن دل ؛ مستخلص شدن دل : بسازم خنجری نیشش ز فولاد زنم بر دیده تا دل گردد آزاد. باباطاهر. رجوع به آزاد شود.
آتش دل ؛ سوز دل : فریاد کز آتش دل من فریاد بسوخت در دهانم. خاقانی.
آرام دل ؛مایه تسلی خاطر. مایه امید. - || معشوق. معشوقه : کسی برگرفت از جهان کام دل که یکدل بود با وی آرام دل. سعدی. دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم ...
طپیدن گرفتن دل ؛ ضربان گرفتن قلب. جهیدن دل. به تپش درآمدن دل. آغاز تپیدن کردن آن : شبی پای عمرش فروشُد به گل طپیدن گرفت از ضعیفیش دل. سعدی.
نافه دل ؛ مجازاً، خون دل : هر طرف نافه دل بود که می ریخت به خاک هر گره کز سر زلف تو صبا وامی کرد. صائب ( از آنندراج ) .
نقطه دل ؛ حبه دل : بر نقطه دل است چو پرگار سیر من این مرغ قانع است به یکدانه آشنا. صائب ( از آنندراج ) .
زدن دل ؛ طپیدن دل.
طپیدن دل ؛ زدن دل. ضربان قلب : دل می طپد اندر بر سعدی چو کبوتر زین رفتن و باز آمدن کبک خرامان. سعدی.
رگ دل ؛ عمود السحر. ابهر. ( از منتهی الارب ) . وتین. ( مهذب الاسماء ) . و رجوع به رگ شود.
دل و قلوه ؛ احشاء گاو و گوسفند، اعم از جگر و دل و قلوه و دنبلان و نظایر آن.
دل و قلوه ؛ احشاء گاو و گوسفند، اعم از جگر و دل و قلوه و دنبلان و نظایر آن. - || طعامی از جگر و قلوه و دل خرد کرده بروغن سرخ کرده. ( یادداشت مرحوم ...
دل و جگر چیزی را بیرون آوردن ؛ آنرابهم زدن. نامرتب و مخلوط کردن آن.
دل خونابه بودن ؛ در غم و زبونی بودن : دل شه چون ز عجز خونابه ست او نه شاهست نقش گرمابه ست. سنائی.
- دل در گریبان افکندن ؛ زنان ولایت جهت رفع بدخویی اطفال دل گوسپند در گریبان اطفال اندازند و این از عنایات است. ( آنندراج ) : طفلی که بدخویی کند از مه ...
حبه دل ؛ حبة القلب. نقطه سیاه دل. خون بسته سیاهی که در درون دل است. رجوع به حبه دل در ردیف خود شود.
برطپیدن دل ؛ اضطراب. لرزیدن. هراسیدن. رجوع به این ترکیب ذیل طپیدن شود.
به رسم دگرگون ؛ غیر از وضع قبلی. متفاوت با پیش. به مجاز، تازه و نو : سخن چون ز داننده بشنید شاه به رسم دگرگون بیاراست گاه. فردوسی.
یک با دگر ؛ با همدیگر. یکی با دومی : به آواز گفتند یک بادگر که شاهی بود زین سزاوارتر. فردوسی.
سرای دگر ؛ آخرت. آن جهان. مقابل این سرای : این سرائیست که البته خلل خواهد کرد خنک آن قوم که در بند سرای دگرند. سعدی. خبرش ده که هیچ دولت و جاه به س ...
نماز دگر ؛ نماز دیگر، صلاة عصر : نماز پیشین و دگر جمع بکند. ( تفسیر ابوالفتوح رازی ) . - || هنگام عصر. عصر. وقت عصر : برفت روز و تو چون طفل خرمی آر ...
یک اندر دگر ؛ بهمدیگر. یکی در دیگری. اولی با دومی : فلکها یک اندر دگر بسته شد بجنبید چون کار پیوسته شد. فردوسی.
دگر کس ؛ غیر. غیری. کس دیگر : زیرا که دگر کسان بدانند آن چیز که تو همی بدانی. ناصرخسرو. غلطم من که چراغی همه کس را میرد لیک خورشید مرا مرد و دگر کس ...
دگر نماز ؛ نماز عصر. ( ناظم الاطباء ) . نماز دگر. نماز دیگر. و رجوع به نماز دگر در همین ترکیبات و رجوع به نماز دیگر در ردیف خود شود.
دگری ؛ دیگری. غیر. کسی جز اولی. آن یک. کس دیگر: بیم آنست که جای تو بگیرد دگری آگهت کردم و گفتم سخن بازپسین. فرخی. چون با دگری من بگشایم تو ببندی ور ...
دگرسان شدن ؛ عوض شدن. به گونه دیگر شدن : ز فرّ ماه فروردین جهان چون خلد رضوان شد همه حالش دگرگون شد همه رسمش دگرسان شد. معزی. گر بپسندیش دگرسان شود ...