پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧١)
دل آرام یافتن ؛ آرامش یافتن خاطر. برآسودن خاطر. و رجوع به آرام یافتن شود.
دل آرامیدن ؛ اطمینان یافتن. آسوده خاطر شدن. آسودن دل : دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما و بندگی بیارامید. ( تاریخ بیهقی ) . خدمت و بندگی نمود [ منوچهر ] ...
دل آزاد ؛ آزاددل. دلشاد. از غم رسته.
دل آراسته شدن ؛ نظم و ترتیب یافتن : فرستاد بهرام را خواسته وز آن خواسته شد دل آراسته. فردوسی.
دل آراسته گردیدن از چیزی ؛ بدان بازیور شدن : دلی کز خرد گردد آراسته چو گنجی بود پر زر و خواسته. فردوسی.
دل [ کسی را ] آب کردن ؛ کسی را در آتش انتظار سوزاندن. یا در راه مطلوبی بی طاقت کردن. ( فرهنگ عوام ) . و رجوع به آب کردن شود.
دل آراستن ؛مصمم شدن. تصمیم گرفتن : ابا ژنده پیلان و با خواسته که خونی به کینه دل آراسته. فردوسی.
دل آراسته ؛ آراسته دل. آماده. مصمم : از آنجا بیامد دمان و دنان دل آراسته سوی شهر زنان. فردوسی.
دست و دل کسی بکار نرفتن ؛ در اصطلاح عامیانه ، علاقه و اشتیاق به کار نداشتن.
دل آب دادن ؛ کنایه ازمتلذذ و محظوظ شدن از تماشا و جز آن ، از عالم [ از قبیل ] چشم آب دادن. ( آنندراج ) .
دل آب شدن ؛ عظیم ترسیدن. سخت هراسیدن.
دریا کردن دل ؛ جود و سخا زیاده از مقدور کردن. ( از آنندراج ) : تو دریا کن دل ای ساقی و خُم را در میان آور سر ما گرم ازین پیمانه کم کم نمی گردد. صائب ...
دست برآوردن از دل ؛ اقدام و آهنگ و عزم کردن از روی صدق نیت : بیا تا برآریم دستی ز دل که نتوان برآورد فردا ز گل. سعدی.
درد کردن دل ؛ رحم آوردن و رقت کردن. ( از آنندراج ) : گفتمش درد دل خویش دلش درد نکرد این همه مهر و محبث اثری کرد نکرد. سیدعبداﷲ عالی ( از آنندراج ) .
دریا شدن دل ؛ احاطه یافتن : شمس چون پیدا شود آفاق از او روشن شود مرد چون دانا شود، دل در برش دریا شود. ناصرخسرو.
در دیده و دل نشستن ؛ مورد قبول واقع شدن. مؤثر شدن : به هر نکته ای حجتی بازبست که چون نور در دیده و دل نشست. نظامی.
درد دل به جان رسیدن ؛ به نهایت رسیدن. تا حد هلاکت رسیدن : عاقبت درد دل بجان برسید نیش فکرت به استخوان برسید. سعدی.
درد دل پیش کسی بردن ؛ غم دل با او گفتن : روز بیچارگی و درویشی درد دل پیش دوستان آرند. سعدی.
در دل گرفتن گره ؛ عقده در دل داشتن : یا نمی باید از آزادی زدن چون سرو لاف یا گره از بی بری در دل نمی باید گرفت. صائب.
در دل گنجیدن ؛ باور داشتن. مورد قبول واقع شدن سخنی : در دل دوستان نمی گنجید. ( راحة الصدور ص 500 ) .
در دل نشستن ؛ مورد قبول واقع شدن. مؤثر شدن : سخن کز دل برون آید نشیند لاجرم در دل. ( امثال و حکم دهخدا ) .
در دل گرفتن بیم ؛ استشعار. ( از دهار ) .
در دل گرفتن گفتار ( کردار ) ناملایم کسی را ؛ او را خوش نیامدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : صاف چون آیینه می باید شدن با نیک و بد هیچ چیز از هیچکس در دل ...
در دل گرفتن کینه کسی را ؛ کینه او را بدل گرفتن و درصدد انتقام برآمدن.
در دل گذشتن ؛ خطور کردن : خیال رزم تو گر در دل عدو گذرد ز بیم تیغ تو بندش جدا شود از بند ز عدل تست بهم باز و صعوه را پرواز ز حکم تست شب و روز را بهم ...
در دل گرفتن ؛ بخاطر سپردن : از آن تاجور ماند اندر شگفت سخن هرچه بشنید در دل گرفت. فردوسی. - || غمگین شدن. - || نیت کردن. عزم کردن. ( یادداشت مرح ...
در دل رفتن ؛به دل نشستن
در دل قرار دادن ؛ اعتقاد. ( دهار ) .
در دل کردن ؛ نیت کردن. قصد کردن. تصمیم کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : من بهمه حال در دل کرده ام که دست او را از این شغل کوتاه کنم. ( آثار الوزراء عق ...
در دل بودن ؛ در دل داشتن : آن بندگی که بودش در دل نکرد از آنک یک هفته داشت چرخش و جز ناتوان نداشت. مسعودسعد.
در دل [ کسی ] جا دادن خود را ؛ خویشتن را محبوب او ساختن : خویش را در دل او جا دادم غرق در آهن و پولاد شدم. ؟
در دل انداختن ؛ ایزاع. ( از منتهی الارب ) .
در دل را باز کردن ؛ هرچه در دل داشتن گفتن. راز خود را فاش کردن : در دلش را مثل صحرای مورچه خوار باز کرد. ( امثال و حکم دهخدا ) .
در دل [ کسی ] افتادن ؛ ملهم شدن. خطور کردن. الهام شدن. رجوع به در دل افکندن و افتادن شود.
در دل افکندن ؛ الهام. ایزاع. ( دهار ) . رجوع به اندر دل افکندن شود.
داغ خویشاوندی ( نزدیکی ) در دل کسی ماندن ؛ از مرگ وی بسیار متأثر شدن. رجوع به این ترکیب ذیل داغ شود.
در دل آمدن ؛ در خاطر خطور کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . الهام شدن. چیزی در خاطر وارد شدن. چیزی به دل برات شدن. احساس واقعه ای اعم از بد یا نیک کردن ...
خون گرفتن دل ؛ خون شدن دل
داغ به دل برافکندن ؛ در دل غمی داشتن.
خون شدن دل کسی ؛ کنایه از بی تاب و بی قرار شدن کسی : دل کوه از تاب سخای او خون شد. ( سندبادنامه ص 13 ) . ورنه خود اشفقن منها چون بدی گرنه از بیمش دل ...
خون در دل افتادن ؛ خون به دل افتادن. غم و ناراحتی به دل راه یافتن. رجوع به این ترکیب ذیل خون شود.
خون کردن دل کسی ؛ کنایه از آزردن بسیار کسی را. رجوع به این ترکیب ذیل خون شود.
خوشدل کردن ؛ شاد کردن.
- خوشدل نشستن ؛ حالت خوش داشتن.
خوشدل بودن ؛ راضی بودن : سپاهی که خوشدل نباشد ز شاه ندارد حدود ولایت نگاه. سعدی.
خوشدل شدن ؛ شاد شدن
خنک کردن دل به چیزی ؛ کنایه از افسرده شدن ( از آنندراج ) : جمعی که زیر چرخ شبی روز کرده اند چون شمع دل خنک به نسیم سحر کنند. صائب ( از آنندراج ) .
خوش بودن دل ؛ شاد بودن. مسرور بودن : شکسته بال تر از من میان مرغان نیست دلم خوشست که نامم کبوتر حرم است. محتشم.
خنک شدن دل ؛ در اصطلاح عامیانه ، در نتیجه انتقام گرفتن و خالی کردن دل از کینه تشفی خاطر برای کسی حاصل آمدن ، گویند: دلم خنک شد. ( از فرهنگ لغات عامیا ...
خسته دل بودن ؛ غمگین بودن. دلتنگ بودن. رجوع به خسته دل شود.