پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧١)
دل تهی شدن ؛ خالی شدن از چیزی. ( آنندراج ) .
دل تهی کردن ؛ دل خالی کردن. اظهار درد مافی الضمیر کردن. ( آنندراج ) : دل چون تهی از درد و غم یار توان کرد این ظلم چنان بر دل افگار توان کرد. صائب ( ...
دل تهی گشتن از ؛ خالی شدن آن از. . . : دل نگردید شب وصل تهی از گله ها طی شد این وادی و هموار نشد آبله ها. صائب ( از آنندراج ) .
دل توی دلش نبودن ؛ سخت ترسو بودن. ( فرهنگ عوام ) . - || سخت خوشحال و هیجان زده بودن.
دل ته دریا کردن ؛ به معنی دل به دریا انداختن است. ( از آنندراج ) . رجوع به ترکیب دل به دریا کردن درهمین ترکیبات شود.
دل تو ریختن ؛ در اصطلاح عامیانه ، اضطراب و وحشت و دلهره ناگهانی براثر شنیدن خبر بد و بی آرام کننده. رجوع به ترکیب دل تو ریختن ذیل ریختن و رجوع به فره ...
دل ترکاندن ؛ از ترس مردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دل تو دل نداشتن ؛ سخت مضطرب بودن در انتظار خبری که ترسند بد باشد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . - || سخت خوشحال و هیجان زده بودن.
دل تنگ کردن ؛ افسردگی و ناشکیبایی نشان دادن. ناصبوری کردن. مضطرب و پریشان شدن : ایوب. . . هفت سال در آن رنج بماند که هیچ دل تنگ نکرد و صابر بود. ( مج ...
دل پیش بین ؛ عقل آینده نگر : دلم دید میری که بنمود زَاول به حیدر دل پیش بین محمد. ناصرخسرو.
دل پیوستن در چیزی ؛ دل بستن به آن : هر آن عاقل که او بندد دل اندر طاعت یزدان نشاید گر بپیوندد دل اندر خدمت سلطان. میرمعزی ( از آنندراج ) .
دل [ کسی ] تباه شدن ؛ بدگمان شدن : صاحب رفت تا دل خواجه بازیابد. . . تا دل خواجه تباه نشود. ( تاریخ بیهقی ) . - || پریشان دل و مشغول شدن. - || مش ...
دل پرداختن دل پرداختن از کسی ؛ دل خالی کردن از وی. قطع علاقه کردن از او. از یاد بردن وی : توان از کسی دل بپرداختن که دانی که بی او توان ساختن. سعدی. ...
دل پرداختن به کسی ؛ مشغول کردن دل به کسی. به وی دل بستن. دلبسته شدن به کسی. علاقه مند شدن به وی : کسی که روی تو دیده ست حال من داند که هر که دل به تو ...
دل پرخون داشتن ؛ اندوه فراوان به دل داشتن. - || کینه داشتن به کسی. و رجوع به این ترکیب ذیل خون شود.
دل پرغریو شدن ؛ پر اندیشه و غوغا و آشفته شدن : چو آگه شد از رستم و کار دیو پر از خون شدش چشم و دل پرغریو. فردوسی.
دل پرهراس بودن ؛ بیمناک بودن : به یزدان نباید بُدَن ناسپاس دل ناسپاسان بود پرهراس. فردوسی.
دل پر از درد گشتن ؛ سخت غمگین شدن : شکست اندرآید بدین رزمگاه پر از درد گردد دل نیکخواه. فردوسی.
دل پر از غم بودن ؛ سخت اندوهگین و غمناک بودن : فرستاده برگشت و شد بادرم دل کفشگر زآن درم پر ز غم. فردوسی.
دل پر از غم کردن ؛ سخت اندوهگین و غمناک ساختن : چنین گفت من با تو آیم بهم دل من مکن زین سخن پر ز غم. فردوسی.
دل پر از کین ؛ سخت انتقامجو : شد از باختر سوی دریای گنگ دلی پر زکین و سری پر ز جنگ. فردوسی.
دل پر از چیزی بودن ؛ مملو از آن بودن : برفتند با او دو فرزند اوی پر از آب رخ دل پر از پند اوی. فردوسی.
دل پر از خشم بودن ؛ سخت خشمگین بودن : که با کین شاهان نباید که چشم نباشد پر از آب و دل پر ز خشم. فردوسی.
دل پر از درد بودن ؛ سخت اندوهناک بودن. سخت غمگین بودن : دل نوذر از غم پر از درد بود که تاجش ز اختر پر از گرد بود. فردوسی. دل مرد طامع بود پر ز درد ...
دل بی تاب ؛ دل ناشکیبا : دانم که بی قراری این درد جانگداز حرف شکایت از دل بی تاب می کشد. صائب ( از آنندراج ) .
دل پاره گشتن ؛ سخت متأثر شدن : دید بنوعی که دلش پاره گشت برزگری پیر در آن ساده دشت. نظامی.
دل پایین ریختن ، دل یک هو پایین ریختن ؛ وحشت کردن. ترسیدن. دل فروریختن. ( فرهنگ عوام ) .
دل بر لب دویدن ؛ کنایه از گریه خونی کردن. ( غیاث ) . خون گریستن. ( آنندراج ) : زبان کردی اگر در ناله اهمال دلش بر لب دویدی همچو تبخال. ناظم هروی ( ا ...
دل بزرگ ؛ مغرور ومطمئن. دل گنده : چون مطلوب دیرینه او بحصول پیوست و. . . دل بزرگ و متکبر شد. ( رشیدی ) . و رجوع به دل گنده در ردیف خود شود.
دل به هم برآمدن ؛ شوریدن دل. متأثر شدن. تَبغثر : سلطان را از سخن او دل به هم برآمد و آب در دیده بگردانید. ( گلستان سعدی ) . شکایت پیش پدر برد و جامه ...
دل بر کسی بودن ؛ علاقه به وی داشتن. متمایل به وی بودن : دیدم دل خاص و عام بر وی من نیز دلاوری نمودم. سعدی.
دل بر کف دست داشتن ؛ صدیق و بی حیله بودن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . و رجوع به ترکیب �دل در کف دست داشتن � در همین ترکیبات شود.
دل بر دریا زدن ؛ دل به دریا زدن : رهروان عقل ساحل را به جان دل بسته اند ما دل خود را به راه عشق بردریا زدیم. ظهیر. و رجوع به ترکیب �دل به دریا زدن ...
دل بر ره بودن ؛ چشم به راه بودن. سخت متوجه آن بودن. در انتظار کسی بودن : زِانتظارم دیده و دل بر رهست زین غمم آزاد کن گر وقت هست. مولوی.
دل بر سر زبان داشتن ؛ مافی الضمیر بر سر زبان آوردن. ( آنندراج ) : چون کنم راز عشق را خس پوش من که دل بر سر زبان دارم. طالب آملی ( از آنندراج ) .
دل به هزار راه رفتن ؛ در حال تشویش خاطر، تصورات مختلف کردن. ( فرهنگ عوام ) . در امری گمانهای گوناگون بردن. ( امثال و حکم دهخدا ) .
دل بر چیزی بودن ؛ متوجه و مراقب آن بودن. علاقه و مهر بدان داشتن : همان نیز با میسره میمنه بکوشند و دلها همه بر بنه. فردوسی. دل بر آن به که باشد از ...
- دل بر چیزی شدن ؛ بر سر آن شدن : بر آن دل شد که لعبی چند سازد بگیرد شاه نو را بند سازد. نظامی.
دل برخاستن ؛ به هیجان آمدن. رجوع به برخاستن شود.
دل به صد جا رفتن ؛ گمان به هر کس و هر چیز بردن و آن در حالت بدگمانی می باشد. ( از آنندراج ) : جائی نمیروی که دل بدگمان من تا بازگشتن تو به صد جا همی ...
دل به صد راه رفتن ؛ در امری گمانهای گوناگون بردن. ( از امثال و حکم دهخدا ) .
دل به غم بازبستن ؛ مشغول کردن : دل را به غم تو بازبستیم جان را کمر نیاز بستیم. خاقانی.
دل به راهی مایل بودن ؛ میل به آن سوی کردن : دلت گر به راه خطا مایل است ترا دشمن اندر جهان خود دلست. فردوسی.
دل به روی دویدن ؛ کنایه از خون گریستن. ( آنندراج ) : چو در گوش خواهر شد آن گفتگوی همه بردویدش دل از تن به روی. شمسی ( یوسف و زلیخا ) . دل می دود به ...
دل به دل رفتن ؛ دوستی و دشمنی از دو سوی بودن. ( از امثال و حکم دهخدا ) : گر دل به دل رود ز دل خویش بازپرس تا بی هوای تست کرا زین دیار دل. سوزنی. آخ ...
دل به دست کردن ؛ دل به دست آوردن : دیار مشرق و مغرب بگیر و جنگ مجوی دلی به دست کن و زنگ خاطری بزدای. سعدی.
دل به دل ؛ دوستی و محبت از طرفین و مبادله خاطرها. ( ناظم الاطباء ) . و رجوع به ترکیب �از دل به دل راه است � در همین ترکیبات شود.
دل به دلدونش رسیدن ، دلش به دلدونش رسیدن ؛ به مقصود رسیدن ( و آن با تمسخر و استهزا یا با تغیر و تشدد گفته شود ) ، مثلاً گویند: حالا که پولهایت را قما ...
دل [ کسی را] به دست آوردن ؛ کسی را با نیکی و محبت از خود خشنود ساختن. ( فرهنگ عوام ) . او را خرسند کردن. به او مهربانی کردن. کنایه از بخشش و جود و ان ...
دل به دریا زدن ؛ هر چه بادا باد گفتن. خطر کردن. به امری که عاقبت آن معلوم نیست قیام کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . با خطر و بیم هلاک مصمم کاری شدن. ...