پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
پابراه ؛ راهی. عازم. روان. روانه.
ترک راهی کردن ؛ روگردان شدن از آن راه. برگشتن از آن : آخر کار چو این ره بدهی می نرود ترک این راه کنید و ره دیگر گیرید. ابن یمین.
بیراهی ؛ گمراهی. انحراف : کیست کو برما به بیراهی گواهی میدهد گو ببین آن روی شهرآرا و عیب ما مکن. سعدی. - || بی انصافی.
- بیراه رفتن ؛ از راه منحرف شدن. خارج شدن از راه. بیرون شدن از راه : چندین چراغ دارد و بیراه میرود بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش. سعدی.
بیراه افتادن ؛ از راه دور و منحرف شدن.
بیراه افتادن پارچه ؛ قطعه ای از آن از طول وقطعه دیگر از عرض قرار گرفتن هنگام دوخت. راه و بیراه شدن پارچه.
بیراه ؛ آنکه راه را گم کرده باشد. کسی که راه را گم کرده و حیران شده. ( فرهنگ نظام ) . - || بیراهه ، جایی خارج از راه : به بیراه پیدا یکی دیر بود جه ...
بسته شدن راه ؛ بند آمدن آن. پیدا آمدن مانع در سر راه : پیاده شد و راه او بسته شد دل نامدار اندر آن خسته شد. فردوسی.
بیراه ؛ آنکه راه را گم کرده باشد. کسی که راه را گم کرده و حیران شده. ( فرهنگ نظام ) . - || بیراهه ، جایی خارج از راه : به بیراه پیدا یکی دیر بود جه ...
براه کشیدن ؛ براه بردن. - || کشاندن براه. کشان کشان بردن. براه آوردن : کشیدند بدبخت زن را به راه بخواری ببردند نزدیک شاه. فردوسی.
بر سر راه بودن ؛ بمجاز آماده بودن. حاضر بودن. مهیا بودن. در انتظار بودن. در مسیر بودن. در دسترس بودن. سر براه بودن : از پشت ره انجام ببینید که شه را ...
براه ندیدن ، براه آسیا ندیدن ؛ کنایه از اظهار آشنایی نکردن. خود را ناآشنا نمودن. سابقه دوستی و شناسایی را نادیده گرفتن : زمن باز گشتند یکسر سپاه ندید ...
براه کردن ؛ فرستادن. براه انداختن. روانه ساختن. گسیل کردن. راهی کردن : آن ده مرد دیگر باره بر یار کرد از هر چه جهاز آن دختر بود و ایشان به راه کرد تا ...
براه بازآوردن ؛ براه آوردن. هدایت. گمگشته را بار دیگر بشارع عام و شاهراه آوردن. ( یادداشت مؤلف ) .
براه بودن ؛ برکار بودن. تعطیل نبودن. سر براه بودن : همیشه آسیابش براه است ؛ یعنی در حال کارکردن است و بمجاز پیوسته چیزی می خورد. ( یادداشت مؤلف ) .
براه آمدن با کسی ؛ مساهله. مسامحه کردن با او. ( یادداشت مؤلف ) . موافقت کردن با وی. همآهنگ شدن با او. - || هدایت شدن. ( یادداشت مؤلف ) .
براه آمدن ؛ راهی شدن. حرکت کردن. آغاز جنبش و سیر کردن. سر براه شدن : نهادند بر نامه بر مهر شاه فرستاده برگشت و آمد براه. فردوسی. بدان تا چو اندک نم ...
براه آمدن ؛ راهی شدن. حرکت کردن. آغاز جنبش و سیر کردن. سر براه شدن : نهادند بر نامه بر مهر شاه فرستاده برگشت و آمد براه. فردوسی. بدان تا چو اندک نم ...
بدراه ؛ ستوری که بد راه رود. بدرو. ( فرهنگ فارسی معین ) . حیوان سواری یا باری که خوب راه نرود. ( ازفرهنگ نظام ) . مقابل راهوار.
ببست آمدن راه ؛ به بن بست رسیدن. بمانع برخوردن : تا دل شیفته از بزم تو مست آمده است راه اندیشه اغیار ببست آمده است. یقین کاشی ( از ارمغان آصفی ) .
از راه کوه رفتن ؛ کنایه از اغلام کردن. ( آنندراج ) . غلامبارگی کردن. لواط کردن : سخن بکری است تحسین سخندان چهره آرایش ز راه کوه رفتن باشد او را دخل ب ...
از راه گشتن ؛ انحراف. ( فرهنگ فارسی معین ) .
از راه دور رسیده ؛ از راه دور آمده. رجوع بهمین ترکیب شود.
از راه ( ز راه ) رفتن یا شدن ؛ بمحض وصول بی هیچ توقف بجایی رفتن. فوری و بیدرنگ بجایی شتافتن : چو بهرام گفت آه مردم ز راه برفتند پوپان بنزدیک شاه. فر ...
از راه خار برداشتن ؛دفع فساد و مفسده کردن. ( ناظم الاطباء ) . - || مهیا کردن. ( ناظم الاطباء ) .
از راه دور آمده ؛ بعضی گویند عبارت از مهمان عزیز است. ( آنندراج ) . که از سفر دور رسیده باشد. که از دور دست آمده باشد.
از راه دور آمده ؛ بعضی گویند عبارت از مهمان عزیز است. ( آنندراج ) . که از سفر دور رسیده باشد. که از دور دست آمده باشد. - || کنایه از مضمون تازه و ن ...
از راه بگشتن ؛ از راه برگشتن : حزم. ( تاج المصادر بیهقی ) . نکوب. ( دهار ) .
از راه ( راهی ) برگشتن ؛ ترک کردن آن راه را. روی بر گرداندن از آن راه. ترک گفتن آن را.
از راه برده ؛ عاشق. ( آنندراج ) .
از راه اندر آمدن ؛ رسیدن. فراز آمدن : همی راند چون باد چوبین سپاه سوی دامغان اندر آمد ز راه. فردوسی.
از ره برخاستن ؛ دور شدن از راه. بیکسو رفتن. - || کنایه از مردن : وزان پس بآرام بنشست شاه چو برخاست بهرام جنگی ز راه. فردوسی.
از راه بردن ؛ منحرف ساختن. براه دیگری درآوردن. - || بمجاز، گمراه کردن و گول زدن. ( ناظم الاطباء ) . اغوا کردن. اضلال کردن. ( یادداشت مؤلف ) : ببرد ...
مرد ایزد ؛ مرد خدا : همان مرد ایزد ندارد به رنج اگر چند گردد پراکنده گنج. فردوسی.
زن مُرید ؛ مردی که مطیع زن باشد و بقول وی رفتار کند. ( ناظم الاطباء ) . مسخر و مطیع زن. ( آنندراج ) .
زن مرد ؛ نکاح. ازدواج. ( ناظم الاطباء ) .
زن قحبه ؛ کسی که دارای زن رسوا و بدنام باشد. ( ناظم الاطباء ) . دشنامی است. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زن کردن ؛ زن بردن. کسی را به زنی اختیار کردن. ( از ناظم الاطباء ) . زن گرفتن. عروسی کردن با زنی : تو دانی که نبود مگر ز ابلهی هر آنکو کند زن ، به دست ...
زن خواسته ؛ مرد کدخدا. ( ناظم الاطباء ) .
زن دادن ؛ ایهال. ( زوزنی ) . املاک. تزویج. ( منتهی الارب ) .
زن خواستن ؛ خواستگاری کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) . زن بردن. زن کردن. عروسی کردن. نکاح کردن. ازدواج کردن. کسی را به زنی اختیار کردن. ( ناظم الاطباء ) ...
زن جلبی کردن ؛ قوادی کردن. ( ناظم الاطباء ) .
زن جلب ؛ دشنامی است مردان را. آنکه زن تباهکار دارد. دیوث. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . قواد و دیوث و کسی که زن خود را به حریف برد. ( ناظم الاطباء ) .
زن جلبی ؛ قوادی. دیوثی. ( ناظم الاطباء ) .
زن بردن ؛ در تداول ، زن گرفتن. زن کردن. رجوع به ترکیب زن کردن شود.
زن بابا ؛ نامادری. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زنان خوانده ؛ زنهایی که می برند عروس را نزد شوهرش. ( ناظم الاطباء ) .
زنان خوانده ؛ زنهایی که می برند عروس را نزد شوهرش. ( ناظم الاطباء ) . - || زنهایی که دعوت شده اند در مجلس عروسی. ( ناظم الاطباء ) .
نیک زن ؛ زنی نیک و پارسا. || نامرد. جبون. ترسان. بیدل. کم جرأت. ( ناظم الاطباء ) .
زن بودن ؛ کنایه از حقیر و کم مایه و بی ارزش بودن : آنکه نه گوید نه کند زن بود نیم زن است آنکه بگفت و نکرد. مولوی.