پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧١)
دل افروز بهار ؛بهار دل افروز. بهار خرم : بسته ها بسته بشادی بر ما آمده ای تا نشان آری ما را ز دل افروز بهار. منوچهری.
درفش دل افروز ؛ علم واختری که مایه شادی دل وانبساط خاطر شود : درفش دل افروز برپای کرد یلان را بقلب اندرون جای کرد. فردوسی. به چپ بر فریبرز کاووس و ...
دل آسا نمودن ؛ دل دادن. جرأت دادن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : نواب ابوالمنصورخان سرداران لشکر هندوستان را دل آسا نموده. . . ( مجمل التواریخ ابوالحسن ...
تخم دل آشوب ؛ فلفل بری. اثلق. پنجنگشت. فنجنگشت. حب الفقد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . رج__ - وع به فلفل بری و پنج انگشت شود.
دل آسا شدن ؛ تسلی شدن. ( از آنندراج ) : از کنار و بوسم اکنون دل نمی گیرد قرار من که از شوقش به پیغامی دل آسا می شدم. اشرف ( از آنندراج ) .
دل آزرده شدن ؛ رنجیده دل شدن. شکسته دل شدن : ز روی طیبت گفتم بزرگواری کن جواب گوی ز طیبت مشو دل آزرده. سوزنی. شنیدم که از نیکمردی فقیر دل آزرده شد ...
دل آزرده گشتن ؛ دل آزرده شدن. رنجیده دل شدن : مرده دل آزرده نگرددز کوب. ناصرخسرو.
رقیب دل آزار ؛ رقیب بی رحم و بی مروت. ( ناظم الاطباء ) .
دل آزار شدن ؛ آزرده دل شدن. دل آزرده شدن : پشیمان گشت از آن بیهوده گفتار کزآن گفتار شد رامین دل آزار. ( ویس و رامین ) . قارن چون بشنید که برادر بر ...
دل آزار کردن ؛ آزردن. رنجیده کردن : به تندی شاه را چندین میازار برادر را مکن بر خود دل آزار. ( ویس و رامین ) .
دلارام دوست ؛ دوست دلارام. دوست که مایه تسلی خاطر باشد : چه گوید چه دانی که شادی بدوست برادر بود یا دلارام دوست. فردوسی.
کنیز دلارام ؛ دوشیزه خوش آیند. ( ناظم الاطباء ) .
دلارام جفت ؛ جفت دلارام. همسر تسلی بخش خاطر : بخندید و گفت ای دلارام جفت پریشان مشو زین پریشان که گفت. سعدی.
دلایل آوردن ؛ دلیل آوردن. حجت آوردن : امروز غره ای به فصاحت که در حدیث هر نکته را هزار دلایل بیاوری. سعدی. رجوع به دلائل و دلیل شود.
بوی دلاویز ؛ بوی خوش : بدو گفتم که مشکی یا عبیری که از بوی دلاویز تو مستم. سعدی.
عذر دلاویز ؛ عذر قابل قبول. عذر مقبول. عذر دل پسند : زبان بگشاد با عذری دلاویز ز پرسش کرد بر شیرین شکرریز. نظامی.
کاخ دلاویز ؛ کاخ زیبا : از آن سرد آمداین کاخ دلاویز که چون جا گرم کردی گویدت خیز. نظامی.
زلف دلاویز ؛ زلف زیبا : یارب اندر چشم خونریزش چه خوابست آن همه در سر زلف دلاویزش چه تابست آن همه. خاقانی. چشم بد دور از آن زلف دلاویز که هست از دو ...
سخن دلاویز ؛ سخن شیوا. سخن دلپسند : بل سخنهای دلاویز بلند من بر سر گنبد گردنده عذارستی. ناصرخسرو. زمین بوسید پیش تخت پرویز فروگفت این سخنهای دلاویز ...
شعر دلاویز ؛ شعر نغز. شعر دلکش : بسی گفتند اشعار دلاویز بسی کردند در معنی شکرریز. ناصرخسرو.
خط دلاویز ؛ خطدوست داشتنی : نظر به خط دلاویز آن دلارا کن شکسته قلم صنع را تماشا کن. صائب ( از آنندراج ) .
روی دلاویز ؛ چهره ظریف و زیبا : سعدی هوس روی دلاویز ظریفان بگذار که روزی بکشندت بظرافت. سعدی.
زبان دلاویز ؛ زبان شیرین : به مقصوره در پارسایی مقیم زبانی دلاویز و قلبی سلیم. سعدی.
بهشت دلاویز ؛ بهشت دلنشین : جهان چون بهشت دلاویز بود پر از گلشن و باغ و پالیز بود. فردوسی.
عقاب دلاور ؛ عقاب پردل و نیرومند : از آن پس عقاب دلاور چهار بیاورد و برتخت بست استوار. فردوسی.
نهنگ دلاور ؛ نهنگ بی باک. - || پهلوان همچون نهنگ بی باک : به ابر اندرون تیز پران عقاب نهنگ دلاور به دریای آب. فردوسی.
سپاه دلاور ؛ سپاه شجاع وجنگی و جنگجوی : سپاهی دلاوربه ایران کشید بسی زینهاری بر من رسید. فردوسی. سپاهی دلاور بایران سپرد همه نامدران و شیران گرد. ...
شیر دلاور ؛ شیر بی باک و شجاع : فرستاده با نامه سوخرای چو شیر دلاور بیامد ز جای. فردوسی.
دلاور سوار ؛ سوار دلاور : برون رفت با نامداران خویش گزیده دلاور سواران خویش. فردوسی. کنون چون دلاور سواری شده ست گمانت که او شهریاری شده ست. فردوس ...
دلاور نهنگ ؛ نهنگ نیرومند و قوی : چو سالار شایسته باشد به جنگ نترسد سپاه از دلاور نهنگ. فردوسی. جهان را مخوان جز دلاور نهنگ بخاید به دندان چو گیرد ...
دل دلاور ؛ دل شجاع : یارم تو بدی و یاورم تو نیروی دل دلاورم تو. نظامی.
دلاور سخت زور ؛ لقب هرمزد بود : و این هرمزد در روزگار خویش یگانه ای بود به قوت و نیرو و دل آوری چنانک او را دلاور سخت زور گفتندی. ( فارسنامه ابن البل ...
دلاورسر ؛ رئیس شجاع. فرمانده دلیر : نکردی به شهر مداین درنگ دلاور سری بود با نام و ننگ. فردوسی.
دلاور سران ؛ سران جنگی. فرماندهان مبارز : به بیداری اکنون سپاهی گران از ایران بیامد دلاور سران. فردوسی.
دلالت وضعی یا وضعیه ؛ ( اصطلاح منطق ) هرگاه دال از اموری باشد که بر حسب وضع و تعیین واضع یا واضعان باشد و یا بر اثر استعمال عرف معین شده باشد بر رسان ...
دلاور سپاه ؛ سپاه جنگی و کارزاری : که آمد دلاور سپاهی گران سپهبد سیاوخش و با وی سران. فردوسی.
دلالت مطابقت یا مطابقه یامطابقی ؛ ( اصطلاح منطق ) از انواع دلالات وضعی است و آن این است که به لفظ آن معنی خواهند که به وضع به ازاء او نهاده باشند، چن ...
دلالت نص ؛ ( اصطلاح اصول ) دلالت لفظ است بر حکم در چیزی که یافت شود در آن چیز معنایی که مفهوم گردد از لفظ ( از حیث لغت ) که حکم در منطوق است از جهت م ...
دلالت نقلی ؛ ( اصطلاح منطق ) دلالتی است که مستند به نقل باشد و آن در مقابلت دلالت عقلی است. رجوع به دلالت عقلی در همین ترکیبات و به قوانین الاصول قمی ...
دلالت عقلی یا عقلیه ؛ ( اصطلاح منطق ) دلالتی است که مستند به عقل باشد و آن در مقابل دلالت نقلی است : و در بیان اطلاق بر دلالت تضمن و التزام شود. دلال ...
دلالت کتبی ؛ ( اصطلاح منطق ) دلالتهایی است که از راه کتابت و نوشتن و ترسیم صور و غیره بر معانی حاصل شود. ( از اساس الاقتباس ص 62 ) .
دلالت لفظی یا لفظیة ؛ ( اصطلاح منطق ) هریک از انواع دلالات به لفظی و غیرلفظی تقسیم می شود، چه هر لفظی را معنای خاصی است که بر حسب تعیین و وضع واضع مع ...
دلالت حیطه ؛ دلالت تضمن یا تضمنی است در اصطلاح شیخ اشراق. رجوع به دلالت تضمن در همین ترکیبات شود.
دلالت طبعی یا طبیعی یا طبیعیه ؛ ( اصطلاح منطق ) آن بود که بر حسب مقتضای طبع باشد و بعبارت دیگر دال حالات و امور طبیعی باشد، چنانکه سرعت نبض دلالت بر ...
دلالت تضمن یا تضمنی ؛ ( اصطلاح منطق ) از انواع دلالت وضعی یا دلالت الفاظ بر معانی است و آن این است که به لفظ آن معنی را خواهند که داخل بود در آن معنی ...
دلالت تطفل ؛ دلالت التزام است در اصطلاح شیخ اشراق. رجوع به دلالت التزام در همین ترکیبات شود.
دلالت تنبیه ؛ ( اصطلاح اصول ) آن باشد که صحت و صدق کلام موقوف بر آن نباشد و مقرون به چیزی باشد که بیاگاهاند انسان را بر حکمی و امری دیگر، چنانکه اعرا ...
دلالت تواطی ؛ دلالت الفاظبر معانی و دلالت وضعی است. رجوع به دلالت الفاظ بر معانی و دلالت وضعی در همین ترکیبات شود.
- دلالت الفاظ بر معانی ؛ واضعان لغت الفاظ را بازاء معانی وضع کرده اند تا عقلاء بواسطه آن بر معانی دلالت سازند، و این نوع دلالت را دلالت تواطی خوانند ...
دلالت بالقصد ؛ دلالت مطابقه است در اصطلاح شیخ اشراق. رجوع به دلالت مطابقت در همین ترکیبات شود.