پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧١)
دم تسلیم ؛کنایه از خاموشی است. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) ( ازغیاث ) ( از انجمن آرا ) : دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش دم تسلیم سرعشر و سر ...
دم چن ؛ کنایه از تعریف کردن و خوش آمدگویی است ، چه چن به معنی خوب و ماه آمده است که قمر باشد. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) .
دم چو مریم برآوردن ؛ کنایه از حرف زدن. شعر گفتن. به سخن آغازیدن. دم برآوردن. مقابل دم فروبستن : هر دم مرا به عیسی تازه ست حامله زآن هر دمی چو مریم عذ ...
دم بر هم زدن ؛ دم برانداختن. کنایه از مانده کردن و دم گیر ساختن. ( آنندراج ) : چو شیری که آتش ز دم درزند دم مازیان را به هم برزند. نظامی. رجوع به ت ...
دم به خود کردن ؛ کنایه از خاموش ماندن ( آنندراج ) . دم بستن. ( مجموعه مترادفات ص 129 ) : تا شکستی نرسد از طرف محتسبش دم به خود کرد صراحی و سر خویش گر ...
دم به شمار اوفتادن ، یا نفس به شماره افتادن ؛ کنایه از حالت نزع. ( آنندراج ) : در کام شعله دم به شمار اوفتاده است برمی زند هنوز ز خامی کباب ما. صائب ...
دم بر کسی شمردن ؛ ساعات و دقایق عمر وی را حساب کردن. ناپایدار کردن زندگی کسی. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : شب و روز باشد که می بگذرد دم چرخ بر تو همی بش ...
دم بر دم اوفتادن ؛ تندتند نفس زدن. نفس تند و پیاپی زدن : وقت است اگر درآیی و لب بر لبم نهی چندم به جستجوی تو دم بر دم اوفتد. سعدی.
دم برزدن ؛ نفس زدن. دم زدن. نفس کشیدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . تقتر. ( منتهی الارب ) . - || برآسودن. استراحت. نفس تازه کردن. ( یادداشت مرحوم دهخد ...
دم برآوردن با کسی ؛ در مصاحبت او گذراندن. با او همنشین و همنفس شدن. همدم وار زیستن : گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم آن کام برنیامد ترسم که دم برآید ...
دم برآوردن چشمه خورشید ؛ دمیدن صبح و سر زدن خورشید.
دم برافکندن ؛ نفس دادن. با نفس خود جایی را آلودن : چه خصم بر نواحی ملکش کند گذر چه خوک دم به مسجد اقصی برافکند. خاقانی.
دم برانداختن ؛ دم بر هم زدن. کنایه از مانده کردن و دم گیر ساختن. ( آنندراج ) : همان شیردل دم برانداختش شکاری زبون دیده نشناختش. نظامی.
دم برآوردن ؛ دم زدن. نفس زدن. نغم. زفر. ( منتهی الارب ) : چون نای اگر گرفته دهان داردم جهان این دم ز راه چشم همانا برآورم. خاقانی. تسکین جان گرم دل ...
دم برآوردن ؛ دم زدن. نفس زدن. نغم. زفر. ( منتهی الارب ) : چون نای اگر گرفته دهان داردم جهان این دم ز راه چشم همانا برآورم. خاقانی. تسکین جان گرم دل ...
- || ساکت و خاموش برجای ماندن : چو بانگ خیزد کامد امیر ابویعقوب ز هیچ جانور از بیم برنیاید دم. فرخی. - || کنایه از برآمدن نفس آخر و مردن : گفتی به ...
دم بازپسین ؛ واپسین دم. آخرین نفس گاه مرگ. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . نزع. ( دهار ) .
دم برآمدن ؛ مقابل دم فرورفتن. ( آنندراج ) . برآمدن نفس. خروج نفس از قفسه سینه. - || جان دادن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : محمدت را همی فروشد سر چون ع ...
دم برآمدن از جانور یا کسی ؛ نفس کشیدن وی. نفس زدن او. زنده بودن او : چنان بد زبس خستگی گستهم که گفتی همی برنیایدش دم. فردوسی. بود مرد علیل را ورمی ...
خوش دم ؛ شاد و خرم و مسرور و شادمان. ( ناظم الاطباء ) . - || خوش آواز. خوشنوا. خوش خوان : شود به بستان دستان زن و سرودسرای به عشق بر گل خوشبوی بلبل ...
دم آتش فشان ؛ کنایه از دم گرم و گیرا، مقابل دم سرد که کنایه از دم افسرده باشد. ( آنندراج ) .
دم احیا برافکندن ؛ با نفس عیسوی مرده را زنده کردن : سر برکند کرم چو کف شه مسیح وار بر قالب کرم دم احیا برافکند. خاقانی.
آتشین دم ؛ که نفسی گرم و آتشین دارد. که نفس و طبعی گیرا و سوزان دارد. پرشور: از آتشین دمان به فغانی کن اقتدا صائب اگر تتبع دیوان کس کنی. صائب. و رج ...
با همه دم ساختن ؛ با هر نفس دمسازی کردن. با هر نغمه و هر آهنگی سازگاری نمودن : بدرقه چون گشت عشق از پس پس تاختن تفرقه چون گشت جمع با کم کم ساختن گرچه ...
دلیل عقلی ؛ دلیلی که مبتنی بر عقل باشد و آن در مقابل دلیل شرعی و نقلی است و آنچه راجع است به قاعده حسن و قبح و کتاب و سنت و اجماع و عقل ، دلیل شرعی م ...
دلیل فقاهی ؛ ( اصطلاح اصول ) حکم واقعی ثانوی است و حکم واقعی حکمی است که منبعث از امر واقعی باشد در مقابل حکم ظاهری ، و حکم واقعی ثانوی همان احکام ظا ...
- دلیل نقلی ؛ دلیلی است که مبتنی بر احکام شرع باشد، و آن در مقابل دلیل عقلی است.
دلیل انسداد ؛ ( اصطلاح اصول ) یکی از مباحث مهم اصول است. در باب ادله عقلیه آمده است که آیا در زمان غیبت راه و طریق علم به احکام منسد است یا مفتوح ؟ ع ...
دلیل خطاب ؛ ( اصطلاح اصول ) همان مفهوم موافق است که آنرا لحن خطاب و فحوای خطاب نیز گویند، و آن در صورتی است که مفهوم همان حکم منطوق باشد، نهایت با شد ...
دلیل شرعی ؛ ( اصطلا ح اصول ) در مقابل دلیل عقلی و عرفی است و آنها یا ظنی اند یا قطعی ، و دلیل شرعی چهار است : کتاب ، سنت ، اجماع و عقل. ( از فرهنگ عل ...
دلیل تُرسی ؛ برهان ترسی که بدان ثابت می کنند متناهی بودن ابعاد را و باطل می نمایند عدم تناهی آن ابعاد را، و چون در این دلیل شکلی مانند سپر رسم می کنن ...
دلیل لمی ؛ از مؤثر به اثر رسیدن است ، در مقابل دلیل انی. ( از فرهنگ علوم عقلی از دستور العلماء ج 2 ص 108 و کشاف اصطلاحات الفنون ص 492 ) .
دلیل اجتهادی ؛ ( اصطلاح اصول ) چیزی است که حکمی واقعی را بنمایاند، گرچه حکم اول نباشد. ( از فرهنگ علوم نقلی از موافقات ابواسحاق شاطبی ج 3 ص 25 و کشاف ...
دلیل الزامی ؛ ( اصطلاح فلسفه ) آنچه نزد خصم مسلم باشد خواه نزد او مستدل باشد یا نباشد. ( از تعریفات جرجانی ) . امری است که مسلم نزد دو نفر متخاصم باش ...
دلیل روشن ؛ برهان و حجت واضح. ( ناظم الاطباء ) : خردمندان اگر استنباط و استخراج کنند تا برین دلیلی روشن یابند ایشان را مقرر گردد که آفریدگار. . . عال ...
دلیل قاطع ؛ برهانی که مدعی را ملزم کند و قطع گفتگو نماید. ( ناظم الاطباء ) .
دلیل برهانی ؛ بینه و حجت واضح که مدعی را ملزم کند. ( ناظم الاطباء ) .
دلیل راه ؛ راهنمای سفر. راه بر. بَزَق. بَیذَق. کرکز. کرکوز. ( ناظم الاطباء ) : راه سفر گزینی هر سال و یمن و یسر با تو دلیل راه و رفیق سفر شود. مسعود ...
دلیر آمدن ؛ دلیر شدن : دلیر آمدی سعدیا در سخن چو تیغت به دست است فتحی بکن. سعدی.
یک دله کردن دل ؛ همرای و همداستان کردن آن : با من صنما دل یک دله کن گر جان ندهم آنگه گله کن. مولوی ( از آنندراج ) .
سه دله ، سدله ، سِدِلّی ̍ ؛ خانه ای که دارای سه اتاق باشد : تاب خانه ای سه دله بام بربام ساخته که بی نظیر چون خورنق و سدیر بود. ( تاریخ طبرستان ) . ر ...
دودله شدگی ؛ تردید و بی ثباتی و بی قراری و نامعینی و ناپایداری. ( ناظم الاطباء ) .
دودله شدن ؛ دودل شدن. متردد گردیدن. مردد شدن. به شک افتادن. به تردید گرفتار شدن. مضطرب شدن. تلجلج. ( یادداشت مؤلف ) . تعمه. تردد. تصفق. عمه. عموه. ع ...
|| کسی که هرلحظه دارای کیش و اعتقادی است. ( ناظم الاطباء ) . || منافق. ( غیاث ) : رجل مذبذب ؛ مرد دودله. ( منتهی الارب ) . || بی خیال و بی فکر. ( ناظ ...
دله بستن ؛ پوست خشک بر روی جراحت بستن. ریم خشک بر روی ریش بستن. خشک ریشه آوردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
- حسن دله ؛ به آدمهای هوسناک و پست گفته شود. ( فرهنگ لغات عامیانه ) .
مثل سگ حسن دله ؛ ولگرد و فضول. اشخاصی که به هر جا سرکشند و در هر کاری خود را داخل کنند. ( فرهنگ لغات عامیانه ) .
دله از سفره قهر می کند قحبه از رختخواب ؛ این مثل در مورد کسی گفته می شود که به ظاهر از چیزی ابراز تنفر کند ولی هرگز دل از آن برنکند و دست از آن ندارد ...
پیرمردها دله می شوند؛ یعنی هر زنی را بینند تمتع از او را آرزو کنند. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دله پیسه ؛ کنایه از شب و روز : روز و شب از قاقم و قندز جداست این دله پیسه پلنگ اژدهاست. نظامی.