پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
علم احجار ؛ سنگ شناسی. رجوع به سنگ شناسی شود.
علم آموختن ؛ تعلیم دادن دانش ، یا دادن علم به دیگران : مردمان را رایگان علم آموزد [ بوحنیفه ]. ( تاریخ بیهقی ص 277 ) . - || فراگرفتن دانش. یاد گرفت ...
بی علم ؛ بی دانش. نادان. رجوع به علم شود : علم دل بجای جان باشد سر بی علم بدگمان باشد. اوحدی.
اهل علم ؛ عالم و دانا. ( ناظم الاطباء ) . مرد روحانی. در تداول عامه ، معمم.
علم آستین ؛ طراز آستین. ( آنندراج ) : پیرایه گلو بود از دست دوست تیغ وآن خون کزو چکد علم آستین بود. میرخسرو ( از آنندراج ) . || ( اصطلاح اکسیریان ) ...
علم جنس ؛ علمی است که بر تمام یک جنس اطلاق میشود، مانند �اسامة� برای اسد، و �ثعالة� برای روباه.
زیر علم کسی سینه زدن ؛ از او حمایت کردن. بدو تعلق خاطر و دلبستگی داشتن. || ( ص ) مشهور و معروف. ( ناظم الاطباء ) . انگشت نما. نامی : هم برادی عَلَمی ...
علم عید ؛ علمی که روز عید، علم بازان بدان بازی کنند. ( آنندراج ) : هر طرف سروقدان چون علم عیدروان جای درعیدگه آن سر کو می طلبند. کمال خجندی ( از آنن ...
علم ماتم ؛ علمی که پیشاپیش تابوت برند. ( ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ) .
علم مرده ؛ علمی که پیش پیش تابوت برند. رجوع به علم ماتم شود. ( آنندراج ) : گذشتن از جهان گر خسروی نیست علم پس پیش پیش مردگان چیست. محسن تأثیر ( از ...
میر علم ؛ حاکم ناحیه کوچک. ( ناظم الاطباء ) . || نخل. چوب بسیار بلند، همانند درخت تبریزی متوسط که در تعزیه خوانی پیشاپیش دسته ها برند، و بر سر آن گا ...
علم باز ؛مردی که علم را در تکایا بر پیشانی و زنخ و دندان نگاه میداشت.
علم بازی ؛ جماعتی اند که در معرکه و هنگامه علم بازی کنند، و آن چنانست که علمهای گران بر دوش کشیده به زور و قوت بازو بهوا اندازند و نگذارند که بر زمین ...
علم معکوس ؛ رنگارنگ و صاحب رنگهای مختلف. ( ناظم الاطباء ) .
علم همایون ؛ درفش پادشاهی. ( ناظم الاطباء ) .
علم کائنات ؛ کنایه از آسمان. ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) .
علم کاویان ؛ درفش کاویان : کوت فریدون و کجا کیقباد کوت خجسته علم کاویان ؟ ناصرخسرو.
- علم کشیدن ؛ از غلاف بیرون کشیدن. ( ناظم الاطباء ) . کنایه از نصب کردن علم است. ( آنندراج ) : آنکه علم بر سر مغرب کشید پایش ازین پایه به منصب رسید. ...
علم سیاه ؛ علمی است که تا قبل از زمان مأمون در لشکر اسلام متداول بود : پس از آن آشکارا گردید کار رضا ( ع ) و مأمون وی را ولیعهد کرد و علمهای سیاه ب ...
علم زدن ؛ کنایه از نصب کردن علم است. ( آنندراج ) : علم بر فلک زن که عالم تو راست به دولت درآویز کآن هم تو راست. نظامی ( از آنندراج ) .
علم روز ؛ صبح. ( ناظم الاطباء ) . - || آفتاب. ( ناظم الاطباء ) . - علمهای روز ؛ صبح صادق. ( از برهان ) . - || صبح کاذب. ( از برهان ) . - || س ...
علم به خون تازه کردن . رجوع به علم به خون چرب کردن شود : علم به خون مسیحا و خضر تازه کند چو از نیام کشد تیغ حسن بی باکش. صائب ( از آنندراج ) .
علم چرب کردن ( به خون چرب کردن ) ؛ در هنگام صف آرائی سبقت کرده یک دوئی را از لشکر غنیم به دست آوردن ، و در پای علم خود گردن زده از خون او علم چرب کرد ...
- علم برپا شدن ؛ فعل لازم از علم برپاکردن است ، که مراد علم زدن است. ( از آنندراج ) .
علم بزرگ ؛ علمی که نشانه تمام لشکریان بود : حجاج و طارق بن عمرو با معظم لشکر بر مروه بایستاد و علم بزرگ را آنجای بداشتند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 188 ...
علم بر بام زدن ؛ فاش کردن امری را : چون بپوشیم راز کآوردیم طبل در کوچه وعلم بر بام. اوحدی ( از امثال و حکم دهخدا ) .
- علم انداختن ؛ سپر انداختن. عاجز شدن. رو گرداندن. ( ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ) ( از برهان ) . - || غافل شدن. ( از برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ) ...
علم افکندن ؛ کنایه از عاجز شدن و گریختن و شکست خوردن. ( آنندراج ) . و رجوع به علم انداختن شود.
میدان خلفاء ؛ نزد اهل اخبار ازسنه بیست الی بیست و چهار هجرت باشد. ( یادداشت مؤلف ) . || قسمتی از قلم که ببرند و تراشند برای نوشتن ، و زبان قلم نوک ...
میدان مغناطیسی ؛ ( اصطلاح فیزیکی ) فضای مجاور آهن ربا را گویند که در آن قوه مغناطیسی وجود دارد. || ( اصطلاح جواهرفروشی ) به اصطلاح جواهریان طول و عر ...
میدان بسرآمدن ؛ کنایه از عمر به آخری رسیدن باشد. ( برهان ) . عمر به آخر رسیدن. ( ناظم الاطباء ) . آخر شدن عمر است. ( از آنندراج ) ( انجمن آرا ) . دور ...
میدان بسرآمدن ؛ کنایه از عمر به آخری رسیدن باشد. ( برهان ) . عمر به آخر رسیدن. ( ناظم الاطباء ) . آخر شدن عمر است. ( از آنندراج ) ( انجمن آرا ) . دور ...
میدان گندم ؛ آنجا که غلات و حبوب فروشند. ( یادداشت مؤلف ) .
میدان مال فروشها ؛ آنجا که ستور فروشند. ( یادداشت مؤلف ) . || مسافت یک میدان راه یا یک میدان اسب ، آن قدر از مسافت که اسب به تک تواند پیمود بی ماند ...
- میدان گلوله توپ ؛ برد توپ. || فضایی که نیرویی چون مغناطیس و غیره تأثیر در آن خواهد داشت و فعل و انفعالاتی در آن فضا تواند کرد.
میدان اسفریس ؛ میدان چوگان و اسب دوانی. میدان اسپریس. ( یادداشت مؤلف ) . || آنجا که پهلوانان کشتی گیرند در فضای گشاده و بی سقف. ( یادداشت مؤلف ) . ...
میدان سبزی ؛ آنجا که میوه و سبزی و تره بار فروشند. ( یادداشت مؤلف ) .
میدان کاه فروشها ؛ آنجا که کاه فروشند. ( یادداشت مؤلف ) .
میدان فراخ ؛ زمین. زمی. میدان خاک. میدان خاکی. ( مجموعه مترادفات ص 197 ) . - || کنایه از وسعت و فراخی عیش باشد. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) . - امث ...
میدان خالی یافتن ؛ میدان رااز حریف خالی یافتن ، حریف نداشتن. به سبب نبودن رقیب و حریف قوی میدانداری و قدرت نمایی کردن : یک چندی میدان خالی یافتند و د ...
میدان خاکی ؛ کنایه است از زمین که جهان خاکی است.
میدان عاج ؛ کنایه از ورق کاغذ سفید است. ( برهان ) ( آنندراج ) ( از مجموعه مترادفات ص 285 ) . ورق کاغذسپید. ( ناظم الاطباء ) .
میدان فراخ ؛ زمین. زمی. میدان خاک. میدان خاکی. ( مجموعه مترادفات ص 197 ) . - || کنایه از وسعت و فراخی عیش باشد. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) .
میدان اخضر ؛ کنایه از آسمان است : هزاران گوی سیم آکنده گردان که افکند اندرین میدان اخضر. ناصرخسرو.
میدان خاک ؛ کره زمین. ( ناظم الاطباء ) . کنایه از کره خاک و زمین است. ( آنندراج ) . زمین. زمی. ( مجموعه مترادفات ص 197 ) . - || جسد و قالب آدمی و د ...
زنبور کافر ؛نوعی زنبور. زنبور سرخ. ( آنندراج ) : در زنبور کافر از چه زنی خاصه دارالسلاح پیکان است. خاقانی.
- مؤمن آل فرعون ؛ گویند از آل او خربیل یا شمعان نام ایمان داشت و برخی گفته اند مؤمنین آل او سه تن بوده اند. رجوع به آل فرعون شود.
مؤمن مسجدندیده. ( امثال و حکم دهخدا ) . مؤمن مقدس مسجدندیده. ( یادداشت مؤلف ) ؛ کنایه است از متظاهر به دین داری.
کتاب علوی ؛ نفس انسان در درجات و کمالات اعلی که �کتاب الابرار� هم نامیده شده است. ( فرهنگ فارسی معین ) .
- کتاب محو و اثبات ؛ انسان را از جهت نفس حیوانی و قوای خیالی کتاب محو اثبات نامیده اند و نفوس عالیه که مرتبه وجود صور موجود است در نفوس کلیه عالیه اس ...