پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧١)
دندان به خون بردن ( دربردن ) ؛ کنایه است از گزیدن وگزندگی آن. ( برهان ) ( از ناظم الاطباء ) . - || کنایه است از تحمل ناملایم کردن. دندان خونین شدن. ...
دندان به دندان زدن ؛ کنایه است از حسرت و افسوس خوردن. ( آنندراج ) : تا به کام غیر دیدم لعل یار چون گهر دندان به دندان می زنم. طالب آملی. تا کدامین ...
دندان به دندان فشردن ؛ کنایه از صبر و تحمل بر متاعب شدید است. ( لغت محلی شوشتر ) .
دندان بودن ؛ دندان بر چیزی کردن. کنایه از طمع و توقع و خواهش آن داشتن. ( آنندراج ) : بدان دو رشته لؤلؤ میان حقه لعل چه گویمی که مرا بر لبت چو دندان ...
دندان بودن ( باکسی ) ؛ مخالف وی بودن : کدام شاه که یک روز با تو دندان بود که بنده تو نگشت آخر از بن دندان. قطران.
دندان بند کردن بر چیزی ؛ دندان بر چیزی کردن. کنایه است از طمع و توقع و خواهش آن داشتن. ( آنندراج ) .
دندان برون کردن طفل ؛ برآمدن دندان وی : چون مسیح آمد ز عهد غنچه گل خندان برون کرد طفل بوستان از نسترن دندان برون. شوکت ( از آنندراج ) . رجوع به ترک ...
دندان برهنه کردن ؛ کنایه از آشکار کردن دندان در حال تبسم و خندیدن است. تبسم. ( دهار ) . کشر. دندان سپید کردن. ( یادداشت مؤلف ) . افترار. مکاشرة. ( ت ...
دندان بر یکدگر زدن ؛ سخت اظهار خشم و غضب کردن. ( یادداشت مؤلف ) : ز بس خشم دندانْش بر یکدگر همی زد، چو خشم آورد شیر نر. فردوسی. رجوع به ترکیب دندا ...
دندان بلند ؛ اسب پیرسال را گویند که از پیری دندانش از گوشت بیخ خود اندکی بیرون برآمده باشد. ( آنندراج ) ( غیاث ) .
دندان بر سنگ آمدن ؛ سنگریزه و مانند آن به زیر دندان درآمدن در اثنای طعام خوردن. ( آنندراج ) . - || به ناملایمی برخوردن : تا بر سفینه دل شوق توناخدا ...
دندان برکندن از ( زِ ) چیزی ؛ چشم امیداز آن برداشتن. قطع امید کردن از آن و طمع برداشتن : عمری ز پی کام دل و راحت تن گشتیم و ندیدیم بجز رنج و محن درد ...
دندان ( دندان پیش ) برون آمدن طفل ؛ روییدن و برآمدن دندان مقدم وی : ز دندان نیست غیر از لب گزیدن مطلبی دیگر از آن رو طفل را دندان پیش اول برون آید. ...
دندان بر ( به ) روی جگر گذاشتن ( نهادن ، یا فروبردن ) ؛ موقتاً بر رنج و تعب و سختی صبر کردن. ( یادداشت مؤلف ) . کنایه از صبر و شکیبایی در مصائب کردن ...
دندان بر سر دندان نهادن ؛ دندان به خون دربردن. کنایه از تحمل ناملایم کردن. ( آنندراج ) : چون صدف هر کس که دندان بر سر دندان نهد گوهر شهوار جای حرفش آ ...
سلوع ؛ دندان شش سالگی برآوردن گاو و گوسفند. ( منتهی الارب ) .
دندان بر جگر داشتن ، دندان در جگر غوطه دادن ؛ دندان بر جگر فشردن. تاب مکروهات آوردن و متحمل آن شدن. ( آنندراج ) : مرید تام را نبود گزیر از خون دل خور ...
دندان بر حرف ( بر سر حرف ) خود گذاشتن ( برگذاشتن ، نهادن ) ؛ کنایه است از برسر حرف خود قایم بودن. ( از آنندراج ) : چون قلم محرم اسرار جهان می گردی می ...
دندان از دور نمودن ؛ کنایه است از خویشتن را دشمن و معاند قرار داده مستعد پرخاش شدن و بر حریف بدگمان گشته از رفتن به نزدیک وی احتراز نمودن. ( آنندراج ...
دندان برآمدن ؛ روییدن و پیدا آمدن آن در دهان. ( یادداشت مؤلف ) . اثغار. ( تاج المصادر بیهقی ) : شقی ، شقوء؛ برآمدن دندان نیش. ( از منتهی الارب ) .
دندان برآوردن ؛ سر زدن دندان کودک. روییدن دندان وی : یکی طفل دندان برآورده بود پدر سر به فکرت فروبرده بود. ( بوستان )
دندان آسیا ؛ سه دندان آخری از هر سوی دهن که شش دندان در فک اسفل و شش دندان در فک اعلا باشد، و به تازی طواحن گویند. ( ناظم الاطباء ) . طواحن و اضراس. ...
دندان آفرین کردن ؛ آرایش دندان نمودن و خلال کردن. ( ناظم الاطباء ) .
دندان از بن برکندن ؛ دندان به کام شکستن. کنایه است از نهایت ذلیل و رسوا کردن و مغلوب و زبون گردانیدن. ( آنندراج ) : کدام حادثه دندان نمود با تو به عم ...
پاک کردن دندان ؛ شستن و مسواک کردن آن. ( یادداشت مؤلف ) . - || جرم گیری کردن آن به وسیله دندان پزشک.
به دندان گرفتن ؛ گزیدن. گاز زدن. به دندان گاز گرفتن. ( یادداشت مؤلف ) : امروز باز پوزت ایدون بتافته ست گویی همی به دندان خواهی گرفت گوش. منجیک.
به دندان ( به دندان حسرت ) دست ( پشت دست یدین یعنی دو دست ) گزیدن ( کندن ، خوردن ، خاییدن ، جویدن ) ؛ ازشدت غم و حسرت یا خشم و نفرت دست به دندان گزید ...
از دیده و دندان کسی برکشیدن ؛ از حلقوم او بیرون آوردن. به سختی و شدت بازستدن : و نداند که من پیش تا بمیرم از دیده ودندان وی بر خواهم کشیدن. ( تاریخ ب ...
برکنده دندان ؛ دندان ازبن برآورده : شنیدم که در دشت صنعا جنید سگی دید برکنده دندان ز صید. سعدی ( بوستان ) .
از دیده و دندان ؛ به میل و طبع. به جان و دل. بی دریغ و تعلل : بنده ای نگوید که حساب صاحب دیوان مملکت نباید گرفت و مالی که بر اوبازگردد از دیده و دندا ...
دنبه خوردن ؛ کنایه از اقدام به امور مشکل صعب خطرناک است ، و از اینجاست که گویند: دنبه خوردن نه کار آسان است. ( لغت محلی شوشتر ) . - || ساده پرستی و ...
دنبه ٔمرغ ؛ زِمِکّی. زِمِجّی. بن دنبال مرغ است. ( یادداشت مؤلف ) .
دنبه پروار ؛ دنبه ای که پرورده باشد. ( شرفنامه منیری ) . دنبه فربه و آکنده. دنبه گوسفند پرواری ( در تداول خراسان ) .
دنباله مطلبی ؛ تذنیب. ( یادداشت مؤلف ) .
دنباله بادبادک ؛ دم گونه ای که به بن وی بندند. ( یادداشت مؤلف ) . تکه ریسمانی که جای به جای قطعات پارچه ای باریک بر آن گره زنند و به دنباله ٔبادبادک ...
دنباله تازیانه ، نوک تازیانه . ( ناظم الاطباء ) .
دنباله فلاخن ؛ پاره ای است از ابریشم که به یک طرف آن بندند تا در وقت سنگ انداختن صدا کند. ( لغت محلی شوشتر ) .
دنباله کتابی ؛ذیل آن. ( یادداشت مؤلف ) .
دنباله میوه ؛ شاخه باریکی که میوه بدان به درخت پیوسته می باشد. ( ناظم الاطباء ) . نایژه میوه. ( از آنندراج ) .
دنباله کاری را گرفتن ؛ به دنبال آن رفتن. در تعقیب آن کار شدن. برای انجام آن رفتن. ( یادداشت مؤلف ) : بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله کار خویش گیرم. سع ...
دنباله کوه ؛ عقب کوه. ( ناظم الاطباء ) .
دنبال چیزی داشتن ؛ پی چیزی گرفتن. درصدد بدست آوردن رد آن بودن : باللَّه که گر به تیرگی و تشنگی بمیرم دنبال آفتاب و پی کوثری ندارم. خاقانی.
دنبال ابرو ؛ پایان ابرو از سوی گوش. ( یادداشت مؤلف ) .
دنبال چشم ؛ لحاظ. مؤخرالعین. ( یادداشت مؤلف ) . گوشه بیرونی چشم و ماق اکبر. ( ناظم الاطباء ) .
دنبال کشتی ؛ دبوسه. به معنی آخر دبوس است که خانه پس کشتی باشد. ( آنندراج ) . دبوسه. ( ناظم الاطباء ) .
دنبال هم ؛ در پی هم. پشت سر هم. یکی پس از دیگری. ( یادداشت مؤلف ) .
در دنبال همه ؛ آخر همه. آخر از همه. ( یادداشت مؤلف ) . پس از همه. بعد از همه.
دنبال کسی رفتن ؛ او را دنبال کردن. تعقیب او کردن. دنباله رو و پیرو او شدن. ( یادداشت مؤلف ) : گم آن شد که دنبال راعی نرفت. ( بوستان ) .
دنبال کار خود رفتن ؛پی کار خود رفتن. عقب کار خود رفتن. ( یادداشت مؤلف ) .
دنبال کاری را گرفتن ؛ تعقیب کردن آن. به عقب آن رفتن. پی آن راگرفتن. ( یادداشت مؤلف ) : لشکرهای ایشان بیارامند و ساختگی بکنند دنبال کار خواهند گرفت. ...