پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
آتش چو برافروخت بسوزد تر و خشک ؛ کیفر و بادافراه گناهکاران گاه بی گناهان را نیز فرا گیرد.
آتش بگرمی عرق انفعال نیست ؛ شرم و خجلت گناه و خطایی سر زده سخت ناگوار باشد.
آتش جای خود باز کند ؛ مرد زیرک وماهر و استاد زود شناخته شود. خوبان و صاحب جمالان درهر دل راه یابند.
آتش از خیار نجهد ( برنیاید ) ؛ توقع و انتظاری نه بجای خویش است : نکرد و هم نکند حاسد تو کار صواب. نجست و هم نجهد هرگز از خیار آتش. ادیب صابر.
آتش بجان شمع فتد کین بنا نهاد ؛ نفرینی است کسی را که بدعتی زشت نهاده باشد.
آتش از آتش گل کند ؛ یاری بیکدیگر مایه سعادت یاری دهندگان است.
آتش از باد تیزتر گردد ؛ ملامت ْ عاشق را بر عشق او افزاید.
آتش از چنار پوده برآید ؛دود از کنده برخیزد.
مثل آتش واسپند، مثل آتش و پنبه ؛ سخت ناسازوار.
آب و آتش بهم نیاید راست ؛ دو ضدفراهم نیایند.
مثل آتش خواه ؛ آنکه درنگ نیارد و بمحض آمدن بازگشتن خواهد : ای گشته دلم بی تو چو آتشگاهی وز هر رگ جان من به آتش راهی چون میدانی که در دل آتش دارم ناآم ...
مثل آتش سرخ ؛ بثره یا دملی سخت باحرارت. تنی از سوزش تب سرخ شده. طعام یا دوائی سخت حارّ و حادّ.
آتش کارزار برانگیختن ؛ پیوستن حربی را. بر شدّت و حدّت جنگ فزودن : برانگیختند آتش کارزار هوا تیره گون شد ز گرد سوار. فردوسی.
مثل آبی که روی آتش ریزند ؛ دوائی سریعالتأثیر. گفتاری که زود اثر بخشددر شنونده.
مثل آتش ؛ سخت بشتاب : بکردار آتش همی راندند جهان آفرین را همی خواندند. فردوسی.
آتش به دست خویش بر ریش خویش زدن ( از نفایس الفنون ) ، آتش به دست خویش در خرمن خویش زدن ؛ خود باعث زیان و رنج خویش گشتن : آتش بدو دست خویش در خرمن خوی ...
آتش بی زبانه ؛ بکنایه ، لعل. یاقوت. - || شراب : بسفالی ز خانه خمار آتش بی زبانه بستانیم. خاقانی.
- آتش از آب ندانستن ؛ عظیم متهور و بی باک بودن : یکی شهریار است افراسیاب که آتش همانا نداند ز آب. فردوسی.
آتش از جایی برانگیختن ( برآوردن ) ؛ ویران کردن آن جای : بکین سیاوش بریدم سرش برانگیختم آتش از کشورش. فردوسی.
آتش از خیار برآمدن یا جستن ؛ امری ممتنع و محال صورت بستن : چون بعشق از خیارت آتش جست آتش از آتشی بدارد دست. سنائی.
آبی بر ( بر روی ) آتش کسی زدن ؛ تسکین غضب او کردن : من بنده بفرمان رفتم نزدیک خواجه. . . و آبی بروی آتش زدم. ( تاریخ بیهقی ) .
آتش از آب ( دریای آب ) برآمدن ، یا آتش از آب افروختن ؛ کاری عظیم سخت پیش آمدن : پس آگاهی آمد بافراسیاب که آتش برآمد ز دریای آب. . . از ایران نهنگی [ ...
آبله رخ فلک ؛ مجازاً، ستاره. چشم شب.
أَ هُمْ خَیرٌ أَمْ قَوْمُ تُبَّع وَ الَّذِینَ مِن قَبْلِهِمْ أَهْلَکْنَهُمْ إِنهُمْ کانُوا مجْرِمِینَ ( دخان 37 ) آیا آنها بهترند یا قوم تبع و کسان ...
همدرس ؛ که با هم علم خوانی کنند. که با هم به مکتب درس خوانند : ارسطو که همدرس شهزاده بود به خدمتگری دل بدو داده بود. نظامی.
درس روان ؛ به اصطلاح معلمان درس را گویند که متعلمان را در اوایل سال دهند پیش از آنکه استعدادمعنی فهمی را بهم رسد. ( آنندراج ) : ندارد حاجت درس روانی ...
درس کردن ؛ علم آموختن : در پیش ردان شرع کن درس از پیش نهاد گمرهان ترس. خاقانی ( از آنندراج ) .
درس و بحث ؛ خواندن و بحث کردن.
از بر بودن درس خود ؛ بیدار و هوشیار کار خود بودن : فلان درسش از برش است ؛ درسش را روان است. می داند چگونه درس خود را پس بدهد. ( فرهنگ عوام ) .
درس داشتن ؛ تدریس کردن. مجلس درس بپا داشتن : بی اجری و مشاهره درس ادب و علم دارد [ بوحنیفه ]. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 277 ) .
میانجی دیدن بازار کسی را ؛ وضع او را میانه و متوسط دیدن ، چنانکه نه بازار او تیز باشد و نه بیرونق : چو بهرام بشنید گفتار اوی میانجی همی دید بازار اوی ...
شلوغ بازار ؛ کنایه از شلوغی و بی نظمی.
کسی را با دیگری بازار بودن ؛ بمجاز سر و کار داشتن با چیزی یا کسی. معامله کردن. آمیزش و رفت و آمد داشتن : بسیار زبونیها بر خویش روا دارد درویش که بازا ...
مست بازار ؛ کنایه از بی نظمی و بی ترتیبی.
روز بازار کسی بودن ؛ روز روایی متاع او بودن. روز رواجی کالای او بودن : روز بازار گل و نسرین است. ( از انجمن آرا ) ( آنندراج ) .
راسته بازار ؛ بازار اصلی و راست.
دزدبازار ؛ کنایه از هرج و مرج و بی نظمی و گرانی بازار.
خر بازار ؛ کنایه از بیحسابی و بی ترتیبی.
بر سر بازار بودن ؛ کنایه از برملا و آشکار بودن : عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند داستانیست که بر هر سر بازاری هست. سعدی.
بازار ناروا ؛ بازار کساد. بازار بی رونق.
بازار ناروا شدن ؛ اکساد. ( تاج المصادر بیهقی ) . کساد شدن بازار. بی مشتری ، بی خریدار شدن.
- بازار ناروان ؛ سوق کاسد. سوق اکسد. ( منتهی الارب ) .
بازارگرمی ؛ کالای خودرا محاسن گفتن. توصیف فروشنده خوبی متاع را. کالای خود را ستودن نزد مشتری. جلب مشتری کردن بزبان فریب.
بازار کسی گرم بودن وماندن ؛ مراد تیز بودن و تیز ماندن است : بدانید کامد بسر کار گرم گذشت اختر و روز بازار گرم. فردوسی. ای زبردست زیردست آزار گرم تا ...
بازار گرم داشتن ؛ بازار با رونق داشتن. بازار بسیارمعامله و پرخریدار داشتن.
بازار کسی را تیره کردن ؛ وضع او را نابسامان آوردن : بد آید جهان را از این کار من چنین تیره کو کرد بازار من. فردوسی. چو خواهید کایزد بود یارتان کند ...
بازار کسی کاسد شدن ؛ ناموفق گردیدن : دشمنان. . . مقرر گردد ایشان را که بازار آنها کاسد خواهد بود. ( تاریخ بیهقی ) .
بازار کاسد شدن ؛ بی رونق شدن. بی مشتری و خریدار گردیدن. کاسد گشتن : بی قیمت است شکر از آن دو لبان اوی کاسد شد از دو زلفش بازار شاه بوی. رودکی.
بازار کسی برافروختن یا بفروختن ؛ کار وی رونق و رواج یافتن. وضع او روشن شدن. روبراه شدن کار کسی. اعتبار و اهمیت یافتن کسی : همانا خوش آمدش گفتار اوی ب ...
بازار کسی را تیره کردن ؛ وضع او را نابسامان آوردن : بد آید جهان را از این کار من چنین تیره کو کرد بازار من. فردوسی.