پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
راست رشته ؛ که رشته جانش راست باشد، و ظاهراً در این شعر به مجاز بمعنی باتربیت است : سگ بدانش چو راست رشته شود آدمی شاید ار فرشته شود. نظامی.
رشته الفت بریدن ؛ قطع رابطه و محبت کردن : از علایق رشته الفت بریدن مشکل است می پرد بی خواست چشم سوزن عیسی هنوز. صائب ( از آنندراج ) .
رشته بنا ؛ ریسمان کار در تداول بنایان. رشته راز. تراز. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) . مدماک. ( منتهی الارب ) .
به سر رشته رفتن ( شدن ) ؛ کنایه از: بموضوع برگشتن : دلا دلا به سر رشته شو مثل بشنو که آسمان ز کجایست و ریسمان ز کجا. مولوی.
به سر رشته رفتن ( شدن ) ؛ کنایه از: بموضوع برگشتن : دلا دلا به سر رشته شو مثل بشنو که آسمان ز کجایست و ریسمان ز کجا. مولوی.
چرخ رشت ؛ که با چرخ رشته شده باشد. ( یادداشت مؤلف ) .
دست رشت ؛ که با دست رشته شده باشد. ( از یادداشت مؤلف ) .
پای رشت ؛ آنچه با پای رشته شده باشد. ( یادداشت مؤلف ) .
اصحاب الرشاد ؛ مردمان دیندار و متدین. ( ناظم الاطباء ) . و رجوع به ترکیب اهل رشاد شود.
اهل رشاد ؛ اصحاب الرشاد. مردمان دیندار. ( یادداشت مؤلف ) : الصلا گفتیم ای اهل رشاد کاین زمان رضوان در جنت گشاد. مولوی.
رشاد بری ؛ خردل صحرایی. ترخر. ترب صحرایی. ( یادداشت دهخدا ) .
- رُش کردن ؛ گردانیدن چشم از روی خشم و قهر : که فقیه از که رو ترش کرده باز تا بر که چشم رش کرده. سنایی ( از آنندراج ) .
رش خسروی ؛ ظاهراً ذراع سلطانی است. شاه رش : رش خسروی بیست پهنای او سوار سرافراز بالای او. فردوسی. رجوع به ترکیب شاه رش و نیز ذرع و ذراع سلطانی شود.
رش رش ؛ ظاهراً ذراع ذراع. ارش ارش : یکی کوه دان مر مرا پر ز گوهر به من پایه پایه برآیند و رش رش. ناصرخسرو.
رسوم مستوفیان ؛ مالیات گونه ای که ارباب حاجات به مستوفیان پردازند. ( یادداشت مؤلف ) .
رسوم العلوم و رقوم العلوم ؛ این عبارت در اصطلاح صوفیان بدین معنی آمده است که چون مشاعر انسان رسوم اسماء الهی اند مانند علیم و سمیع و بصیر که ظاهر گرد ...
رسوم عرفیه ؛ عادات. ( ناظم الاطباء ) .
رسوم و آداب ؛ آیین ها و رسم ها. آنچه انجام دادن آن در میان افراد جامعه ای جایز شناخته شده و معمول گردیده است. ( یادداشت مؤلف ) . || عادت ها. ( غیاث ...
رسوم سزاولی ؛ وجهی که برای مخارج سزاول داده می شود. ( ناظم الاطباء ) . وجوهی که از طرف مستوفیان دیوانی از عارضان و ارباب حقوق گرفته می شد. ج ، رسومات ...
رسول خدا ؛ آن حضرت صلی اﷲ علیه و آله. ( ناظم الاطباء ) . کنایه از حضرت محمد ( ص ) . آن حضرت صلی اﷲ علیه و آله. ( ناظم الاطباء ) : چهارم علی بود جفت ب ...
مدینه رسول ؛ شهر مدینه : مأمون گفت : سخت صواب آمد و کدام کس را ولیعهد کنم ؟ گفت : علی بن موسی الرضا علیه السلام که امام عصر است و به مدینه رسول علیه ...
رسول کردن ؛ قاصد کردن. پیک فرستادن : از دل به دلت رسول کردیم وز دیده زبان راز بستیم. خاقانی.
اولاد رسول ؛ کنایه از سادات بنی فاطمه : اینها که همه دشمن اولاد رسولند از مادراگر هرگز نایند روایند. ناصرخسرو.
رسول حق ؛ پیغمبر خدا. کنایه از حضرت محمد ( ص ) . ( یادداشت مؤلف ) : قول رسول حق چو درختی است بارور برگش ترا که گاو تویی و ثمر مرا. ناصرخسرو.
صاحب رسوخ ؛ کسی که بواسطه استواری و پایداری دارای فضیلت باشد. ( ناظم الاطباء ) .
آل رسول ؛ مراد فرزندان حضرت محمد ( ص ) . کنایه از سادات بنی فاطمه که از نسل حضرت رسول اند : یکسو شده ام از خدا و رسولش. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318 ) ...
رسن لنگر ؛ طناب کلفتی که لنگر کشتی را بدان بند می کنند. ( ناظم الاطباء ) .
بارسوخ ؛ بانفوذ. باثبات. بمجاز، عالم و فهمیده و راسخ در علم. صاحب رسوخ : هست تعلیم خسان ای بارسوخ همچو نقش خوب کردن بر کلوخ. مولوی.
سر رسن بازیافتن ؛ سر رشته بدست آوردن. رمز کار و راه موفقیت را پیدا کردن. ( یادداشت مؤلف ) : هر کس به شغل خویش فرورفت و بازیافت از رای خویش و بَرْکت ...
رسن کشتی ؛ طناب سه لا یا چهارلا که به کشتی می بندند. ( ناظم الاطباء ) .
رسن دادن به دست کسی ؛ ظاهراً کنایه است از بند بر دست او نهادن و مقید ساختن : هر آنکس که با کین او دست سود بدستش دهد دست محنت رسن. فرخی.
رسن در گردن آفتاب کردن ؛ مراد زلف گرداگرد چهره روشن ، تشبیه است. ( از آنندراج ) .
رسن در گردن آمدن ؛ با کمال عجز و معذرت آمدن. ( آنندراج ) . عاجز و مغلوب شدن. ( از مجموعه مترادفات ) . پیش آمدن تعلیم را.
رسن سست کردن ؛ کنایه از مهلت و فرصت دادن. ( آنندراج ) .
رسن برزدن ؛ طناب کردن. اندازه گرفتن به ریسمان. ( یادداشت مؤلف ) : همه پادشاهی شدند انجمن زمین را ببخشید و برزد رسن. فردوسی. بر و کفت و یالش بمانند ...
رسن جو ؛ که رسن را بجوید. که در جستجوی طناب باشد. به مجاز، آنکه در فکر توسل و تمسک باشد : چون رسنهای الهی را گذر بر چنبر است پس تو گر مرد رسن جویی چر ...
در رسن کسی بودن ؛ بدو توسل جستن. ( یادداشت مؤلف ) . چنگ درزدن. امید بدان کس بستن : شصت سالست که من در رسن اویم گر بمیرم تو نگر تا نکنی زاری. ناصرخس ...
رسن آفتاب ؛ کنایه از خطوط شعاعی آن است. ( آنندراج از فرهنگ زلیخای جامی ) .
از رسن سست رها کردن ؛ آسان از بند و قید فرگذاردن و آزاد ساختن : هم به تو بر سخت جفا کرده اند زآن رسنت سست رها کرده اند. نظامی ( از آنندراج ) .
خَلیعالرسن ؛ وحشی. ( ناظم الاطباء ) .
رسمی گاو؛ گاوی که در کشتار به کار آید. ( آنندراج از فرهنگ زلیخای جامی ) . || رواج و رایج. ( ناظم الاطباء ) .
برنج رسمی ؛ در گیلان نوعی برنج را گویند که برای پختن آش و غیره بکار برند. ( یادداشت مؤلف ) . مقابل برنج صدری.
روزنامه رسمی ؛ روزنامه دولتی. ( یادداشت مؤلف ) .
رسم الوزارة ؛ مقرری و مرسوم شغل وزارت. مؤلف تذکرةالملوک گوید : وزیر دیوان اعلی که مواجبی ندارد و بشرح جزورسم الوزارة و غیره و انعام و رسومات در وجه. ...
به رسم بودن ؛ پیشکار بودن. جزو عمال امیر یا بزرگی قرار داشتن. ( فرهنگ فارسی معین ) . || وظیفه و مشاهره. ( ناظم الاطباء ) . وظیفه و مواجب. ( فرهنگ نظ ...
رسم الاستیفاء؛ مرسوم و مقرری دیوان مستوفیان. مستمری متصدی دفترمحاسبات و امور مالی در قدیم. مؤلف تذکرة الملوک گوید : مستوفی الممالک بشرح جزو رسم الاس ...
رسم الحساب ؛ مرسوم دیوان شمار وحساب و محاسبات. مقرری محاسبه. وظیفه مرسوم حسابداری. مؤلف تذکرة الملوک در شرح رسم استیفاء مستوفی الممالک گوید : رسم ال ...
به رسم کاری بودن ؛ برای آن کار معین بودن. ( یادداشت مؤلف ) : از این مطبخ [ اسدآباد ] تا آنجا که وی بودی خوردنیها دست بدست غلامان مطبخ بدادندی از بسی ...
رسم رفتن ؛ معمول شدن. متداول گشتن : رسم رفته است که چون وزارت به محتشمی دهند آن وزیر مواضعه نویسد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207 ) .
رسم و ره ؛ رسم و راه : داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام حصه و حظ و نصیب و قسم و بخش و بهر و تیر. سوزنی. شکستن سپه و دستگیر کردن خصم نهاد و رسم و ...