پیشنهاد‌های علی باقری (٣٨,٢٧١)

بازدید
٢٦,٠٥٠
تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دم تیره زدن ( برزدن ) ؛ کنایه است از آه کشیدن. با آه و اندوه سخن گفتن : بسی یاد کرد از پدر زادشم هم از تور برزد یکی تیره دم. فردوسی.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دم زدن صبح ؛ کنایه از دمیدن صبحگاه. طلوع فجر. رسیدن پگاه : لاف از دم عاشقان زند صبح بیدل دم سرد از آن زند صبح گر عاشق شاه اختران نیست پس چون دم جانفش ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دم خوش زدن ؛ نفس راحت زدن. نفسی براحت کشیدن : هرکه چوپروانه دمی خوش زند یک تنه بر لشکر آتش زند. نظامی.

پیشنهاد
٠

دم زدن بر کسی شمردن ؛ نفس زدن کسی را شمردن. انفاس کسی را شماره کردن. بر لحظات زندگی کسی مراقبت داشتن. حساب دقایق عمر کسی را داشتن : همی دم زدن بر تو ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

یک دم زدن ؛ یک نفس. یک لحظه. به اندازه یک بار نفس کشیدن : خشمت اگریک دم زدن جنبش کند بر خویشتن گردد چو اطلال و دمن دیوار قسطنطانیه. منوچهری. شتابند ...

پیشنهاد
٠

دم دادن تیغ را؛ ظاهر آن است که تیغ اصل را خم داده زور می کنند، اگر اصل باشد نمی شکند چنانچه در هندوستان رواج دارد. ( آنندراج ) : چنداز بی تابی دل تیغ ...

پیشنهاد
٠

دم دادن به کسی ؛ خود را هم رای او نمودن. ( یادداشت مؤلف ) .

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دم بازدادن ؛ نفیر برآوردن. عمل بازدم. بیرون آوردن هوا از ریه. زفیر. مقابل شهیق. مقابل دم کشیدن. مقابل نفس کشیدن : دم بکشی بازدهی زآنکه دهر بازستاند ز ...

پیشنهاد
٠

دمر کردن ظرفی ؛ وارونه نهادن آن را یعنی بر دهانه آن را بر زمین نهادن. ( یادداشت مؤلف ) .

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دمر شدن ؛ دوتا شدن برای برداشتن چیزی یا انجام دادن کاری. دوتا شدن چون راکعی. ( یادداشت مؤلف ) .

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دمان رفتن ؛ بشتاب رفتن. شتابان رفتن. رفتن به سرعت و شتاب : دمان رفت تا پیش توران سپاه یکی نعره زد شیر لشکرپناه. فردوسی. برآویخت و بدرید قلب سپاه دم ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دمان آمدن ؛ تند آمدن. سریع آمدن. شتابان آمدن : دو منزل یکی کرد و آمد دمان همی جست برسان تیر از کمان. فردوسی. به نزدیک کیخسرو آمد دمان به رخ ارغوان ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دمان تاختن ؛ تند راندن اسب. بسرعت رفتن. شتابان حمله کردن. با خشم و شتاب رفتن : دمان پیش خوالیگران تاختند ز بالا به روی اندر انداختند. فردوسی.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

مار دمان ؛ مار خشمگین و قوی : به حکم مار دمان را برآری از سوراخ ز بهر طعمه راسو و لقمه لقلق. انوری.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

نهنگ دمان ؛ نهنگ خشمگین و مهیب و خروشان : چون شود بحر آتشین ازتیغ با نهنگ دمان درآویزد. خاقانی.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

هزبر دمان ؛ شیر غران و خشمگین : دریغ آن دل شیر و چرم پلنگ دریغ آن هزبر دمان روز جنگ. فردوسی. بیاید کنون چون هزبر دمان به کین پدر سخت بسته میان. فر ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

سیل دمان ؛ سیل جوشان و خروشان : ز میدان کین پای ننهاده پس که سیل دمان رو نتابد ز کس. هاتفی ( از آنندراج ) .

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

شیر دمان ؛ شیر خشمگین و دمنده و خروشان : همی رفت برسان شیر دمان ابا لشکر گشن و پیل ژیان. فردوسی.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

شیر دمان ؛ شیر خشمگین و دمنده و خروشان : همی رفت برسان شیر دمان ابا لشکر گشن و پیل ژیان. فردوسی. برآمد [ عبداﷲبن زبیر ] چون شیری دمان بر هر جانب. ( ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دریای دمان ؛ دریای خروشنده. بحر خروشان. دریای توفنده. منقلب. مواج. طوفانی. آشفته. ( یادداشت مؤلف ) : نتوان گفت که دریای دمان را دگر است نتوان گفت که ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دمان ابر ؛ ابر دمان. ابر خروشان. ابر که از آن بانگ تندر برخیزد : شب و روز چرخ و مه و آفتاب دمان ابر و تند آتش و تیز آب. اسدی.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دمان دوزخ ؛ دوزخ دمان. دوزخ که آتش آن شعله برکشد : کجا خانه ای بد به خوبی بهشت از آتش دمان دوزخی گشت زشت. اسدی.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

ببردمان ؛ خروشان. حمله کنان : غو پیشرو خاست اندر زمان که آمد به ره چار ببر دمان. اسدی.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

بحر دمان ؛ دریای خروشان و جوشان : که من عاشقی ام چو بحر دمان از او برشده موج بر آسمان. فردوسی. و رجوع به ترکیب دریای دمان شود.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

پیل دمان ؛ پیل غرنده و خروشان و مهیب. ( ناظم الاطباء ) : چو شیر ژیان و چو پیل دمان ببستی کمر پهلوان بر میان. فردوسی. همان پیش پیران تبیره زنان خروش ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

اژدها ( اژدر ) دمان ؛ اژدهای غرنده و مهیب. ( یادداشت مؤلف ) : یکی حمله آورد بر پهلوان تو گفتی که بود اژدهای دمان. فردوسی. سه فرسنگ چون اژدهای دمان ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

باد دمان ؛ باد که بشدت وزد. طوفان سهمگین. سخت وزنده. بسختی وزان. ( یادداشت مؤلف ) : بیامد به کردار باد دمان گشادند باز از کمین ها کمان. فردوسی. بر ...

پیشنهاد
٠

دماغ نرم کردن ؛ به وجدو حال درآوردن دماغ ، برخلاف خشک مغزی و خشک دماغی : در آن نشئه که ما را گرم کردند دماغ بندگی را نرم کردند. زلالی ( از آنندراج ) ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

سردماغ بودن ؛ حال و وضع خوب و رضایت بخش داشتن. خوش بودن. سرخوش بودن. ( یادداشت مؤلف ) : اسب سردماغ است ؛ یعنی خوب از او مواظبت شده.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دماغ گَزیدن ؛ آزردن مغز. آزرده خاطر ساختن : بی جلوه آن سروقد گلگشت باغم می گزد گل می خراشد دیده ام بلبل دماغم می گزد. میر ( از آنندراج ) .

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

- دماغ سوخته ؛ کنایه ازخاطر ناکام و افسرده کسی که در وصول به مقصد یا هوسی شکست خورد. در تداول عامه ، به طنز و شوخی و مسخره گویند دماغ سوخته می خریم. ...

پیشنهاد
٠

دماغ چاقی کردن ؛ احوالپرسی کردن. پرسیدن که دماغت چاق است ؟؛ یعنی حالت خوب است ؟ ( یادداشت مؤلف ) .

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

بددماغ بودن ؛ بدحال بودن. نشاط و شادی و حوصله نداشتن. ( یادداشت مؤلف ) . - || درتداول عوام ، بداخلاق بودن.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

بی دماغ بودن ؛ افسرده و ملول بودن. پریشانحال و بی نشاط بودن. کدر و ملول بودن. ( یادداشت مؤلف ) .

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

خوش دماغ ؛ خوش مشرب. مجلس آرا. بذله گو. ( یادداشت مؤلف ) .

پیشنهاد
٠

دماغ آرایش دادن ؛ دماغ رسیدن. سرخوش شدن و شکفته کردن دماغ. ( از آنندراج ) : ز هشیاری دماغی دادم آرایش که در مستی دهان تلخ است از خمیازه آن نشئه افیون ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دماغ فروختن ؛ دماغ کردن. نخوت و غرور کردن. ( آنندراج ) . رجوع به ترکیب دماغ کردن شود.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دماغ کردن ؛ دماغ فروختن. نخوت و غرور کردن. ( آنندراج ) : بوی خسرو نمی کشی ز دماغ بیش از این خود دماغ نتوان کرد. امیرخسرو ( از آنندراج ) . و رجوع به ...

پیشنهاد
٠

از دماغ ( از دل و دماغ ) افتاده بودن ؛ نشاط و خوشدلی پیشین را نداشتن. حال و شور گذشته را از دست داده بودن. ( یادداشت مؤلف ) .

پیشنهاد
٠

در دماغ داشتن ؛ در دماغ آمدن. نخوت و غرور بهم رساندن. ( از آنندراج ) . مدعی بودن. دعوی کردن. ( یادداشت مؤلف ) : ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم ...

پیشنهاد
٠

دماغ بالا بردن ؛ دماغ بالا رفتن. در دماغ آمدن. در دماغ داشتن. نخوت و غرور بهم رساندن. ( آنندراج ) : دماغی به بالا عبث برده ای چه جویی ز خود آنچه بسپر ...

پیشنهاد
٠

دماغ بالا رفتن ؛ دماغ بالابردن. کنایه است از نخوت و غرور بهم رساندن. ( از آنندراج ) . و رجوع به ترکیب دماغ بالا بردن شود.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

در دماغ آمدن ؛ دماغ بالا بردن. نخوت و غرور بهم رساندن. ( آنندراج ) : قرابه ادیب دماغ آمده به تعلیم او در دماغ آمده. طغرا ( از آنندراج ) . و رجوع به ...

پیشنهاد
٠

موی دماغ کسی شدن ؛ مزاحم او شدن. در حال نشاط و لذت او را تنها نگذاشتن و خلوت و حال و نشاط او را بر هم زدن.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

موی دماغ ؛ موی بینی. ( آنندراج ) . - || کنایه از مخل بودن. ( آنندراج ) . مزاحم و گرانجان.

پیشنهاد
٠

دماغ گرفتن از چیزی ؛ دماغ دزدیدن از آن چیز. کنایه است از اعراض کردن و بیدماغ شدن. ( از آنندراج ) : آنانکه خو به نکهت کاکل گرفته اند در بوستان دماغ زس ...

پیشنهاد
٠

دماغ کسی را سوزاندن ؛او را قرین شکست و ناکامی کردن. دچار رنج و شکست کردن.

پیشنهاد
٠

دماغ را بالا کشیدن ؛ اظهار عدم رضایت کردن با چهره. ( یادداشت مؤلف ) .

پیشنهاد
٠

- || دماغش را نمی تواند بالا کشد؛ در تداول عامه ، کنایه از اینکه بی عرضه و نالایق و بیکاره است. ( یادداشت مؤلف ) .

پیشنهاد
٠

دماغ کسی را به خاک مالیدن ؛ مغلوب و منکوب کردن. شکست سخت دادن و خوار کردن. غرور و تکبر او را شکستن. شخصیت او را خرد کردن. ( یادداشت مؤلف ) . پوزه اش ...