پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧١)
دماغ قلمی ؛اَنْقی ̍. باریک بینی. مقابل دماغ گنده. ( یادداشت دهخدا ) .
دماغ چاق ؛ گنده بینی. که بینی بزرگ و بلند دارد. دماغ گنده.
دماغ دزدیدن از چیزی ؛ دماغ گرفتن از آن چیز. کنایه است از اعراض کردن و بیدماغ شدن. ( از آنندراج ) : دماغ نکهت بوی نسیم زلف که راست ز بوی سیب زنخدان دم ...
خون دماغ شدن ؛ از بینی خون آمدن. ( یادداشت مؤلف ) .
از دماغ فیل ( شیر ) افتاده بودن ؛ سخت متکبر بودن : از دماغ فیل افتاده است ؛ سخت متکبر است. ( یادداشت مؤلف ) .
بوی انسانیت به دماغ کسی نرسیدن ؛ از انسانیت بویی نبردن. از آداب معاشرت بهره ای نداشتن و سخت به دور بودن. ( یادداشت مؤلف ) .
دماغ تیر کشیدن ؛ در تداول عامه ؛ کنایه از لاغر شدن.
آب از دماغش بیرون آمدن ؛ لذت و سرور گذشته به تعب و رنجی بدل شدن. ( یادداشت مؤلف ) .
آب دماغ ؛ آب بینی. ( یادداشت مؤلف ) .
ام الدماغ ؛ خریطه مانندی از پوست تنک که در آن مغز سر واقع است. ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ) .
دماغ گرم کردن ؛ سرخوش کردن. ( از آنندراج ) . سرمست و خوشحال ساختن : دماغ مرا گرم کن زآنکه شد خوش آینده ابر و هوا معتدل. حاکم ( از آنندراج ) .
دماغ رسیدن ؛ سرخوش شدن و شکفته کردن دماغ. ( آنندراج ) . مست و سرخوش شدن. ( ناظم الاطباء ) ( غیاث ) : بیا که مایه هر گونه انتعاش تویی که بی تو می نرسد ...
دماغ ساز بودن ؛ دماغ چاق بودن و رسیدن دماغ. ( از آنندراج ) . سرخوش بودن : ز شوق وصل تو دایم دماغ من ساز است می هوای تو پیوسته در کدو دارم. شفیع اثر ...
دماغ شستن ؛ پاک کردن دماغ از وساوس ( آنندراج ) : شسته ست ابر چهره گلهای باغ را کو یک سبوی می که بشویم دماغ را. نعمت خان عالی ( ازآنندراج ) .
دماغش معیوب بودن ( عیب داشتن ) ؛ دیوانه بودن. ( یادداشت دهخدا ) .
دماغ خشک ؛ مغزی که ازنیروی اندیشه و تفکر خالی باشد. مغز دیوانگان و سفیهان : ما دماغ خشک را از باده گلشن کرده ایم بارها این شمع را از آب روشن کرده ایم ...
دماغ رساندن ؛ مست و سرخوش شدن. ( آنندراج ) : دماغی می رسانم برسر راه چمن دانش سرم گرم است از می بوی گل از باد می آید. دانش ( از آنندراج ) . چنان دم ...
دماغ خشکی ؛ دیوانگی. بیمغزی : دماغش خشکست ؛ دیوانه است. ( یادداشت مؤلف ) .
دماغ بیهوده ( بیهده ) پختن ؛ کنایه از کثرت فکر است و چون کثرت فکری باعث گرمی دماغ است لهذا چنین گفته اند. ( از آنندراج ) ( از غیاث ) . تصور غلط کردن. ...
دماغ پختن ؛ دماغ سوختن. کنایه است از رنج و محنت بسیار کشیدن. ( از آنندراج ) . تصور غلط کردن : وگر سیدش لب به دندان گزد دماغ خداوندگاری پزد. سعدی ( ب ...
دماغ تر ؛ دماغ چاق ، و با لفظ دادن مستعمل. ( از آنندراج ) . حال خوش. وجد ونشاط : باده کی بی ابر مستان را دماغ تر دهد نخل عیش می کشان در آب باران بر د ...
دماغ الدجاج ؛ مغز مرغ. ( از اختیارات بدیعی ) ( از تحفه حکیم مؤمن ) .
دماغ الدیک ؛ مغز خروس. ( از اختیارات بدیعی ) ( از تحفه حکیم مؤمن ) . رجوع به ترکیب دماغ الدجاج شود.
دماغ باخته ؛ دماغ آشفته. ( آنندراج ) . دماغ از دست داده : سنبل دماغ باخته عطر سنبلش گل صد زبان که لعل کند حرف از گلش. ظهوری ( از آنندراج ) . و رجوع ...
دماغ به جوش برآمدن ؛ سخت به هیجان آمدن ( از گرما، حرارت ) : همی بر فلک شد ز مردم خروش دماغ از تبش می برآمد بجوش. سعدی ( بوستان ) .
دماغ البعیر ؛ مغز شتر. ( از اختیارات بدیعی ) ( تحفه حکیم مومن ) .
دماغ الخفاش ؛ مغز شب پره. ( از اختیارات بدیعی ) ( از تحفه حکیم مؤمن ) .
دماغ الخیل ؛مغز اسب را گویند. ( از تحفه حکیم مؤمن ) .
دماغ ابن عرس ؛ مغز راسو. ( از اختیارات بدیعی ) .
دماغ اصغر ؛ مخچه. ( لغات فرهنگستان ) .
دماغ البط ؛ مغز بط. ( اختیارات بدیعی ) ( از تحفه حکیم مؤمن ) .
به دماغش نرسیدن ؛ به چیزی نشمردن داده ای را. ( یادداشت دهخدا ) .
دمار از جایی برخاستن ؛ دود بلند شدن از آن جای. کنایه از سوختن و ویران شدن آن جای و کشته شدن ساکنان آن : پشیمانی آنگه نیاید بکار چو برخیزد از بوم و کش ...
دمار از روزگار کسی برآوردن ( درآوردن ) ؛ به پایان رساندن روزگار و عمر وی. کنایه است ازهلاک کردن و کشتن او. ( از یادداشت مؤلف ) : غافلی را شنیدم که خ ...
دمار از جایی برآمدن ؛ ویران گشتن آن جای : برآمد ز کشور سراسر دمار برین گونه فرسنگ بیش از هزار. فردوسی. به دین یافته این جهان پایداری اگر دین نباشد ...
دمار از جایی برآوردن ؛ آتش زدن و دود برآوردن از آن جای. ویران ساختن و کشتن افراد و ساکنان آن. به باد فنا دادن آن جای. ( از یادداشت مؤلف ) : بپردخت ا ...
دمار از کسی ( کسانی ، حیوانی ) برآوردن ؛ بقیه نفس او را گرفتن. کنایه از هلاک کردن و به هلاکت افکندن و کشتن اوست. ( یادداشت مؤلف ) : مار است این جهان ...
دمار از روزگار کسی برآمدن ؛ به پایان رسیدن روزگار وی. پایان گرفتن عمر و مردن وی : اگر برکت صحبت تو نبودی دمار از روزگار من برآمده بود. ( سندبادنامه ص ...
دمار از سر ( تارک ) کسی برآوردن ؛ او را به هلاکت افکندن. هلاک ساختن وی را : سگالیده ام دوش با پنج یار که از تارک او برآرم دمار. فردوسی. جنگها کرده ...
دمار از کسی برآمدن ؛ کنایه است از هلاک شدن وی. به هلاکت رسیدن و کشته شدن او: گر اینجا به سنگی نیایی فرود هم از تو به سنگی برآید دمار. خاقانی. جهان ...
دمار از جان ( نهاد، هستی ، دماغ ، مغز ) کسی برآوردن ( درآوردن ) ؛ او را بسیار عذاب دادن. سخت شکنجه دادن. کنایه است از به هلاکت افکندن و هلاک کردن و ک ...
دمار ازدل خود برآوردن ؛ خود را در معرض زبونی و هلاک و آزار قرار دادن : پشیمان شد از بد کجا کرده بود دمار از دل خود برآورده بود. فردوسی.
صرصردمار ؛ مرگبار همچون باد هلاک : وگر هست او به خلقت عادپیکر چو آمد رخش تو صرصردمار است. مسعودسعد.
کیوان دمار ؛ مرگبار و هلاک آور چون کیوان ( در نحوست ) . منتقم : ماه طلعت ، مهردولت ، زهره زینت ، تیرفهم مشتری اخلاق و بهرام آفت و کیوان دمار. عنصری.
دمادم کردن ؛ پی در پی هم کردن. به هم پیوستن. به هم پیوسته و متصل ساختن. ( یادداشت مؤلف ) . در دنبال هم قرار دادن. پی هم قرار دادن. یکی بعد دیگری قرا ...
دمادم کسی رفتن ؛ درست در پی رفتن. به دنبال وی رفتن. ( یادداشت مؤلف ) : شه شد به مبارکی سوی شهر فرمود که تو روی دمادم. عمادی شهریاری.
دمادم چیزی روان گشتن ؛ با فاصله کم در پی او روانه شدن : تو چو خر پیش من روان گشته من چو خربندگان دمادم خر. سوزنی.
دمادم رسیدن سپاهی ( عده ای ) ؛ به دنبال هم آمدن آنان. پی یکدیگر آمدن آن سپاه یا عده. ( یادداشت مؤلف ) : ز دریای گیلان چو ابر سیاه دمادم به ساری رسید ...
دمادم فرستادن ؛ پی درپی فرستادن. به دنبال هم روانه ساختن. ( یادداشت مؤلف ) : بسا تنا که فرستد دمادم اندر پس سنان نیزه او از وجود سوی عدم. فرخی. قا ...
رطل ( جام ، شراب ) دمادم ؛ جام شراب که پی درپی خورند. جام لبالب از باده. جام که لب بلب از شراب پر بود. ( از یادداشت مؤلف ) : بدین گونه تا شاد و خرم ...