پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧١)
دم و دود به راه انداختن ؛ کنایه است از طعامی پختن و وسایل پذیرایی فراهم آوردن برای مهمانی. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دم ودود سینه ؛ بخاری که از سینه برآید. کنایه است از آه که از سینه خیزد. ( یادداشت از مرحوم دهخدا ) .
دم و دود ( دود و دم ) ؛ بخار و دود. دود وبخار. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : شبی همچو بر روی دیو سیاه فشانده دم و دود دوزخ گیاه. اسدی. بد آنگاه در کلبه ...
ما در ترکی می گوییم : ( ( آفینان توف آراسندا گیتدی ) ) ترجمه: درفاصله یک آف و توف رفت. ( نابود و محو شد ) .
دم باد؛ وزش باد. وزش نسیم : از ایشان یکی را به دل ترس نیست دم باد با رای ایشان یکیست. فردوسی. بر سیب لعل و رخ برگ زرد تن شاخ گوژ و دم باد سرد. اسد ...
دم صبا ؛ باد صبا. باد خنک که از جانب شمال شرقی وزد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : برداشت فر او دوگروهی ز خاک و آب آمیخت با سموم اثیری دم صبا. خاقانی.
دم سرد زدن ؛ آه سرد از سینه برآوردن. آه سرد کشیدن : تو بهانه می کنی و ما ز درد می زنیم از سوز دل دمهای سرد. مولوی.
دم نیم سوز ؛ دم سنجابی. آه دردناک و سوزناک. ( از برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ) ( از مجموعه مترادفات ص 19 ) : در نفس آباد دم نیم سوز صدرنشین ...
دم صور ؛ نفخ آن. کنایه از هنگام دمیدن صور اسرافیل است. ( از یادداشت مرحوم دهخدا ) : کرمت میت را چون دم صور زنده گرداند کلکت به صریر. سوزنی. یک دمت ...
دم سرد از دل پردرد کشیدن ؛ آه سرد و حزن آمیز کشیدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
مسیحادم ؛ که نفسی جانبخش چون مسیحا دارد. عیسی دم. مسیحانفس. که چون عیسی نفس او مرده زنده کند. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : طبیب عشق مسیحادم است و مشفق ل ...
دم آتش ؛ لهیب. زبانه آتش. دمیدن آتش : چو بخشایش پاک یزدان بود دم آتش و باد یکسان بود. فردوسی. چو دریای سبز اندر آید ز جای ندارد دم آتش تیز پای. فر ...
دم دمیدن ؛ پف کردن. فوت کردن : بدیدی مرا روی کردی دژم دمیدی بر آن آتش تیزدم. فردوسی. آن کوشک را از جا بکند و در هوا بینداخت چنانکه نیست شد دمی بدمی ...
دم مسیحا ؛ دم عیسی. دم عیسوی. نفس حضرت مسیح که مرده زنده گرداند. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : در حب و بغض و حل و عقد و افسون و نیرنج ید بیضا و دم مسیحا ...
دم عیسی ؛ نفس عیسی. نفس مسیح. نفس مسیح که به پاکی و احیای اموات شهره است. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : چو مریم سرفکنده ریزم از طعن سرشکی چون دم عیسی مصف ...
دم عیسوی ؛ نفسی چون نفس حضرت مسیح. نفسی که در پاکی و شفابخشی و زنده سازی چون نفس عیسی بن مریم باشد : دم عیسوی جوی کآسیب جان را ز داروی ترسا شفایی نیا ...
مبارک دم ؛ فرخنده دم. که نفسی گرم و گیرا دارد. که دارای نفسی فرخنده و مبارک است : درین شهر مردی مبارک دم است که در پارسایی چو اویی کم است. سعدی.
دم بی منتها ؛ کنایه از عشق است : خود ز بیم این دم بی منتها بازخوان �فابین ان یحملنها�. مولوی.
در دم اژدها بودن ؛ کنایه است از در معرض خطر قرار داشتن. در مخاطره بودن : به لادن سپه را نکردم رها همی بودم اندر دم اژدها. اسدی.
در دم اژدها یا مار شدن ( آمدن ) ؛ خود را به خطر افکندن. به کاری بس خطرناک دست یازیدن : به مردی شوی در دم اژدها کنی خواهران را ز ترکان رها. فردوسی. ...
به دم آهیختن کسی را ؛ کنایه است از گرفتار ساختن و از پای درآوردن وی : دو فرسنگ چون اژدهای دژم همی مردم آهیخت گفتی به دم. فردوسی. رجوع به ترکیب به د ...
به دم کشیدن ( برکشیدن ، درکشیدن ) اژدها چیزی یا کسی را ؛ با نفس خود بسوی دهان کشیدن و بلعیدن. به کام خود فروکشیدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : بیامد ز ...
به دم کشیدن ؛ با دم و نفس مایعی را نوشیدن. لاجرعه نوشیدن : از پسر نردباز داو گرانتر ببر وز دوکف سادگان ساتگنی کش بدم. منوچهری.
دم کشیدن چای و پلاو و جز آن ؛ نضج یافتن و پخته شدن. ( ناظم الاطباء ) .
دم درکشیدن ؛ خاموش شدن : چو اسفندیار این سخنها شنید دلش گشت پردرد و دم درکشید. فردوسی.
آلات دم کشیدن ؛ جهاز تنفس. ( یادداشت مؤلف ) : [ زهره دلالت کند بر ] بوییدن و آلات دم کشیدن. ( التفهیم ) . دم بکشی بازدهی زآنکه دهر بازستاند ز تو می ...
آدم آه است و دم ؛ آدمی زود تواند مردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دمتان دم باشد ؛ کنایه از دعا کردن و بقای مجلس و گذراندن به خوشی و خوشوقتی است و عربی آن طوبی لکم. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) .
دم واپسین ؛ نفس آخرین. ( ناظم الاطباء ) . کنایه است از دم نزع. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) : نیستی آگه که دم واپسین از تو برآرند دمار ای غلام. عطار ...
گرم دم ؛ که دمی گرم دارد. که نفس وی گرم و گیراست.
دم نرم ؛ کنایه از رضا شدن و قبول کردن است. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) .
دم نرم داشتن ؛ کنایه است از به اندک گرمی حریف از جا رفتن. ( آنندراج ) : با جوهر مردی اند هرچند ولیک چون خنجر مومی دم نرمی دارند. اشرف ( از آنندراج ) ...
دم کسی فرورفتن ؛ ساکت شدن. خاموش گشتن. بند شدن نفس وی : فرورفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی دمار از من برآوردی نمی گویی برآوردم. حافظ.
دم کسی گرفتن ؛ خبه شدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . خفه شدن. بند آمدن نفس وی : گویند پرویز خسرو در مستی دمش بگرفت و بکشت. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دم مردان ؛ کنایه از استعانت و استمداد باشد از ارواح مقدسه. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) .
دم فروگیر ؛ فروگیرنده نفس. حبس کننده نفس. که نفس را بگیرد. که جلو نفس را سد کند. خفه کننده : دمه دم فروگیر چون چشم گرگ شده کار گرگینه دوزان بزرگ. نظ ...
دم فروماندن ؛ فروماندن نفس. حبس شدن نفس در قفسه سینه. کنایه از وقت نزع و مردن : یارب آن دم که دم فروماند ملک الموت واقف و شیطان. سعدی.
دم کسی به دم کسی رسیدن ؛ نفس کسی به نفس دیگری رسیدن. با وی همدم و همنفس شدن : گر رسدت دم به دم جبرئیل نیست قضا ممسک و قدرت بخیل. نظامی. - || او را ...
دم فرورفتن ؛ مقابل دم برآمدن است. ( آنندراج ) . فرورفتن. نفس. رفتن نفس به ریه. حبس شدن نفس در سینه : زبس خروش برافتاده کوه را لرزه زبس نهیب فرورفته آ ...
دم فروگرفتن ؛ خفه کردن. نابود کردن : سکته را ماند بیم و فزغش روز نبرد که به یک ساعت بر مرد فروگیرد دم. فرخی.
دم فروبستن ؛ هیچ نگفتن. سکوت کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : دو چیز طیره عقل است دم فروبستن به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی. سعدی.
دم شمرده بودن خدا ( خداوند ) بر کسی ؛ کنایه از معین کرده بودن دقایق و لحظات طول عمر و زندگی وی : دم بر تو شمرده ست خداوند تو زیراک فرداش به هر دم زدن ...
دم سیسنبری ؛ نفس و دم شفابخش مانند سیسنبر که عقرب زده را شفا می دهد. ( از یادداشت مرحوم دهخدا ) : ریخته نوش از دم سیسنبری بر دم این عقرب نیلوفری. نظ ...
دم شام ؛ نفس شبانگاهی. نفس که به هنگام شب کشند : تا یاد رخی گشته چراغ دل تأثیر پای کمی از صبح ندارد دم شامش. تأثیر ( از آنندراج ) .
دم شمردن یا دم شمردن بر کسی ؛ حساب کردن دقایق و ساعات عمر. کنایه از موقت بودن زندگی و گذرنده بودن عمر و ناپایداری آن است. کنایه از کوتاهی و موقتی بود ...
دم سنجابی ؛ دم نیم سوز. آه دردناک و سوزناک. ( ناظم الاطباء ) .
دم خویش شمردن ؛ حساب لحظات عمر کردن. دقایق زندگی را شمار کردن : ز پیمان و فرمان او نگذرد دم خویش بی رای او نشمرد. فردوسی.
دم درآوردن ؛ نفس کشیدن. برآوردن نفس. بیرون آوردن هوا از ریتین. زهیر. مقابل شهیق. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
- دم درکشیدن ؛ نفس فروبردن. دم فروبردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . - || سکوت کردن. ساکت شدن. هیچ نگفتن. ساکت ماندن. سکوت گزیدن. دیگر بار سخن نگفتن. ...