پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
کفش تنگ ؛ کفشی که به اندازه پا نباشد و از آن کوچکتر باشد و پوشنده را زحمت دارد : پا تهی گشتن به است از کفش تنگ رنج غربت به که اندر خانه جنگ. مولوی.
کفش تنگ ؛ کفشی که به اندازه پا نباشد و از آن کوچکتر باشد و پوشنده را زحمت دارد : پا تهی گشتن به است از کفش تنگ رنج غربت به که اندر خانه جنگ. مولوی. ...
کفش جامگی ؛ گیوه. ( یادداشت مؤلف ) .
کفش پیش پای کسی گذاشتن ؛ کفش پیش پای کسی نهادن. کفش پیش آوردن. رسم بود که خدمتکاران بهنگام برخاستن مخدومان کفشهای آنان را پیش پایشان می گذاشتند. ( آن ...
کفش تابتا کردن ؛ کفشهای دوپا عوضی بپاشدن. ( از آنندراج ) ( از فرهنگ فارسی معین ) . کنایه از عملی کودکانه انجام دادن : زاهل هوش و بصیرت کمال مسخرگیست ...
کفش پیش پای او نمی تواند گذاشت ؛ رتبه اش چندان پست است که این کار را نمی شاید. لایق خدمتگزاری وی نیست. ( آنندراج ) ( فرهنگ فارسی معین ) : چون به قصد ...
کفش بر سر کسی زدن ؛ ظاهراً در بیت زیر کنایه از خوار و خفیف داشتن اوست : به خدمت منه دست بر کفش من مرا نان ده وکفش بر سر بزن. سعدی ( بوستان ) .
کفش پوش ؛ پوشنده کفش. - || کنایه از شاطر و عیار. در قصه حمزه در تعریف عمرو عیار آمده : سرخیل بساط کفش پوشان جهان. ( آنندراج ) . - || پوشش کفش.
کفش بردار ؛ کفش دار. کفش بان. خدمتکار : ای سکندرطالعی کز راه عدل کفش بردارت شود نوشیروان. طالب آملی ( از آنندراج ) .
کفش برداشتن ؛عمل کفش بردار. کنایه از فرمانبرداری و فروتنی : شاهی که به رزم کاویان داشت درفش گر زنده شود پیش تو بردارد کفش ای کرده دل خصم خلاف تو بنفش ...
کفش از دستار ندانستن ؛ پای از سر ندانستن ( نشناختن ) سخت حیران بودن بسببی. ( فرهنگ فارسی معین ) : بی تابش روی تو دل ما همی از رنج نی پای ز سر داند نی ...
کفش بان ؛ آنکه کفشهای خداوندش را نگهبانی کرده باشد. ( از آنندراج ) . کفشدار. باشماقچی و کسی که کفشها را نگهداری می کند. ( ناظم الاطباء ) : جنت نقشی ز ...
کفش بایستن کسی را ؛ ضرور شدن سفر او را. مهیای سفر بودن. چنانکه گویند، کفش که را می باید یعنی چه کسی باید عزیمت کند : ای صبر بگفتی که چوغم پیش آید خوش ...
کفش آهو ؛ کنایه از سم آهو. ( آنندراج ) : کشد زحمت چو آید در تکاپو در این ره سنگ دارد کفش آهو. محمدقلی سلیم ( از آنندراج )
کفش از آهن ساختن ؛ کنایه از آماده شدن برای سفری طولانی : کفش از آهن ساخت تیرت و زپی بدخواه رفت. کاتبی ( از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1221 ) .
سنگ در کفش بودن ؛ کنایه از در تنگنا بودن و گرفتار مزاحم بودن است : کله آنگه نهی که بر فتدت سنگ در کفش و کیک در شلوار. سنائی.
پا را به یک کفش کردن یا دوپا را در یک کفش کردن یا پاها را در یک کفش کردن ؛ کنایه از لجاج کردن. ستیهیدن. اصرار ورزیدن. مصر و مبرم بودن دیگری وتغییر را ...
دست برکفش نهادن ؛ کنایه از احترام کردن : بخدمت منه دست برکفش من مرا نان ده و کفش بر سربزن. ( بوستان ) .
بی کفشی ؛ کفش نداشتن ، پابرهنگی : هرگز از دور زمان ننالیده بودم. . . مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود. . . یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق بجای ...
پا در کفش کسی کردن ؛ موجب اذیت و آزار کسی شدن. ( فرهنگ فارسی معین )
راه نو ؛ آهنگ نو. نغمه ٔجدید : گر نیوشی چو زهره راه نوم کنی انگشت کش چو ماه نوم. نظامی.
بیراه ؛ خواننده ای که خارج ازمقام خواند. و رجوع به ذیل کلمه آهنگ در همین لغت نامه شود. علاوه بر ترکیبات فوق ، ترکیبات دیگری نیز بصورت ماده مستقل در ا ...
راه کلندر ؛ نواییست از موسیقی و اصل آن گلندر است بکاف فارسی و قلندر معرب آن است. ( آنندراج ) . رجوع به راه قلندر در همین ماده شود.
راه گل ؛ سرودی است از موسیقی ، و شاید که راه جزو کلمه نباشد چنانکه در راه خسروانی گذشت. ( رشیدی ) . نوایی از موسیقی. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) ( ...
راه عراق ؛آهنگ عراق. پرده عراق. مقام عراق که نام مقامی است در موسیقی : این مطرب از کجاست که راه عراق ساخت وآهنگ بازگشت ز راه حجاز کرد. حافظ.
راه قلندر ؛ نواییست از موسیقی. ( رشیدی ) ( از بهار عجم ) ( از ناظم الاطباء ) ( برهان ) ( از فرهنگ نظام ) : نعره رندان شنید راه قلندر گرفت کیش مغان تا ...
راه روح ؛ نوایی از موسیقی. ( ناظم الاطباء ) . نام پرده ای است از موسیقی. ( برهان ) . لحن هفتم از سی لحن باربد و آن را راح روح نیز گویند. ( از برهان ) ...
راه سماع فروکوفتن ؛ نواختن مقام موسیقی. زدن آهنگ سماع : فرو کوب مستانه راه سماع که دارد دلم دستگاه سماع. ظهوری ترشیزی ( از بهار عجم )
راه شبدیز ؛ لحنی است از سی لحن باربد. ( از انجمن آرا ) ( رشیدی ) . لحن سیزدهم از سی لحن باربد. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) ( از فرهنگ نظام ) ( از ش ...
راه خارکن ؛ نوایی از موسیقی. راه خارکش. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ) . و رجوع به ترکیب راه خارکش شود.
- راه خسروانی ؛ نغمه و آهنگ خاص که به خسروانی معروف است. ( انجمن آرا ) ( از آنندراج ) ( رشیدی ) . طریق سرود خسروانی ، نه آنکه راه خسروانی سرودی است چ ...
- راه جامه دران ؛ نوایی از موسیقی. ( ناظم الاطباء ) . نام صوتی از تصنیفات نکیسای چنگی. گویند این صوت را چنان نواخت که حضار مجلس همه جامه ها بر تن پار ...
راه حجاز ؛ آهنگ حجاز. پرده حجاز. مقام حجاز. مقامی در موسیقی : این مطرب از کجاست که راه عراق ساخت و آهنگ بازگشت ز راه حجاز کرد. حافظ.
راه خارکش ؛ نوایی از موسیقی. ( ناظم الاطباء ) . راه خارکن. ( از برهان ) ( از آنندراج ) ( از انجمن آرا ) .
راه بقا ؛ نواییست از موسیقی. ( رشیدی ) ( ناظم الاطباء ) ( نظام ) : پای کوبدسر پرچم چو زند راه بقا چنگ شیر علم و لحن سرود خرنای. سیف اسفرنگ ( از رشید ...
در راه خدا ؛ فی سبیل اﷲ. قربة الی اﷲ. ( یادداشت مؤلف ) : و هر بنده که در بندگی من [ سلطان مسعود ] است همه آزادند در راه خدا. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص ...
براه خدا دادن ؛ در راه خدا خرج کردن. قربة الی اﷲ خرج کردن. فی سبیل اﷲ بخشیدن. ( یادداشت مؤلف ) . بخاطر خدا. از برای خدا. محضةﷲ.
بیراه گردیدن ؛ بیهوش شدن. از هوش رفتن. از خود بیخود شدن : بزن راهی که شه بیراه گردد مگر کاین داوری کوتاه گردد. نظامی ( از شعوری ) . || باطن شخص. ( ...
ز راه ( از راه ) ؛ از حیث. از جهت. از لحاظ. از نظر. بواسطه : جان و روان یکی است بنزدیک فیلسوف ورچه ز راه نام دو آید روان و جان. ابوشکور بلخی.
راه و آیین ؛ کیش وآئین. سنت و رسم. دین و آیین : ز گوینده بپذیر به دین اوی بیاموز ازو راه و آیین اوی. دقیقی.
روی و راه ؛ چاره جویی و اراده : ازآن خون که او ریخت بر بیگناه کسی را نبد اندر آن روی و راه. فردوسی. || هوش و شعور. ( برهان ) ( آنندراج ) ( انجمن آر ...
راه یزدان ؛ آیین ایزد. کیش یزدان. سنت ایزدی : پی جادوان بگسلاند ز خاک پدیدآورد راه یزدان پاک. فردوسی.
راه یزدان سپردن ؛ دین ایزدی گرفتن. برآئین یزدان عمل کردن : همان راه یزدان بباید سپرد ز دل تیرگیها بباید سترد. فردوسی.
راه محمد ؛ دین محمد. دین اسلام : ز یزدان جز که از راه محمد ندارم چشم فصلی و اتصالی. ناصرخسرو.
راه مردان ؛ آیین بزرگان. رسم رادمردان. مسلک مردان : راه مردان بخودفروشی نیست در جهان بهتر از خموشی نیست. اوحدی.
راه سنت ؛ مذهب سنت : طبل خواری در میانه شرط نیست راه سنت کار و مکسب کردنیست. مولوی.
راه خدا ؛ سبیل اﷲ. دین خدا. آیین خدا.
راه دین ؛ شریعت محمدی ( ص ) . ( از شعوری ج 2 ورق 11 ) : گر مسلمانی به راه دین برو بر سبیل و راه خیرالمرسلین. ناصرخسرو.
راه باطل ؛ دین باطل. مذهب ناحق. کیش باطل : راه حق یکیست و راه باطل هزار. ( از کیمیای سعادت ) .
راه حق ؛ دین حق. شریعت درست. مقابل راه باطل و شریعت باطل : راه حق یکی است و راه باطل هزار. ( از کیمیای سعادت ) .