پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧١)
دلالت التزام یا التزامی ؛ ( اصطلاح منطق ) آن است که دلالت لفظ به طبیعت دلالت مطابقی برچیزی باشد که آن چیز خارج از حقیقت موضوع له آن لفظ باشد مگر لازم ...
زیر دل کسی زدن ِ خوشی ( راحت ) ؛ عدم لیاقت او به داشتن رفاه و شادمانی : مگر راحتی زیر دلت می زند؛ از چه وضع نیک خود را به وضعی بدبدل کنی ! ( امثال و ...
ضعف رفتن دل از گرسنگی ؛ مالش رفتن دل از نخورده بودن غذا. سخت گرسنه بودن. رجوع به این ترکیب ذیل رفتن شود. ضعف رفتن دل از گرسنگی ؛ سخت گرسنه شدن. در ...
زیر دل زدن ؛ تهوع آوردن. به تهوع افتادن.
ریسه رفتن دل ؛ نوعی مالش در شکم شبیه حالت گرسنگی. رجوع به این ترکیب ذیل ریسه شود.
دلی از عزا درآوردن ؛ عمل گرسنه ای که به غذا و خوراکی فراوان برسد و به فراوانی بخورد. ( فرهنگ عوام ) . - || به خوشی و راحتی ساعتی یا وقتی گذراندن. ( ...
دل و روده بهم خوردن ؛ بحال تهوع افتادن.
دل و روده چیزی را درآوردن ( بیرون آوردن ) ؛ اسباب و اثاثه درون چیزی را در آوردن و بر هم زدن. ( فرهنگ عوام ) . نامرتب و مخلوط کردن آن. آنرا بهم زدن.
دل و اندرونه ؛ در تداول عامیانه ، احشاء و امعاء. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . دل اندرونه.
دل و روده بالا آمدن ؛ به حال تهوع افتادن. منش گردا رسیدن کسی را. اق گرفتن کسی رااز دیدن زشتی یا پلیدی یا عمل نابهنجار کسی. - || نفرت دست دادن.
دلت را شاه کن وزیرش را قلوه هات ؛ به مزاح ، در این امر مصمم شو و از دیگران استشارت مکن ( قلوه در استعمال عامه به معنی کلیه باشد ) . ( امثال و حکم دهخ ...
از کار بردن دل ؛ دلزده کردن : دلم از کار به لبهای شکربار برد زآنکه شیرینی بسیار دل از کار برد. مسیح کاشی ( از آنندراج ) .
خالی بودن دل ؛ خالی بودن شکم. ناشتا بودن. دیری چیزی نخورده بودن. گرسنه بودن.
دل خرما ( خرمابن ) ؛ مغز آن. ماده سپید و نرم و لذیذ چون شیری بسته و منجمد که در سر خرمابن است. قسمتی از نخل که بر سر آن جای دارد چون توده پنیر تر و ش ...
دل درخت ؛ چیزی چون پنبه که به درازی درخت در درون اوست. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . || تنه درخت. ( ناظم الاطباء ) . || توی. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . ر ...
دل روز ؛ نصف روز. ( برهان ) . میانه روز. ( آنندراج ) . نیمروز. ( انجمن آرا ) . وسط روز. ( ناظم الاطباء ) . - || کنایه از آفتاب. ( از برهان ) ( از ا ...
دل زمین ؛ داخل زمین. دل خاک. || کنایه از گور که مرده را در آن نهند. ( آنندراج ) . دل خاک. قبر : طریق آن است که به حیلت در پی کار او ایستم تا. . . در ...
- قحبه دل ؛ غردل. غَردل ؛ ترسنده. آهودل. واهمه ناک. بیدل. رجوع به غردل در ردیف خود شود.
کلنگ دل ؛ ترسو. مرغ دل. رجوع به کلنگ دل در ردیف خود شود.
سپهبددل ؛ که در دل و جرأت صاحب مقامی چون سپهبد را ماند. رجوع به سپهبددل در ردیف خود شود.
دل و زور ؛ جرأت و نیرو : چو خسرو دل و زور او را بدید سبک تیغ تیز ازمیان برکشید. فردوسی. چو شیده دل و زور خسرو بدید سرشکش ز مژگان به رخ برچکید. فر ...
دل و زَهره ؛ دلیری و شجاعت : تن پیل دارد توان پلنگ دل و زهره شیر و سهم نهنگ. اسدی.
دل و زَهره ؛ دلیری و شجاعت : تن پیل دارد توان پلنگ دل و زهره شیر و سهم نهنگ. اسدی. شجاعت و دل و زهره اش [ مسعود ] این بود که یاد کرده آمد. ( تاریخ ...
زور دل ؛ شجاعت. قوت قلب. رجوع به این ترکیب ذیل زور شود.
دل کسی را نگاه داشتن ؛ آرامش بخشیدن. جرأت دادن. دلداری دادن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : بیغو بهزیمت شد بی لشکر و بی سلاح و امیر ابوالفضل دل وی نگاه د ...
دل مصاف بودن کسی را ؛ جرأت مصاف دادن داشتن : ز پادشاهان کس را دل مصاف تو نیست که هیبت تو بزرگ است و لشکر تو گران. فرخی.
دل وجرأت ؛ جسارت و نیروی برابری با حوادث.
دل جنگ بودن کسی را؛ جرأت جنگیدن داشتن : ترا چون سواران دل جنگ نیست ز گردان لشکر ترا ننگ نیست. فردوسی.
دل شیر ؛ شجاعت شیر. دلیری شیر : ایزد او را از پی آنکه عدو نیست کند قوت پیل دمان داد و دل شیرعرین. فرخی.
دل شیر داشتن ؛ بسیار دلیر و شجاع بودن. ( فرهنگ عوام ) .
دل از جای بردن ؛ ترسیدن : رابط الجأش ؛ دلاور که دل از جای نبرد. ( از منتهی الارب ) .
دل با کسی نبودن ؛ سخت درهراس و وحشت بودن : همگان به درگاه آمدند که با کس دل نبود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 629 ) .
دل به جای بودن ؛ قوی دل بودن. نترسیدن. رجوع به این ترکیب ذیل جای شود.
دل و دیده ؛ عزیز. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : بدیشان سپرد آن دل و دیده را جهان جوی گرد پسندیده را. فردوسی. به رستم سپردش دل و دیده را جهانجوی پور پسن ...
- بر آن دل ؛ بر آن عزم. بر آن اراده. رجوع به همین ترکیب ذیل �بر� شود. || عزیز. نیازی. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
چشم و دل ؛ عزیز. نیازی : که فغفور چشم و دل ساوه شاه ورا دید خواهد همی بی سپاه. فردوسی.
به دل خود ؛ به میل خود. سرخود : هر کس که به دل خود سکه سازد و بر سنگ نهد گناهکار و کشتنی باشد. ( تاریخ مبارک غازانی ص 289 ) . در بازارهای اوردو و شهر ...
دل کردن ؛ رغبت کردن. ( آنندراج ) : جای به دل نشینی آنجا ندیده است کی دل کند خدنگ تو کز دل گذر کند. تأثیر ( از آنندراج ) .
ای دل ؛ ای نفْس من ! ای من ! ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . خطاب شاعران به دل مبتنی بر این عقیده است که انسان از ماده و روح تشکیل یافته و انسان واقعی روح ...
دلا ؛ ای دل : دلا کشیدن باید عتاب و ناز بتان رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا . فرالاوی. دلا تا بزرگی نیاید بدست بجای بزرگان نشاید نشست. نظامی. دلا ...
یکدل بودن ؛ همرای و همداستان بودن : و همان آلتونتاش یگانه راست یکدل می باشد. ( تاریخ بیهقی ) . مرا نصرت ایزدی حاصلست که رایم قوی لشکرم یکدلست. نظام ...
یکدل شدن ؛ صمیمی شدن. متحدو همراه شدن : تو با دوست یکدل شو و یک سخن که خود بیخ دشمن برآید ز بن. سعدی.
نرم دل شدن ؛ رام شدن. به رحم آمدن. رجوع به نرم دل در ردیف خود شود. نرم دل شدن ؛ رام شدن. به رحم آمدن : جهاندار دارای جوشیده مغز نشدنرم دل زآن سخنها ...
نرم دلی کردن ؛ ترحم نمودن. رجوع به نرم دل در ردیف خود شود.
نزدیک بودن دل به کسی ؛ مهر و محبت به وی داشتن : دل نزدیک باشد؛ بعد مکانی در دوستی زیان و خلل نیارد. ( امثال و حکم دهخدا ) .
نازک بودن دل ؛ مهربان بودن آن. حساس بودن آن : هرکه نازک بود دل یارش گو دل نازنین نگه دارش. سعدی. چندین هزار شیشه دل را به سنگ زد افسانه ای است اینک ...
موم شدن دل ؛ نرم شدن آن : ز رحمت دل پارسا موم شد که آن دزد بیچاره محروم شد. سعدی. رجوع به موم شدن شود.
میان دل ؛ اسود. سوداء. ( دهار ) . سویداء. صمیم. حبةالقلب.
میانه دل ؛ سوداء. سویدا. ( دهار ) .
مشغول گشتن دل ؛ نگران شدن : شاه دیر از آب بیرون آمد اراقیت را دل مشغول گشت. ( اسکندرنامه ، نسخه سعید نفیسی ) .