پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧١)
دنبال کسی ( جمعی ) را داشتن ؛ تعقیب آنان کردن. در پی آنان رفتن. ( یادداشت مؤلف ) : عراقیان از پیش برخاستند و روی به جانب بغداد نهادند یونس خان دنبال ...
در دنبال ؛ در پی : گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب. حافظ.
در دنبال کسی ( چیزی ) افتادن ؛ عقب او حرکت کردن. پشت سر او رفتن. به دنبال او رفتن. ( یادداشت مؤلف ) : سگ در دنبال افتاد. ( مجمل التواریخ والقصص ) .
دنبال چیزی گردیدن ؛ در پی آن بودن. جستجوی آن کردن. در عقب آن بودن. ( یادداشت مؤلف ) : خضر این بادیه دنبال خطر می گردد چه خبر ما ز سر بیخبر خود داریم ...
دنبال رو ؛ که به دنبال کسی یا حیوانی رود. که عقیب وی رود. دنباله رو : بمیراند آتش فتنه را و خراب کند علامتهای آن را و براندازد آثار آن را و بدراند پی ...
به دنبال آمدن ؛ پیروی کردن و از پی رفتن و تعاقب نمودن. ( ناظم الاطباء ) .
چشم به دنبال کسی ( چیزی ) بودن ؛ انتظار او کشیدن. اشتیاق دیدن یا تصاحب داشتن. سخت مشتاق و عاشق دیدار یاتملک او بودن. ( یادداشت مؤلف ) : به دنبال چشم ...
به دنبال ؛ در پی. عقب و پس و پشت : به دنبال محمل چنان زار گریم که از گریه ام ناقه در گل نشیند. میرزا طبیب اصفهانی. - || پس از. . . در پی. . . بعد ...
مشک دنبال ؛ دم سیاه. که دمی سیاه دارد : به بر زرد یکسر به تن لعل پوش همه مشک دنبال و کافورگوش. اسدی.
از ( زِ ) دنبال ؛ از پی. براثر. در عقب : برآشفت گردافکن تاج بخش ز دنبال هومان برانگیخت رخش. فردوسی. دو چشمش ز کین چشمه خون شده ز دنبال گردش به هامو ...
دنبال بریده ؛ ابتر. دم بریده. ( یادداشت مؤلف ) .
مار کوفته دنبال ؛ ماری که دم او را به سنگ و جز آن کوبیده و له و خرد کرده باشند. ( یادداشت مؤلف ) : ز رنج لرزان چون برگ یافته آسیب به درد پیچان چون م ...
اندک دنبال ؛ دم کوتاه. که دم خرد و کوتاه دارد: آمد برون ز بیشه یکی زرد سرخ چشم لاغرمیان و اندک دنبال و پهن سر. مسعودسعد.
دنبال ببر خاییدن ؛ با قوی وزورمندی هول و مخوف ستیزیدن. چغیدن. کاویدن. ( امثال و حکم دهخدا ) . با من همی چخی تو وآگه نیی که خیره دنبال ببر خایی چنگال ...
دمان و دنان ؛ شتابان و خرامان. روان تند و آهسته : چو در سبزه دید اسب را دشتبان گشاده زبان شد دمان و دنان. فردوسی. پس اندر سپاه منوچهرشاه دمان و دنا ...
گوردن ؛ که همچون گورخر به نشاط راه رود : یوزجست و رنگ خیز و گرگ پوی و غرم تک ببرجه آهودو و روباه حیله گوردن. منوچهری.
دمیدن ( دردمیدن ) باد در چیزی ( کسی ) ؛ با دم خویش آن چیز ( کس ) را باد و هوا دادن. ( یادداشت مؤلف ) : دوم آنکه حجاب را یاری دهد به وقت دم زدن و باد ...
روز دمه ؛ روز مه و طوفان. روز طوفانی و پرباد. ( یادداشت مؤلف ) : بفرمود تا سرشبان از رمه بر بابک آمد به روز دمه. فردوسی. چنان شد که از بی شبانی رم ...
روزگار دمه ؛ گاه ِ مه و طوفان. زمانی که هوا سخت طوفانی است. کنایه از فصل سرما و زمستان. ( از یادداشت مؤلف ) : وگر گوسفندی برند از رمه به تیره شب و ر ...
دمه برافتادن کسی را؛ تاسه برافتادن او را. به نفس نفس افتادن. بهر. بهور. انبار. ( یادداشت مؤلف ) . تحشیة. ( از دهار ) : بهیر؛زن کلان سرین که وی را در ...
یک دمه ؛ به اندازه یک دم. به قدر یک لحظه : صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست. سعدی.
- شمع دمنده ؛ با پرتو و لمعان. تشعشعکننده : ز شمع دمنده چنان رفت نور کز او ماند بیننده را چشم دور. نظامی.
اژدهای دمنده ، دمنده اژدها ؛ اژدها که سخت نفس زند و بغرد. ( یادداشت مؤلف ) : دمنده اژدهایی پیشم آمد خروشان و بی آرام و زمین در. لبیبی. یکی اژدهای ...
دم لابه کنان ؛ تملق کنان. چاپلوسی کننده. در حال اظهار عجزو چاپلوسی : چون منعم خود شناختندش دم لابه کنان نواختندش. نظامی.
خضرای دمن ؛ سبزه که از سرگین زار بروید : ایاکم و خضراء الدمن ؛ بپرهیزید از سبزه سرگین زار . ( حدیث نبوی ) . چشم غره شد به خضرای دمن عقل گوید بر محک ...
از دمل دولت یافتن ؛ گویند هرکه را دمل شود دولت به او روی آورد. ( آنندراج ) : ضرری نیست که سودی ز پیَش گل نکند دمل غنچه ز دنبال زر گل دارد. تأثیر ( ...
دم لابه کردن ؛ چاپلوسی و عجزنمودن : بس هزبری که بدین دل که توداری امروز پیش تو فردا دم لابه کند چون روباه. فرخی. به ابن صبح که سرپنجه ها کند چو نجو ...
عظم دمعه ای ؛ که عظم ظفری نیز نامند، تیغه استخوانی کوچک نازکی است زوج و غیرمنتظم که در طرف قدام وانسی خانه چشم به طور عمودی واقع و فاصله میانه محل مق ...
دمعةالعشاق ؛ حب النیل است. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) .
دمعةالکرم ؛ آب تاک که در ایام بهار چکد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) .
دمع داود ؛ نام دارویی است. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) . دانه گیاهی دارویی است. ( از اقرب الموارد ) .
دمعةالشجر ؛ لبلاب است. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . صمغ لبلاب که جهت ستردن موی آزموده است. ( از تحفه حکیم مؤمن ) .
دمش خون ؛ غلیان دم. فشار خون. ( یادداشت مؤلف ) : درد دهن را منفعت کند و دمش خون را تسکین دهد. ( صیدنه ابوریحان بیرونی ) . || مغز درخت و قلب درخت. ( ...
دمع ایوب ؛ درختی است. ( از اقرب الموارد ) . شجرةالتسبیح. امدریان. دموع ایوب. ( یادداشت مؤلف ) .
خوش دمش ؛ که خوش بدمد. که به خوشی وزد. خوش نفس. خوش دم : بر سر آمد گوهر تیغ تو در روز نبرد بر سر آید هرکه را زآن دست باشد پرورش مقتبس از شعله رایت شع ...
دم کردن هوا ؛ بخاری گرم در هوا پیدا شدن ، چنانکه در جای گرم و مرطوب به روز آفتابی. ( یادداشت مؤلف ) .
دم کردن با کسی ( حیوانی ) ؛ همدم و همنفس او شدن. با او بسر بردن : چگونه تلخ نَبْوَد عیش آن مرد که دم با اژدهایی بایدش کرد. نظامی.
دم کردن چای ؛ ریختن آب جوشان بر چای خشک و ماندن تا رنگ افکند. ( یادداشت مؤلف ) .
- نغمه دمساز ؛ ساز موافق و هم کوک. ( از ناظم الاطباء ) .
دم کردن پلاو و جز آن ؛ آتش را در دیگدان کم کردن و بروی دیگ آتش کردن. ( ناظم الاطباء ) . پلویا چلو را پس از نیم پز کردن و آبکش کردن و بار دیگردر دیگ ر ...
دمساز شدن ؛ هم آهنگ و سازوار گشتن. موافقت و سازگاری نمودن. دمساز گشتن. ( یادداشت مؤلف ) : به جفت مرغ آبی باز کی شد پری با آدمی دمساز کی شد. نظامی. ...
دمساز گشتن ؛ قرین شدن. هم نفس گردیدن. موافق کسی گشتن : فریدون ز کاوه سرافراز گشت که با تخت و دیهیم دمساز گشت. فردوسی. بگفت این و ازپیش او بازگشت تو ...
دم چیزی زدن ؛ لاف آن چیز زدن. ادعای داشتن آن چیز کردن : پیوسته دلم دم رضای تو زند جان در تن من نفس برای تو زند. خواجه عبداﷲ انصاری. من اینک دم دوست ...
دم برزدن ازگفتار ؛ لب بستن از سخن. خاموشی گزیدن : چو از پشت اسبان فرودآمدند ز گفتار یک بار دم برزدند. فردوسی.
دم به گفتار زدن ؛ لب به سخن گشودن. به تکلم آغازیدن : مزن بی تأمل به گفتار دم نکو گو اگر دیر گویی چه غم. سعدی.
از خود دم زدن ؛ خودستایی کردن. دعوی فضایل و شجاعت داشتن. لاف زدن از قدرت و هنر و جز آن. ( یادداشت مؤلف ) : گفت فرودآی و ز خود دم مزن ورنه فرودآرمت ا ...
دم زدن از مهر ( دوستی و رضا و صدق و کاری و چیزی دیگر ) ؛ لاف مهربانی و دوستی زدن. دعوی آن کردن. مدعی آن بودن. ادعای آن را داشتن. ( از یادداشت مؤلف ) ...
تیز دم برزدن ؛ سخن به تندی گفتن : که ناید بدین کودک از من ستم نه هرگز بدو برزنم تیز دم. فردوسی. - || نفس تند کشیدن : چو این گفته بشنید ترک دژم بلر ...
دم زدن در معنایی ( بر چیزی ) ؛ در موردآن معنی سخن گفتن. در آن باره به گفتگو پرداختن : ز نزدیکان خود با محرمی چند نشست و زد درین معنی دمی چند. نظامی.
دم برزدن سپیدی ؛ طلوع صبح. آغاز بامدادی. برآمدن صبح. پدید آمدن سپیده سحری. دمیدن سپیده : سپیده دم چو دم برزد سپیدی سیاهی خواند حرف ناامیدی. نظامی. ...