پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
گِل آب گرفتن ؛ ریختن آب بر خاک ْ گِل ساختن را. و گل آب گرفتن برای کسی ، آزار و رنجانیدن ِ وی را اسباب ْ چیدن.
در یک آب خوردن ؛ باندک زمان. در یک دم. بیک لحظه.
سر زیر آب کردن ؛ خویشتن را از کسی خاصه از وامخواه و متقاضی دور وپنهان داشتن.
قند ته دلش آب شدن ؛ سخت از پیشامدی مسرور و شادمان گردیدن.
- بی آبی کردن ؛ کار بیمزه و نابهنجار و بی مورد و نابسامان کردن.
خراج مملکتی بر آب بودن ؛ نسق باژ و جبایت آن براندازه صرف آب نهاده بودن : و خراجشان [ خراج مردم خلم بخراسان ] بر آب است. ( حدودالعالم ) . و خراجشان [ ...
بی آب و علف ؛ زمین لم یزرع و قَفْر.
به زهر آب دادن ؛ آلودن شمشیر و خنجر و امثال آن است به زهر، تا جراحت آن بُرْء و التیام نپذیرد : شماساس و گرسیوز از میسره به زهر آب داده سنان یکسره. ف ...
به آب زدن ؛ برای عبور از رود یا نهری داخل آب شدن.
به آب دادن حنا و وسمه ؛ فروشستن آن از گیسوو محاسن و ابروان باشد.
برآب ؛ بزودی. بی درنگ. بسرعت.
با کسی همان آب در کاسه بودن ؛ همان پیش آمد که برای دیگران ، او را بودن : جمعی بر دار فنا برآمدند و بعضی را بکشتند و بسوختند و با فقیر نیز همین آب در ...
آبی از کسی گرم شدن یا نشدن ؛ فایده و مددی ازو پیدا آمدن یا نیامدن.
آبی با کسی گرم کردن ؛ بمزاح ، با او درآمیختن.
ازآب گذشته ؛ خوردنیی که چون ره آوردی از محلی دور آرند.
آب هنوز زیر کاه داشتن ؛ ترقی و روزافزونی در پیش بودن او را : بسا خرمن که آتش درزنی باش هنوزت آب خوبی زیر کاه است. انوری.
آب و زمین ؛ عقار : مر او را بسی داد آب و زمین درم داد و دینار و کرد آفرین. فردوسی.
آب و علف ؛ مجازاً، نعمت.
آب و اندازه ؛ در اصطلاح بنایان ، تناسب و توازن اجزاء بنائی با یکدیگر.
آب و تاب ، با آب و تاب تمام ؛ نیک آراسته. با طول و تفصیلی هرچه بیشتر : و عجب آن بود که اهل این صناعت بخراسان رفتند بعضی و آنچه آلت آن شغل بود بساختند ...
آب گشاده ؛ آب روان. شربت یا مَرَقی سخت کم مایه : زر ببهای می چو سیم مکن گم آتش بسته مده به آب گشاده. خاقانی.
آب ندیده موزه کشیدن ؛ کاری را سخت پیش از موقع آن ارتکاب کردن.
آب نگشادن از کسی ؛ بخشش و گشایشی از او نیامدن : هزار شعر بگفتم که آب از او بچکید که جز دو دیده دگر آبم از کسی نگشاد. ظهیر فاریابی.
آب گردنده ؛ بکنایه ، آسمان : پیمبر بر آن ختلی ره نورد برآورد از این آب گردنده گرد. نظامی.
آب کردن دل کسی را ؛ او را منتظر ونگران داشتن.
آب کسی ( چیزی ) بردن ( ریختن ) ؛ بی قدر و بی حرمت داشتن وی : هنوز ده روز برنیامده است که حصیری آب این کار را پاک بریخت. ( تاریخ بیهقی ) . چو باد از ...
آب شدن دل برای ( از ) چیزی ؛ سخت خواهان و آرزومند وی گشتن : اگرچه تلخ کند کام ، چون سخن گوید دل شکر شود از لعل آبدارش آب. سیف اسفرنگ.
آب شده ؛ مذاب. گداخته. محلول. مُنْهَم .
آب شدن دل ( زَهره ) ؛ عظیم ترسیدن. سخت هراسیدن : چو چرخ خصم ترا گر هزار دل باشد شود ز آتش کین تو هر هزارش آب. سیف اسفرنگ.
آب زیر کَه ْ ؛ آب زیرکاه : یکی چون آب زیر کَه ْبقول خوش فریبنده چو شاخی بار آن نشتر ولیکن برگ او بیرم. ناصرخسرو.
آب ریخت وپاش ؛ آبی که خاص شست و شوی و دیگر مصارف جز آشامیدن باشد، مقابل آب ِ خوردن.
آب زیر کاه ، آب در زیر کاه ؛ مکر و حیله. مکار و حیله گر و بَدْاَندرون. تبند. نرم بر : بگفت سیاوش بخندید شاه نبود آگه از آب در زیر کاه. فردوسی.
آب رفته به جوی بازآمدن . رجوع به آب به جوی بازآمدن شود : و اگر در سنه احدی و خمسین و اربعمائه ( 451 هَ. ق. ) از زمانه ناجوانمرد کراهتی دید و درشتی پی ...
آب روشن داشتن یا آب روشن بودن کسی را ؛ صاحب عزّ و جاه بودن : پیش بزرگان عصر آب کسی روشن است کآب ز پس میخورد بر صفت آسیا. خاقانی.
آب روی کار آوردن . رجوع به آب به روی کار آوردن شود : یعنی وقت است که آب روی کار آورم. ( مرزبان نامه ) .
- آب دیزی را زیاده کردن ؛ بمزاح ، چیزی بطعام افزودن.
- آب را آب کشیدن ؛ سخت پرهیز و احتیاط در امور صِحّی کردن.
- آب دهان ؛ آنکه سِر نگاه ندارد : آب دهانی است [ قلم ] که سخن نگاه نمیدارد. ( نفثة المصدور ) .
آب در گلو شکستن یا به گلو جَستن ؛ فرودویدن آب به قصبةالریه بجای مری. و بکنایه ، از چیزی که مایه سود و آسایش است زیان و آسیب دیدن.
آب در شیر کردن ؛ غش و دغل کردن در معامله : پیش از این از ننگ صنعت عشق فارغبال بود کوهکن در عاشقی این آب را در شیر کرد. صائب.
- آب در شکر داشتن ؛ روز از روز نزارتر شدن.
- آب در سینه شکستن ؛ دردی گذرا و موقت پس از خوردن آب در سینه پیدا آمدن. واکفیدن.
- آب در دیده یا چشم نداشتن ؛ بی شرم بودن.
آب در زیر کاه ؛ حیلتی پوشیده : به گفت سیاوش بخندید شاه نبود آگه از آب در زیر کاه. فردوسی.
آب در دهان گشتن کسی را ؛ ازدیدن یا شنیدن مطلوبی شائق و شیفته او شدن : اگر نظارگی آنجا گذشتی ز حسرت در دهانش آب گشتی. جامی.
آب در دهان آمدن از. . . ؛ شائق و خواهان آن شدن : شیر گردون بیشه گر بر مرغزارت بگذرد از صفای شیر حوضت آبش آید در دهان. سلمان ساوجی.
آب در چشم نبودن کسی را ؛ بی حیاو بی شرم بودن : چه شد که آب مروت بچشم اخوان نیست ؟ صائب.
آب در دل تکان نخوردن ؛ سخت آهسته کار و دیرجنب بودن. آب توی دل کسی تکان نخوردن:[ کنایه ] حادثه ناگوار برای کسی روی ندادن. [ قول می دهم نگذارم آب توی ...
- آب در جوی نماندن ؛ بشدن دولت و اقبال.
آب در جوی داشتن ؛ صاحب دولت و اقبال بودن. صاحب حل وعقد و رتق و فتق امور بودن : آب در جوی تست و چرخ چو پیل دشمنان را لگدسپر دارد. انوری.