پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧١)
دل به دریا زدن ؛ هر چه بادا باد گفتن. خطر کردن. به امری که عاقبت آن معلوم نیست قیام کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . با خطر و بیم هلاک مصمم کاری شدن. ...
دل به درد آژده بودن ؛ مهر وعطوفت و غمخواری داشتن : نه مردم شمر بل زدیو و دده دلی کو نباشد به درد آژده. فردوسی.
دل به دریا افکندن ( فکندن ) ؛ دل به دریا زدن. تصمیم گرفتن و در کاری بی پروا داخل شدن : گر به طوفان می سپارد ور به ساحل می برد دل به دریا و سپر بر روی ...
دل به دریا انداختن ؛ هر چه بادا گویان. دل به دریا کردن. ( از آنندراج ) : اشرف از گردون نیابی گوهرمطلوب را تا نیندازی در این ره دل به دریا چون حباب. ...
دل به جایی رفتن ؛توجه بدانجا کردن. حواس به آن سوی معطوف کردن : چو هر ساعت از تو بجایی رود دل به تنهایی اندر، صفایی نبینی. سعدی.
دل به حلق آمدن ؛ از دیری کار یا از درنگی و آهسته کار بودن کسی سخت بیزار شدن.
دل به داغ داشتن ؛ غمین بودن. رجوع به این ترکیب ذیل داغ شود.
دل [ کسی ] به جای ماندن ؛ آرامش و اطمینان وی بر جای ماندن : دل هیچ مادر نماند بجای که فرزند زو گشت خواهد جدای. فردوسی.
دل به جایها شدن ؛ اندیشه به هر جانب رفتن. نگران شدن : امیر محمد. . . چون روزی دو برآمد و از ما کسی نرفت دلش به جایها شدکوتوال را گفت تا از حاجب بازپر ...
دل به جایی افتادن ؛ قرار و انس گرفتن دل به آنجا. رجوع به �افتادن دل به جایی � در ردیف خود شود.
دل به جان رسیدن ؛ تا حد مردن آمدن. رجوع به همین ترکیب ذیل جان شود.
دل به جای آمدن ؛ آرامش یافتن. آسوده شدن : ملک را دل رفته آمد بجای بخندید و گفت ای نکوهیده رای. . . سعدی.
دل به جای ( بر جای ) داشتن ؛ آرام داشتن. قرار داشتن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . خونسرد بودن. بر خود نلرزیدن. آرام و مطمئن بودن. جمع بودن حواس. متمرکز ...
دل به جانب کسی بودن ؛ طرفدار او بودن. حامی او بودن. پشتیبان او بودن : صاحب فاضل. . . بر این نامه اعتماد کند و دل قوی دارد که دل مابه جانب ویست. ( تار ...
دل به جان آمدن ؛ سخت بستوه آمدن : سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی دل ز تنهائی به جان آمد خدا را همدمی. حافظ. و رجوع به �به جان آمدن � ذیل جان ش ...
دل به آب صابری شستن ؛ صبر و شکیبایی پیشه کردن : به آب صابری دل را بشستم به کام خویش جفتی نیک جستم. ( ویس و رامین ) .
دل به باد دادن ؛ دل از دست دادن : چنان افتاد از قضا که بونعیم ندیم مگر به حدیث این ترک دل به باد داده بود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 417 ) .
- دل به تنگ آمدن ؛ عاجز و ملول شدن دل : گر از دلبری دل به تنگ آیدت وگر غمگساری به چنگ آیدت. سعدی. و رجوع به �بتنگ آمدن � شود.
دل بد داشتن ؛ نگران بودن. بیمناک بودن : نباید که ترا صورت بندد که از تو آزاری دارم و یا قصدی می کنم تا دل بد نداری. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 269 ) .
- دل باز کردن پیش کسی ؛ دل گشودن. غمها یا رازهای خود را به او گفتن.
دل [ کسی را ] بازیافتن ؛ نوازش و مهربانی کردن تا دل و قلب او را بدست آوردن. رجوع به دل بازیافتن ذیل بازیافتن شود.
دل با کسی بودن ؛ توجه به او داشتن : ورت مال و جاه است و زرع و تجارت چو دل با خدایست خلوت نشینی. سعدی.
دل [ کسی ] با خود نبودن ؛ پریشان حواس بودن : هامان گفت ای شاه ! مرا دل با خود نیست از غم شاهزاده. ( سمک عیار ج 1 ص 21 ) .
دل باز جای آمدن ؛ آرام شدن. دل بجای آمدن. آرامش یافتن. رجوع به باز جای آمدن شود.
دل باز شدن ؛ برطرف شدن غم و اندوه. ( فرهنگ عوام ) . خوشحال شدن. آرامش یافتن. و رجوع به باز شدن شود.
دل از مهر کسی برگسلیدن ؛ مهر او را از دل بیرون کردن : دلت را ز مهر کسی برگسل کجا نیستش با زبان راست دل. فردوسی.
دل افتادن از کسی ؛ بیزاری یافتن از او. رجوع به افتادن دل از در ردیف خود شود.
دل اندر خانه نهادن ؛ تغافل کردن در کاری. فروگذاشتن کاری : لختی از اجزاء تصانیف خود فرا من داد و گفت این را اندر جیحون افکن. چون بیرون آمدم نگاه کردم ...
دل از کف داده ؛ کنایه از عاشق صادق. ( آنندراج ) : به هر جا قامتش چون من دل ازکف داده ای دارد به رنگ نقش پا در هر قدم افتاده ای دارد. محمدعلی طائف ( ...
دل از ( ز ) کف رفتن ؛ عاشق شدن : مرا سالها دل ز کف رفته بود بر این شخص و جان بر وی آشفته بود. سعدی.
دل از کین دور داشتن ؛ ترک کینه کردن : دل خویش گر دور داری ز کین مِهان و کِهانت کنند آفرین. فردوسی.
دل از کار بردن ؛ پریشان و مضطرب کردن : دلم از کار به لبهای شکربار برد زآنکه شیرینی بسیار دل از کار برد.
دل از کسی مانده بودن ؛رنجیده دل بودن از وی : شنیدم که باری سگم خوانده بود که از من به نوعی دلش مانده بود. سعدی.
دل ازکف افتادن ؛ دل از دست دادن. دل دادن. رجوع به افتادن در ردیف خود شود.
دل از راستی شکستن ؛ دل از راستی برکندن. رجوع به ذیل شکستن شود.
دل از راه بردن کسی را ؛ اضلال کردن او را. گمراه کردن. از راه بدرکردن. راه او را زدن. بر او راه زدن : جوان را ره و رای گردان بود دلش بردن از راه آسان ...
- دل از راه گوش بیرون شدن ؛ عاشق شدن از راه شنیدن : دلم از راه گوش بیرون شد بیم آن شد که هوش می بشود. خاقانی.
دل از دست رفتن ؛ عاشق شدن. فریفته گشتن : حکیم بین که برآورد سر به شیدائی حکیم را که دل از دست رفت شیدائیست. سعدی. دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را د ...
دل ازدست رفته ؛ کنایه از عاشق صادق. ( آنندراج ) .
دل از جای شدن ؛ آشفته و بی قرار شدن : دل از جای شد لشکر روم را چو از کوره آتشین موم را. نظامی.
دل ازدست داده ؛ عاشق. مضطرب. پریشان : ما بی غمان مست دل ازدست داده ایم همراز عشق و هم نفس جام باده ایم. حافظ.
دل از جای رفتن ؛ مضطرب شدن. بشدت و بی اندازه ترسیدن : گفت کو پایم که دست و پای رفت جان من لرزید و دل از جای رفت. مولوی.
دل از جای برآمدن ؛ بیمناک شدن. مضطرب و پریشان گشتن : ز بس ناله بوق و هندی درای همه مرد را دل برآمد ز جای. فردوسی. خروش آمد و ناله کرّنای همی کوه را ...
دل از جای بیرون شدن ؛ شوری خاص در دل پیدا شدن. دل فروریختن. معادل آنچه امروز می گوئیم دلش تکان خورد. ( فرهنگ لغات مثنوی ) : این بگفت و گریه درشد های ...
دل آمدن کسی را ؛ موافق شدن وی با امری. روا داشتن. انصاف دیدن. ( از فرهنگ عوام ) . طاقت داشتن و به چیزی تن دردادن و وجدان خود را برای انجام دادن کاری ...
دل از جا کنده شدن ؛ یکباره ترسیدن.
دل از جان شستن ؛ دل از جان برداشتن. مصمم به مرگ شدن. رجوع به این ترکیب ذیل شستن شود.
دل کسی را آزردن ؛ او را رنجانیدن. ملول کردن. ایذاء و اذیت وی کردن : دگر ره نیازارمش سخت دل چو یاد آیدم سختی کار گل. سعدی. بر بنده مگیر خشم بسیار جو ...
دل آسان گذار ؛ دل سمح. و رجوع به آسان گذار شود.
دل آسمان ؛ باطن و درون آن : صبح آتشی از نهان برآورد راز دل آسمان برآورد. خاقانی.