پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧١)
دکان مال تو اما ناخنک مزن ؛ این که بزبان گوید همه چیز من تراست ، عمل او برخلاف آن باشد. ( امثال و حکم دهخدا ) . اختیاراین مال یا این کار با تو، ولی ب ...
دکان آرای ؛ آرایش کننده دکان. ( ناظم الاطباء ) .
دقیقه شناس ؛ نکته شناس. نکته بین. باریک بین : نِقرس ؛ طبیب حاذق بسیارنظر دقیقه شناس. ( منتهی الارب ) .
دقل شاهانی ؛ نوعی خرما است در جیرفت. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . خرمای شاهانی یکی از ارقام خرما در ایران است. میوه آن کشیده و دارای نوکی باریک است و ر ...
دقت نظر ؛ باریک بینی. خرده بینی. باریکی دید.
دقایق الحصص ؛ که در زیجات می نویسند، عبارتند از غایات اختلاف نصف قطر تدویر که مرکز تدویر در ابعاد مختلف باشد، یعنی در میان بعد و ابعد و اقرب. ( از کش ...
دقایق الحِکَم ؛ نکته های باریک حکمت ها : بدین تقرب کاندر حقایق العلوم و دقایق الحکم از این هشیار امیر و بیدار ملک دید. . . شاد شدم. ( جامع الحکمتین ص ...
دقت فکر ؛ نازک اندیشی. باریکی اندیشه.
اصحاب الدق ؛ مدقوقین. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دق مرگ شدن ؛ به مرض دق مردن. به بیماری دق تلف شدن. به بیماری سل درگذشتن ، چنانکه سلطان محمود غزنوی. - || ازغمی جانکاه جان سپردن ، چنانکه بیماری مبت ...
دق و سل ؛ از اتباع است. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دق کردن ؛ از غصه و غم جانکاه مردن. رجوع به دق کردن در ردیف خود شود.
دق شیخوخت ؛ یبوستی بود که بر مزاج غالب شود بی حرارت ، و این مشابه به دق باشد و اکثر مشایخ را حادث شود و علامت آن لاغری و درشتی پوست. ( غیاث ) ( آنندر ...
دق دل ( دق دلی ) درآوردن ، دق دل گرفتن از کسی ( از چیزی ) ؛ جزای کسی راکه به او بد کرده است با زبان یا با عمل دادن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . انتقام ...
دق دل ، دق دلی ؛در اصطلاح عامیانه ، عقده دل. غصه. ( از فرهنگ فارسی معین ) . کینه. دلخوری. دشمنی. با کسی عداوت پنهانی و کینه دیرین داشتن. ( از فرهنگ ل ...
در دق افتادن ماه ؛ هنگامی که ماه ( قمر ) در کاهش است - یعنی از صورت بدر خارج شده در کم و کاستی می افتد - گویند در دق افتاده است : خور در تب و صرعدار ...
دق الشیخوخة ؛ دق شیخوخت. دق پیرانه. دقی که پیران را افتد. ( از ذخیره خوارزمشاهی ) . و رجوع به دق شیخوخت در همین ترکیبات شود.
دق دل خود را خالی کردن ؛ سوز درون خود را برای کسی بیان کردن. سوز درون را با گریه تسکین دادن. ( از فرهنگ عوام ) .
دق باب کردن ؛ در زدن وحلقه بر در زدن و در کوفتن. ( ناظم الاطباء ) . || شکستن ، یا زدن و ریزه ریزه نمودن. ( از منتهی الارب ) . شکستن چیزی را. ( از اق ...
دق ظَهْر ؛ کوفتن بر پشت. شکستن پشت : لشکر سلطان ایشان را به قهر و دق ظَهْر به ماوراءالنهر انداخت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 268 ) .
حمی الدق ؛ بیماریی است که عامه عرب آنرا �السخونةالرفیعة� گویند. ( از اقرب الموارد ) . تب باریک و تب باریک کننده. ( دهار ) .
دق الکوس ؛ کوفتن طبل را. ( دهار ) : از پی حرمت کعبه چه عجب گر پس از این بانگ دق الکوس از گنبد خضرا شنوند. خاقانی.
دق از دلبر ؛ نام فنی از کشتی ، و به معنی خوش آینده نیز آید. گویند آن مرکب از چهاراسم است ، و دق به فتح به معنی کوفتگی که ملال است به سبیل مجاز. میرنج ...
دق مصری ؛ دق که در مصر بافند : همان دق مصری و دیبای روم که همچون بهاری بدش نقش و بوم. شمسی ( یوسف و زلیخا ) . به میدان اول دق مصر بود صفاتش بگویم چ ...
دق و لق ؛ از اتباع است به معنی دک و لک یعنی خشک و خالی و صحرای بی علف و سر بی موی. ( برهان ) ( از غیاث ) .
دق رومی ؛ جنسی است از جامه که در روم بافندش. ( شرفنامه منیری ) .
دفن و کفن ، کفن و دفن ؛ کفن کردن و دفن کردن.
دفن المروءة ؛ بدون مروت و جوانمردی. ( از ذیل اقرب الموارد از لسان ) . دفین المروءة. و رجوع به دفین شود.
بیکدفعه ؛ بیکبار. با هم. در یک وهله : همه را زاد بیک دفعه نه پیشی نه پسی نه ورا قابله ای بود و نه فریادرسی. منوچهری. - || در یک نوبت : این آزادمرد ...
دفعه بدفعه ؛ نوبت بنوبت. باربار. بتکرار. مکرراً. اززمانی بزمانی. ( ناظم الاطباء ) .
یکدفعه ؛ دفعةً. ناگهان. فجاءةً. بطور ناگهانی.
اول دفعه ؛ نخستین بار : بوسهل را به اول دفعه پیغام دادیم که چون تو در میان کاری من به چه کارم. ( تاریخ بیهقی ) .
بیکدفعه ؛ بیکبار. با هم. در یک وهله : همه را زاد بیک دفعه نه پیشی نه پسی نه ورا قابله ای بود و نه فریادرسی. منوچهری. - || در یک نوبت : این آزادمرد ...
دفعةً واحدة ؛ یک باره. یک دفعه. بیکبار. بیکباره : پادشاه اسلام. . . فرمود که امری که بتدریج مضرت آن چنین معظم گشته و عموم مردم بدان معتاد شده اند دفع ...
در قرآن اصحاب یمین یعنی شیعیان حضرت علی ( ع ) علی بن إبراهیم ( رحمة الله علیه ) - قَوْلُهُ وَ أَصْحَابُ الْیَمِینِ مَا أَصْحَابُ الْیَمِینِ قَالَ: ع ...
دفع فاسد به افسد کردن ؛ بد را با بدتر از میان بردن و رفع کردن : دفع فاسد به افسد کردن عقلاً قبیح است . ( از فرهنگ عوام ) . و رجوع به دفع شود.
دفع قصد کردن ؛ از میان بردن قصد : از روی مروت و حمیت واجب آید آن قصد را دفع کردن. ( سندبادنامه ص 324 ) .
دفع عطش کردن ؛ فرونشاندن تشنگی. ( از ناظم الاطباء ) .
دفع غم کردن ؛ برطرف نمودن اندوه و غصه. ( ناظم الاطباء ) : دفع غم دل نمیتوان کرد الا به امید شادمانی. سعدی.
دفع چشم بد کردن ؛ دور کردن چشم بد : مپندار جان پدر کاین حمار کند دفع چشم بد از کشتزار. سعدی. کنون دفع چشم بد از کشتزار چگونه کند آن توقع مدار. سعد ...
دفع شرارت کردن ؛ ازمیان برداشتن شرارت : تلک حیله ساخت تا حال وی به خواجه بزرگ احمد حسن ( ره ) رسانیدند و گفتنددفع شرارت قاضی تواند کرد. ( تاریخ بیهقی ...
دفع شر کردن ؛ راندن و دور کردن شر : اول ای جان دفع شر موش کن وآنگه اندر جمع گندم جوش کن. مولوی.
دفع گفتن ؛ دفاع کردن. کار را به مسامحه و مماطله و تأخیر انداختن : جمعی که در آن باب دفعی می گفتند. ( جهانگشای جوینی ) . دیگر بار به استحضار خلیفه ای ...
دفع بلا کردن ؛ بگردانیدن بلا. از میان بردن بلا : گر می فروش حاجت رندان روا کند ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند. حافظ.
دفعالملال ؛ زدودن غم : مطرب و شطرنج باز و افسانه گوی را راه ندهد که دل را سیاه کند مگردفعالملال. ( مجالس سعدی ص 21 ) .
دفع شر ؛ دور کردن بلا. گردانیدن بلا : تعبد و تعفف در دفع شر جوشنی عظیم است. ( کلیله و دمنه ) .
به دف برزدن کسی ؛ رسوا کردن او از راه دف زدن : در شهر برسوائی دشمن به دفم برزد تا بر دف عشق آمد تیغ نظر تیزم. سعدی.
وزیر دفتر ؛ از مصطلحات دوره قاجار، و آن لقب و عنوان وزیر مالیه بود، که از جمله وظایف او مهر کردن کتابچه ای بود که مستوفیان ایالات و ولایات درباره دست ...
دفتر استیفا ؛دیوان استیفاء. دار استیفا. اداره ای که مستوفیان و محاسبان در آن بکار مشغول بودند. - دفتر مخصوص ؛ دارالانشاء اختصاصی شاه یا رئیس جمهور ...
دفتر عمر ؛ صحیفه و کتاب عمر : کنم دفتر عمر وقف قناعت نویسم به هر صفحه ای لایباعی. خاقانی.