پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
گوسفند امام رضا را تا چاشت نمی چراند ؛ با هیچ کس دوستی به پایان نبرد. ( امثال و حکم ج 3 ص 1330 ) .
ماده بز ؛ عنز. ( یادداشت بخط دهخدا ) . || مسخره. || ( اِخ ) کنایه از برج حمل که خانه زحل است. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ) . ابوریحان در التفهیم گوید ...
بزرو ؛ جاده ای که بز در آن رود. جاده کور باریک.
بز اعمش ؛ مثل است برای کسی که مطلبی را نفهمیده تصدیق کند، و بز اخفش مصحف همین کلمه است. ( از ثمارالقلوب ص 131 ) . بز اخفش. رجوع به بز اخفش در همین تر ...
موش و گربه ؛ دو ضد. دو مخالف. دو آشتی ناپذیر. - || ( اِخ ) افسانه ای است معروف. افسانه معروف که عبید زاکانی هم آن را منظوم ساخته است. ( از یادداشت ...
موش و گربه بازی درآوردن ؛ کسی را به تدریج و زجر کشتن. به ظاهر با کسی مدارا کردن و در باطن قصد کشتن او را داشتن چنانکه گربه با موش چنان کند یعنی با او ...
موش موش کردن ؛ شاید صورتی دیگر از موس موس کردن یا موش موشک بازی کردن باشد. ( فرهنگ لغات عامیانه ) .
موش کور ؛ پستانداری است کوچک از راسته حشره خواران به طول 15 سانتی متر که ظاهری شبیه به موش دارد و چون چشمهایش بسیار ریز و در زیر موهای ناحیه سرپنهان ...
موش کشتن در کاری ؛ کنایه است از موشک دوانیدن. فتنه برانگیختن. آتش فتنه و غوغا برپا کردن. ( از یادداشت مؤلف ) . مانعایجاد کردن در کاری. سوسه آمدن. ما ...
موش کوچک بیابانی ؛ گونه ای موش که در ییلاقها و نقاط مزروعی می زید و رنگش از موش خانگی تیره تر و کمی از آن بزرگتر است. گونه های تیره رنگ این موش را به ...
موش سیاه ؛ یکی از گونه های موش کوچک بیابانی که رنگ آن سیاه است. و رجوع به ترکیب موش کوچک بیابانی شود.
موش کر ؛ زبابة. ( مهذب الاسماء ) ( یادداشت مؤلف ) . زباب. ( مهذب الاسماء ) . رجوع به زباب شود.
موش را آب کشیده خوردن ؛ حرامی را به ظاهر حلال کردن خواستن. کنایه است از بی اعتقادی به مبانی و اصول و ظاهرسازی.
موش سلطانی ؛ موشی باشد به مقدار جثه بچه سگ. ( آنندراج ) . حیوانی است زردرنگ و در اطراف اراک و سلطانیه و خراسان فراوان است. موش سلطانیه. ( یادداشت مؤ ...
موش دوپا ( دوپای ) ؛ یک قسم حیوانی شبیه به موش و از حیوانات قاضمه که دو دست آن بسیار کوتاه و دو پایش دراز است. ( ناظم الاطباء ) . گونه ای موش صحرایی ...
موش دشتی ؛ موش صحرایی. قسمی از موش که پشتش سرخ و شکمش سپید و قدش دراز و دستهایش کوتاه و بیشتر جست و خیز می کند و کمتر می دود و تازیان آن را شکار کرده ...
موش در انبان داشتن ؛ کنایه از غارت و تاراج شدن. مثل گربه در انبارداشتن. ( آنندراج ) : خدایگانا آن بدسگال روبه باز که دارم از حیلش موش غصه در انبان. ...
موش خرما ؛ ظرفی خرد شبیه موش که از خوص کنند و به خرما انبارند و کودکان را دهند. ظرف کوچک که از خوص بافند به شکل موش و در آن خرما کنند. ( یادداشت مؤل ...
موش پرنده ؛ سنجاب. ( ناظم الاطباء ) .
موش تو آش انداختن ؛ در تداول عامه کنایه است از ادعای شرکت و دخالت در کاری داشتن کسی بی آنکه واقعاً دخالت مؤثری در آن داشته باشد. ( از یادداشت مؤلف ...
مثل موش روی ( سر ) قالب صابون ؛ دوزانو و جمع و راست نشسته. ( یادداشت مؤلف ) .
مثل موش آب کشیده ؛ سراپا خیس از قرار گرفتگی در باران تند یا افتاده بودن با لباس در آب.
مثل شاش موش ؛ آبی سخت باریک. ( یادداشت مؤلف ) .
مثل موش ؛ ترسان و حقیر. ( از امثال و حکم دهخدا ) .
سوراخ موش ؛ نقب و سوراخی که موش بکند و در آن زید. ( از یادداشت مؤلف ) . - || کنایه است از اتاق و هر جای تنگ. ( از یادداشت مؤلف ) .
به نوشته ی فرهنگ ریشه شناسی، واژه ی �جهنم� از �گ - هینّوم� ( Ge Hinnom ) در عبری آمده است که خود در اصل Ge Ben - Hinnom بوده است به معنای �دره ی پسرا ...
سر بجهنم میزند ؛ سخت عظیم و فراوان شده است.
مثل جهنم ؛ سخت گرم.
تبارک از ماده برکت به معنی داشتن خیر فراوان ، و یا ثبات و بقاء ، و یا هر دو است و در مورد خداوند هر دو صادق است چرا که هم وجودش جاودانی و برقرار ، و ...
ابلیس از مبلس گرفته شده است مبلس از ماده ابلاس در اصل به معنی اندوهی است که از شدت ناراحتی به انسان دست می دهد ، و از آنجا که چنین اندوهی انسان را به ...
مبلس از ماده ابلاس در اصل به معنی اندوهی است که از شدت ناراحتی به انسان دست می دهد ، و از آنجا که چنین اندوهی انسان را به سکوت دعوت می کند ماده ابلاس ...
مجرم از ماده جرم در اصل به معنی قطع کردن است که در مورد قطع میوه از درخت ، و همچنین قطع خود درختان نیز به کار می رود ولی بعدا در مورد انجام هر گونه ا ...
اکواب جمع کوب به معنی ظروف آب است که دسته ای در آن نباشد و به تعبیر امروز جام یا قدح است . ( یطاف علیهم بصحاف من ذهب و اکواب ) . ظرفهای غذا و جامه ...
صحاف : ظرف های بزرگ و وسیع صحاف جمع صحفة ( بر وزن صفحه ) در اصل از ماده صحف به معنی گستردن گرفته شده ، و در ایه زیر به معنی ظرفهای بزرگ و وسیع است . ...
جبه ای داشت حبری رنگ می تواند علاوه بر لباس کبود رنگ ، معنی لباس با رنگ شاد و همچنین لباس به شکل لباس دانشمندان هم معنی بدهد حِبر : اثر مطلوب ، زینت ...
حِبر : اثر مطلوب ، زینت و آثار شادمانی ، دانشمند ج احبار. احبار از تحبرون گرفته شده و تحبرون از ماده حبر ( بر وزن فکر ) به معنی اثر مطلوب است ، و گ ...
آسفونا از ماده اسف هم به معنی اندوه آمده و هم غضب . به گفته راغب در مفردات گاه به اندوه توأم با غضب گفته می شود ، و گاه به هر یک از این دو جداگانه ، ...
اسورة جمع سوار ( بر وزن هزار ) به معنی دستبند است ، خواه از طلا باشد یا نقره ، و اصل آن از واژه فارسی دستواره گرفته شده ( اساور نیز جمع جمع است ) . ...
سکندر ایرانی شده ی اسکندر یونانی است. عرب ها سکندر ایرانی را با اضافه کردن "ال " به السکندر تبدیل کردند. السکندر از زبان عربی دوباره به زبان های غربی ...
صبح پیری دمیدن بر روی ؛ کنایه است از سپید شدن موی : نزیبد مرا با جوانان چمید که در عارضم صبح پیری دمید. ( بوستان ) .
تجلی دمیدن ؛ طلوع کردن آن. ( آنندراج ) . ظاهر شدن. ظهور کردن. طلوع کردن : کوی سلمی که تجلی دمد از خاک آنجا طور عشق است و کلیمش من غمناک آنجا. شانی ت ...
دمیدن غره ماه ؛ آغاز شدن ماه : خزیده در سحرِ کام فصل فروردین دمیده از سحرِ شام غره شوال. ظهوری ( از آنندراج )
دمیدن ( بردمیدن ) خورشید ( آفتاب ، مهر ) : شروق شمس ؛ سر برزدن آن. طلوع آن. ( یادداشت مؤلف ) : به شبگیر چون بردمید آفتاب سر جنگجویان برآمد ز خواب. ...
دمیدن سپیده ( سپیده دمان ) ؛ پدید آمدن سپیده سحری. طلوع فجر. سر زدن سپیده بامدادی. ( از یادداشت مؤلف ) : چو جاماسب گفتش سپیده دمید فروغ ستاره شده نا ...
دمیدن صبح ( صباح ، صبحدم ، بام ، بامداد ) ؛ روشن شدن هوا به صبح. تنفس. بلوج. انبلاج. ( دهار ) . عطس. عطاس. سطوع. ( منتهی الارب ) . جشور. ( تاج المصاد ...
دمیده شدن ؛ آماسیدن. آماس کردن. آماهیدن. متورم شدن. باد کردن. ( یادداشت مؤلف ) : و خداوند علت بپژمرد و شکم دمیده شود. ( ذخیره خوارزمشاهی ) . و گوشت ...
دمیدن آتش ؛ افروختن آن. گرفتن آن. پدید آمدن آن : ز جنبش نمودن به جایی رسید کزو آتشی در تخلخل دمید. نظامی.
برون دمیدن ؛ برتراویدن. تراوش کردن. ترشح نمودن. تراویدن : هر کجا گرم گشت با خوی او رادمردی برون دمد ز مسام. فرخی.
دمیدن ( بردمیدن ) دل ؛ طپیدن. به هیجان آمدن. مضطرب یا شادمان گشتن. ( یادداشت مؤلف ) : چو ازپرده آواز خواهر شنید برآشفت و از کین دلش بردمید. فردوسی.
دمیدن در کسی ؛ وسوسه کردن در او. او را متقاعد ساختن با چرب زبانی و لطایف الحیل : احمد حسن به وقت گسیل کردن احمد ینالتکین سالار هندوستان دروی دمیده بو ...