پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧١)
دست از ریش کسی برداشتن ؛ او را رها کردن. متعرض او نشدن.
دست از کسی برنداشتن ؛ از سرش وانشدن بدون حصول مقصود. ( آنندراج ) : از او تا نقد آمرزش نمی گیرم نمی میرم چو مزدوری که دست از کارفرما برنمی دارد. جلال ...
دست برداشتن از کسی یا چیزی ؛ رها کردن امری یا کسی را. دست کشیدن از کسی یا از چیزی. او را به حال خود رها کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . کنایه از گذاش ...
دست از خود برداشتن ؛ بی قیدی مطلق پیشه ساختن.
دست از لگام برداشتن ؛ رهاکردن لگام. آزاد گذاردن. متعرض نبودن : تا سوار عقل بردارد دمی طبع شورانگیز را دست ازلگام. سعدی.
دست به دعا یا بسوی آسمان برداشتن ؛ کنایه ازبلند کردن دست در وقت دعا خواستن. ( از آنندراج ) . اِقناع : در خرابات چه حاجت به مناجات من است دست برداشته ...
دست به دعا یا بسوی آسمان برداشتن ؛ کنایه ازبلند کردن دست در وقت دعا خواستن. ( از آنندراج ) . اِقناع : در خرابات چه حاجت به مناجات من است دست برداشته ...
دست از دهان یا از دهن برداشتن ؛ بی پرده سخن گفتن و صرفه نکردن در دشنام دادن و بد گفتن و هرچه بر زبان آید بی تحاشی گفتن. ( آنندراج ) . هرچه به دهان آی ...
دست بردارشدن ؛ خود را بازداشتن و احتراز کردن. ( ناظم الاطباء ) .
دست بردار نبودن از چیزی یا کسی ؛ مصر بودن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دستبرد شدن از ؛ غارت زده شدن : باری از آن دست شوم پایمال باری از آن پای شوم دستبرد. انوری.
بادستبرد ؛ جنگاور. دلیر. باهنر. چابکدست : بگفتش به گردان بادستبرد کنون دست باید به شمشیر برد. فردوسی. همه دشت خرگاه وی را سپرد که او بود سالار بادس ...
سهمگین دستبرد ؛ ضرب شست مهلک : ندیدی مگر سهمگین دستبرد که روشن روان باد بهرام گرد. فردوسی.
دستبرد نمودن ؛ غلبه کردن و غالب آمدن و ظفر یافتن. ( ناظم الاطباء ) .
دستبرد کسی را دیدن ؛ غلبه و ضرب شست و هنر جنگاوری او را مشاهده کردن : به مادر چنین گفت سهراب گرد که اکنون ببینی ز من دستبرد. فردوسی. کنون بینی از م ...
دستبرد از کسی یا چیزی بردن ؛ گرو و سبق از او بردن. بر او پیشی گرفتن : تکاور دستبرد از باد میبرد زمین را دور چرخ ازیاد میبرد. نظامی.
دستبرد دیدن ؛ مالش دیدن : اینجا که آمده بودند دستبردی دیدند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 581 ) . آن جماعت از دریا نهری. . . بودند و دستبرد تمام بدید. ( جه ...
دست در روی کسی انداختن ؛ به روی او دست بلند کردن. دست برآوردن بر کسی به قصد لت یا سیلی زدن بر او : قاید جوابی چند درشت داد چنانکه دست در روی احمد اند ...
دست انداختن بروی کاری یا مالی ؛ تصرف کردن. آن خود کردن. مسلط بر آن شدن. غاصبانه مداخله کردن. آنرا متصرف شدن. آغاز به تصرف و تجاوز کردن. آنرا تصرف کرد ...
دست افشاندن بر کسی ؛ در روی او ایستادن. دست برداشتن بر او : بسودا چنان بر وی افشاند دست که حجاج را دست حجت ببست. سعدی. || کنایه از جدا شدن وترک گفت ...
پاسخ دژم ؛ پاسخ تند : فرستاده با او نزد هیچ دم دژم دید پاسخ بیامد دژم. فردوسی.
عاشق دژم ؛ عاشق افسرده و اندیشه مند : آمد به باغ نرگس چون عاشق دژم وز عشق پیلگوش درآورده سر بهم. منوچهری.
دیو دژم ؛ دیو زشت و بدترکیب : ایزد هفت آسمان کرده ست اندر قران لعنت اینندجای بر تن دیو دژم. منوچهری. بسی کرد آفرین بر پاک دادار چو بر دیو دژم نفرین ...
روز یا روزگار دژم ؛ روزگار تیره و تار و زشت. گاه تنگدلی و تکدّر. هنگام ناداری و افسرده خاطری : بدین روزگار تباه و دژم بیابد ز گنجور ما چل درم. فردوس ...
دژم داشتن چهره ؛ گرفتگی و عبوسی و اخم آلودگی دادن به رخسار : چه بودت چرا چهره داری دژم شکر خشک داری و نرگس به نم. شمسی ( یوسف و زلیخا ) .
دژم داشتن روی ؛ اخم آلود کردن آن : از غم بود که گاه بهار و گه کسوف دارند روی خویش دژم ابر و آفتاب. میرمعزی ( از آنندراج ) .
روی دژم ؛ روی ترش : نیامدش خوش پیر جاماسب را به روی دژم گفت گشتاسب را. دقیقی. بدو گفت مهتر به روی دژم که برگوی تا از که دیدی ستم. فردوسی. نشینیم ...
دژم داشتن دل را ؛ هراسان بودن به دل از چیزی : به پیران چنین گفت پس پیلسم کزین پهلوان دل ندارم دژم. فردوسی. ز بالای من نیست بالاش کم به رزم اندرون د ...
شاخ دژم ؛ شاخ پژمرده : افسردگی طبع بود وهمه فکرت نبود به ثمر دست رسی شاخ دژم را. واله هروی ( از آنندراج ) .
ابر دژم ؛ ابر تیره و سیاه که پرباران است : کفش به ابر دژم ماند و سخا به مطر وزآن مطر شده بستان مکرمت خرم. سوزنی.
دژخیم رنگ ؛ دژخیم مانند. دژخیم گونه. دژخیمه رنگ : همان اهرمن روی دژخیم رنگ درآمد چو پیلان جنگی به جنگ. نظامی.
دژ ماندن ؛ خشمگین و آشفته ماندن : همچنانکه عاشقان سرمست شوند از حقایق آن جهانی برافروزندو دژ بمانند بی یافت آن راه. . . ( معارف بهاء ولد ص 236 ) .
دژ روئین ؛ دز روئین. روئین دز. نام قلعه ای که دختران گشتاسب در وی محبوس بودند. اسفندیار آن قلعه را فتح کرد و خواهران خودرا برآورد. ( غیاث ) : هنوز اس ...
دژگنبدان ؛ نام قلعه ای است آنچنانکه در شاهنامه آمده است : دژ گنبدان تیغ با جرمنه دژلاژوردی زبهر بنه. فردوسی. چو آمد به تنگ دژ گنبدان برست از بد روز ...
- دژ سپید ؛ در شاهنامه فردوسی دژ سرحدی ایران بر مرز ایران و توران است که سهراب در لشکرکشی خود به ایران نخست بدانجا رسید، و پس از جنگ با هجیر و گردآفر ...
دژ آوازه ؛ دژی بوده است به ترکستان. رجوع به آوازه در همین لغت نامه شود.
دژ اسپید ؛ فارسی شهر �بیضا� است و بیضا ترجمه آن است. نام قدیم �نسا� است که شهری است در هشت فرسنگی شمال شیراز. رجوع به نسا شود.
دژ بهمن ؛ در شاهنامه فردوسی دژ استوار و سربرکشیده و طلسم شده بددینان و بتکده آنان است. این دژ بر کنار دریاچه چیچست قرار داشت و کیخسرو آن را گشود. نخس ...
دزدیدن یال ؛ کنار کشیدن آن. به یکسو کشیدن آن : بدزدید یال آن نبرده سوار بترسید و سیر آمد از کارزار. فردوسی. مکن تکیه بر گرز و کوپال خود بدزد از کمن ...
دزدیدن سر را ؛ بسرعت سر خود را بسوئی دیگر یازیدن. خود را دزدیدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . کنار کشیدن آن : همتم سر ز تاج دردزدد اینت دزد امین که من د ...
دزدیدن سر یا خود یا خویشتن ؛خود را کنار کشیدن یا بحالتی دیگر درآوردن چنانکه نشستن یا خمیده ایستادن تا تیر و مانند آن به وی اصابت نکند. ( یادداشت مرحو ...
دزدیدن قد ؛ بالا و قامت خود را کوتاه نمودن. قد خویش خم کردن تا کوتاه نماید. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دزدیدن چشم یا دیده کسی ؛ آنگاه که او نگاه نمی کند عملی را مرتکب شدن. عملی را انجام کردن که کس حاضر نبیند. گاه غفلت او از نظاره ، عملی را انجام کردن. ...
دزدیدن دل ؛ دل ربودن : به مژده دل ز من بدزدیدی ای به لب قاضی و به مژگان دزد مزد خواهی که دل ز من بردی این شگفتی که دید دزد به مزد. ابوسلیک گرگانی.
چرخ عمر کسی دزدیدن ؛ کاستن و گرفتن زندگی او : از تو هموار همی دزدد عمرت را چرخ بیدادگر و گشتن هموارش. ناصرخسرو.
دزدیدن چشم ؛ چشم دزدیدن ، برطرف کردن نگاه از کسی یا از چیزی. خودداری کردن از نگاه. دزدیده نگاه نکردن : چشم دزدیدم ز نور حضرتش تا نپنداری که عمدا دیده ...
چاه نکنده منار دزدیدن ؛ پیش از آب موزه کشیدن. ( امثال و حکم ) .
دزد کردن ؛ دزدی کردن : جادوی چشم و هندوی خالت می کند آشکار و پنهان دزد. قاسم ارسلان ( از آنندراج ) .
دزد و سِزّ ؛ دزد و دزد قهار ( در تداول عوام �سز� در مقام شدت دزدی و سارقی و کجی بکار رود ) .
دزد شمع ؛ ریشه که از گل شمع گرفتن بماند و آن هر طرف شمع که می افتدمی گدازد. ( آنندراج ) .