پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
خوش دماغ ؛ خوش مشرب. مجلس آرا. بذله گو. ( یادداشت مؤلف ) .
دماغ آرایش دادن ؛ دماغ رسیدن. سرخوش شدن و شکفته کردن دماغ. ( از آنندراج ) : ز هشیاری دماغی دادم آرایش که در مستی دهان تلخ است از خمیازه آن نشئه افیون ...
دماغ فروختن ؛ دماغ کردن. نخوت و غرور کردن. ( آنندراج ) . رجوع به ترکیب دماغ کردن شود.
دماغ کردن ؛ دماغ فروختن. نخوت و غرور کردن. ( آنندراج ) : بوی خسرو نمی کشی ز دماغ بیش از این خود دماغ نتوان کرد. امیرخسرو ( از آنندراج ) . و رجوع به ...
از دماغ ( از دل و دماغ ) افتاده بودن ؛ نشاط و خوشدلی پیشین را نداشتن. حال و شور گذشته را از دست داده بودن. ( یادداشت مؤلف ) .
در دماغ داشتن ؛ در دماغ آمدن. نخوت و غرور بهم رساندن. ( از آنندراج ) . مدعی بودن. دعوی کردن. ( یادداشت مؤلف ) : ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم ...
دماغ بالا بردن ؛ دماغ بالا رفتن. در دماغ آمدن. در دماغ داشتن. نخوت و غرور بهم رساندن. ( آنندراج ) : دماغی به بالا عبث برده ای چه جویی ز خود آنچه بسپر ...
دماغ بالا رفتن ؛ دماغ بالابردن. کنایه است از نخوت و غرور بهم رساندن. ( از آنندراج ) . و رجوع به ترکیب دماغ بالا بردن شود.
در دماغ آمدن ؛ دماغ بالا بردن. نخوت و غرور بهم رساندن. ( آنندراج ) : قرابه ادیب دماغ آمده به تعلیم او در دماغ آمده. طغرا ( از آنندراج ) . و رجوع به ...
موی دماغ کسی شدن ؛ مزاحم او شدن. در حال نشاط و لذت او را تنها نگذاشتن و خلوت و حال و نشاط او را بر هم زدن.
موی دماغ ؛ موی بینی. ( آنندراج ) . - || کنایه از مخل بودن. ( آنندراج ) . مزاحم و گرانجان.
دماغ گرفتن از چیزی ؛ دماغ دزدیدن از آن چیز. کنایه است از اعراض کردن و بیدماغ شدن. ( از آنندراج ) : آنانکه خو به نکهت کاکل گرفته اند در بوستان دماغ زس ...
دماغ کسی را سوزاندن ؛او را قرین شکست و ناکامی کردن. دچار رنج و شکست کردن.
دماغ را بالا کشیدن ؛ اظهار عدم رضایت کردن با چهره. ( یادداشت مؤلف ) .
- || دماغش را نمی تواند بالا کشد؛ در تداول عامه ، کنایه از اینکه بی عرضه و نالایق و بیکاره است. ( یادداشت مؤلف ) .
دماغ کسی را به خاک مالیدن ؛ مغلوب و منکوب کردن. شکست سخت دادن و خوار کردن. غرور و تکبر او را شکستن. شخصیت او را خرد کردن. ( یادداشت مؤلف ) . پوزه اش ...
دماغ قلمی ؛اَنْقی ̍. باریک بینی. مقابل دماغ گنده. ( یادداشت دهخدا ) .
دماغ دزدیدن از چیزی ؛ دماغ گرفتن از آن چیز. کنایه است از اعراض کردن و بیدماغ شدن. ( از آنندراج ) : دماغ نکهت بوی نسیم زلف که راست ز بوی سیب زنخدان دم ...
دماغ چاق ؛ گنده بینی. که بینی بزرگ و بلند دارد. دماغ گنده.
از دماغ فیل ( شیر ) افتاده بودن ؛ سخت متکبر بودن : از دماغ فیل افتاده است ؛ سخت متکبر است. ( یادداشت مؤلف ) .
بوی انسانیت به دماغ کسی نرسیدن ؛ از انسانیت بویی نبردن. از آداب معاشرت بهره ای نداشتن و سخت به دور بودن. ( یادداشت مؤلف ) .
دماغ تیر کشیدن ؛ در تداول عامه ؛ کنایه از لاغر شدن.
خون دماغ شدن ؛ از بینی خون آمدن. ( یادداشت مؤلف ) .
آب از دماغش بیرون آمدن ؛ لذت و سرور گذشته به تعب و رنجی بدل شدن. ( یادداشت مؤلف ) .
آب دماغ ؛ آب بینی. ( یادداشت مؤلف ) .
دماغ گرم کردن ؛ سرخوش کردن. ( از آنندراج ) . سرمست و خوشحال ساختن : دماغ مرا گرم کن زآنکه شد خوش آینده ابر و هوا معتدل. حاکم ( از آنندراج ) .
ام الدماغ ؛ خریطه مانندی از پوست تنک که در آن مغز سر واقع است. ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ) .
دماغ رسیدن ؛ سرخوش شدن و شکفته کردن دماغ. ( آنندراج ) . مست و سرخوش شدن. ( ناظم الاطباء ) ( غیاث ) : بیا که مایه هر گونه انتعاش تویی که بی تو می نرسد ...
دماغ ساز بودن ؛ دماغ چاق بودن و رسیدن دماغ. ( از آنندراج ) . سرخوش بودن : ز شوق وصل تو دایم دماغ من ساز است می هوای تو پیوسته در کدو دارم. شفیع اثر ...
دماغ شستن ؛ پاک کردن دماغ از وساوس ( آنندراج ) : شسته ست ابر چهره گلهای باغ را کو یک سبوی می که بشویم دماغ را. نعمت خان عالی ( ازآنندراج ) .
دماغش معیوب بودن ( عیب داشتن ) ؛ دیوانه بودن. ( یادداشت دهخدا ) .
دماغ خشک ؛ مغزی که ازنیروی اندیشه و تفکر خالی باشد. مغز دیوانگان و سفیهان : ما دماغ خشک را از باده گلشن کرده ایم بارها این شمع را از آب روشن کرده ایم ...
دماغ رساندن ؛ مست و سرخوش شدن. ( آنندراج ) : دماغی می رسانم برسر راه چمن دانش سرم گرم است از می بوی گل از باد می آید. دانش ( از آنندراج ) . چنان دم ...
دماغ خشکی ؛ دیوانگی. بیمغزی : دماغش خشکست ؛ دیوانه است. ( یادداشت مؤلف ) .
دماغ بیهوده ( بیهده ) پختن ؛ کنایه از کثرت فکر است و چون کثرت فکری باعث گرمی دماغ است لهذا چنین گفته اند. ( از آنندراج ) ( از غیاث ) . تصور غلط کردن. ...
دماغ پختن ؛ دماغ سوختن. کنایه است از رنج و محنت بسیار کشیدن. ( از آنندراج ) . تصور غلط کردن : وگر سیدش لب به دندان گزد دماغ خداوندگاری پزد. سعدی ( ب ...
دماغ تر ؛ دماغ چاق ، و با لفظ دادن مستعمل. ( از آنندراج ) . حال خوش. وجد ونشاط : باده کی بی ابر مستان را دماغ تر دهد نخل عیش می کشان در آب باران بر د ...
دماغ الدجاج ؛ مغز مرغ. ( از اختیارات بدیعی ) ( از تحفه حکیم مؤمن ) .
دماغ الدیک ؛ مغز خروس. ( از اختیارات بدیعی ) ( از تحفه حکیم مؤمن ) . رجوع به ترکیب دماغ الدجاج شود.
دماغ باخته ؛ دماغ آشفته. ( آنندراج ) . دماغ از دست داده : سنبل دماغ باخته عطر سنبلش گل صد زبان که لعل کند حرف از گلش. ظهوری ( از آنندراج ) . و رجوع ...
دماغ به جوش برآمدن ؛ سخت به هیجان آمدن ( از گرما، حرارت ) : همی بر فلک شد ز مردم خروش دماغ از تبش می برآمد بجوش. سعدی ( بوستان ) .
دماغ البعیر ؛ مغز شتر. ( از اختیارات بدیعی ) ( تحفه حکیم مومن ) .
دماغ الخفاش ؛ مغز شب پره. ( از اختیارات بدیعی ) ( از تحفه حکیم مؤمن ) .
دماغ الخیل ؛مغز اسب را گویند. ( از تحفه حکیم مؤمن ) .
دماغ ابن عرس ؛ مغز راسو. ( از اختیارات بدیعی ) .
دماغ اصغر ؛ مخچه. ( لغات فرهنگستان ) .
دماغ البط ؛ مغز بط. ( اختیارات بدیعی ) ( از تحفه حکیم مؤمن ) .
به دماغش نرسیدن ؛ به چیزی نشمردن داده ای را. ( یادداشت دهخدا ) .
دمار از جایی برخاستن ؛ دود بلند شدن از آن جای. کنایه از سوختن و ویران شدن آن جای و کشته شدن ساکنان آن : پشیمانی آنگه نیاید بکار چو برخیزد از بوم و کش ...
دمار از روزگار کسی برآوردن ( درآوردن ) ؛ به پایان رساندن روزگار و عمر وی. کنایه است ازهلاک کردن و کشتن او. ( از یادداشت مؤلف ) : غافلی را شنیدم که خ ...