پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧١)
درهم آمدن ؛ به هم نزدیک شدن. به هم پیوستن : صاحبش او را [ حسن سهل ] دید که میرفت و پایهایش درهم می آمد و می آویخت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 134 ) .
دره کاری کردن ؛ زدن به دره ، از قبیل چوب کاری کردن. ( از آنندراج ) . تعذیب کردن. برای سیاست و تازیانه زدن. ( ناظم الاطباء ) : به مستیش در احتساب اشتل ...
دره آسمان ؛ کنایه از کهکشان است و به عربی مجرة خوانند. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) .
دره بیداد ؛ دره سخت عمیق و دراز و خشک. نهایت عمیق که آواز به تک آن نرسد، یا آوا از تک آن برنیاید. که کس آنجا مر کس را نرسد. ( از امثال و حکم ) . - ...
درویش وار ؛ چون درویشان : پادشاهان را ثنا گویند و مدح من دعایی می کنم درویش وار. سعدی.
درویش صفت ؛که چون درویشان باشد. دارای صفت درویشان. درویش حال. درویش سیرت. چون درویشان : حاجت به کلاه بَرَکی داشتنت نیست درویش صفت باش و کلاه تتری دار ...
درویش مسلک ؛ که راه و روش درویشان پیشه کند.
درویش مشرب ؛ که مشرب درویشان داشته باشد. که خوی درویشان برگزیند.
درویش چرخی ؛ صوفیی که رقص چرخ کند. درویشی که در رقص و سماع به گرد خویش می چرخد : اگر مرد خدا درویش چرخی است بلاشک آسیا معروف کرخی است. ( از یادداشت ...
درویش سلطان دل ؛ اشاره به سرور کاینات است که پیغمبر ماصلوات اﷲ علیه و آله و سلّم باشد. ( برهان ) ( از آنندراج ) .
خان درویش ؛ خان حقیر، خانه محقر : درین خان درویش بد میزبان زنی بینوا شوی پالیزبان.
درویش بود ؛ درویشی. درویش شدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . درویش بودن : شهی کو بترسد ز دوریش بود به شهنامه او را نشاید ستود. فردوسی.
صافی درون ؛ صاف دل. پاکدل : از آن تیره دل مردصافی درون قفا خورد و سر برنکرد از سکون. سعدی.
صفای درون ؛ صفای دل : اگر نظر به دو عالم کند حرامش باد که از صفای درون با یکی نظر دارد. سعدی.
دود درون ؛ دود دل : حذر کن ز دود درونهای ریش که ریش درون عاقبت سرکند. سعدی.
ریش درون ؛ آزار و آزردگی نهانی. درد پنهانی : مصلحت ندیدم از این بیش ریش درونش را به ملامت خراشیدن و نمک پاشیدن. ( گلستان سعدی ) .
سیاه درون ؛ کنایه از عاصی و گنهکار و ظالم و سنگدل. رجوع به سیاه درون در ردیف خود شود.
درون کسی خراشیدن ؛ آزردن خاطر کسی. وی را رنجانیدن : تا توانی درون کس مخراش کاندرین راه خارها باشد. سعدی. چو دور دور تو باشد مراد خلق بده چو دست دست ...
درون کسی خستن ؛ مجروح شدن درون او. دل آزرده شدن : چنان حکمت و معرفت کار بست که از امر و نهیش درونی نخست. سعدی.
درون مخلص ؛ پاک و بی آلایش و بی ریا. آنکه طلب محبت خدای تعالی کند بدون ریا و پیرایه. ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) : ماجرای مرد و زن را مخلصی بازمی ...
جمعیت درون ؛ خاطرجمعی. جمعیت خاطر. اطمینان خاطر : از جمله مواجب سکون و جمعیت درون که مر توانگران را میسر شود یکی آنکه. . . ( گلستان ) .
درون باختن ؛ کنایه از قالب تهی کردن. ( از آنندراج ) : از امتحان به دم تیغ یار دست رسید ز بیم باخت درون را غلاف و از انگشت. ملاطغرا ( از آنندراج ) .
درون با کسی داشتن ؛ دل بسوی او داشتن : من ار حق شناسم و گر خودنمای برون با تو دارم درون با خدای. سعدی.
اهل درون ؛ اهل بیت. اهل اندرون. درونیان. مونسان و معتمدان. خودمانیها : صبحدمی با دو سه اهل درون رفت فریدون به تماشا برون. نظامی.
درون رفتن ؛ به داخل وارد شدن : به گستهم گفت آنگه ای پهلوان که ما را درون رفت باید نهان. فردوسی.
دروگرزاده ؛ فرزند دروگر. بچه نجار. آنکه پدرش دروگر و نجار باشد : وز دگر سو چون خلیل اﷲ دروگرزاده ام بود خواهرگیر عیسی مادر ترسای من. خاقانی. زان کر ...
دروغزن کردن ؛ نسبت دروغ دادن. متهم کردن کسی را که دروغگو است و دروغزن است : سه تن از لشکریان برخاستند ولیدبن عتبه و یزیدبن عصیان و سفیان و ضحاک را در ...
پشت سر مرده دروغ می گویند ؛ در صورتی که من زنده و حاضرم چگونه از زبان من دروغ می سازند. ( امثال و حکم ) .
بدروغزن داشتن ؛ دروغگو دانستن : هم جحود و انکار می کردند و آن بزرگ دین و سلاله پاک را بدروغزن می داشتند و تیغ در روی او می کشیدند. ( کتاب النقض ص 386 ...
از بس دروغ گفته کله کلاهش سوراخ شده ؛ به مزاح ، به کودکانی که درز کلاه شکافته یا سر کلاه دریده دارند گویند. ( امثال و حکم ) .
سوگند دروغ کردن ؛ به دروغ سوگند خوردن اًحناث. حنث. ( از منتهی الارب ) : اگر آن سوگندان را دروغ کنم. . . از خدای. . . بیزارم. ( تاریخ بیهقی ) .
وعده دروغ ؛ وعده کاذب. کاذبه : چند دهی وعده ٔدروغ همی چند چند فروشی به من تو این سرو سروا. اورمزدی. حیف است اگرچه کذب رود بر زبان تو از وعده دروغ د ...
دروغ و دَوَل ؛ از اتباع ، ناراست و کفرآمیز. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
زبان پردروغ ؛ که دائم به ناراستی و کذب سخن گوید. کذاب. بسیار دروغ : همان بددل وسفله و بی فروغ سرش پر زکین و زبان پر دروغ. فردوسی.
راست و دروغ ؛ درست و نادرست. صحیح و سقیم : خواستیم که بدانیم اندر این جستار راست و دروغ این سخن. ( کشف المحجوب ابویعقوب سجزی ) .
دروغ سگالیدن ؛ اندیشه دروغ کردن. دروغ اندیشیدن : دروغ ایچ مسگال ازیرا دروغ سوی عاقلان مر زبان را زناست. ناصرخسرو.
دروغ شدن ؛ دروغ گردیدن. دروغ درآمدن. نادرست شدن خبری : حنث ، دروغ شدن سوگند. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ) .
دروغ شاخدار ؛ در اصطلاح عامیان ، دروغ بزرگ. دروغ نمایان و آشکارا. دروغ عجیب. دروغ حیرت انگیز. دروغ اغراق آمیز. و رجوع به شاخدار در ردیف خود شود.
دروغ زادن یا زاییده شدن ؛ متولد گشتن دروغ. ساخته شدن دروغ : ز اندیشه های بیهده زاید دروغ چون شب سیاه باشد هم مندیش. ناصرخسرو.
دروغ زشت فروگفتن ؛ دروغهای ناهنجار و گزاف به گوش کسی خواندن : چندان دروغ زشت فروگویمش بسر تا چون کدو شود سر آن قلتبان ز باد. حکیم زلالی ( از آنندراج ...
دروغ ساختن ؛سخن یا داستان ناراست جعل کردن. سخنی کذب فرابافتن. کذب.
دروغ راندن ؛ دروغ گفتن : دروغ و گزافه مران در سخن به هرتندیی آنچه خواهی مکن. اسدی. دروغی مران بر زبان و مدان که صدقی رود بر زبان خلق را. خاقانی ( ...
دروغ از آب درآمدن ؛ هویدا گشتن که دروغ است.
دروغ داشتن ؛ تکذیب. ( ترجمان القرآن جرجانی ) . مجوز. ( از منتهی الارب ) .
دروغ دانستن ؛ دروغ فرض کردن. دروغ شمردن : تو این را [ شهنامه را ] دروغ و فسانه مدان به یکسان روش در زمانه مدان. فردوسی.
پیوسته دروغ ؛ کسی که دائم دروغ گوید : زین عشوه فروشنده پیوسته دروغی زین بیهده اندیشه بگسسته فساری. سنائی.
دروغ آمدن ؛ دروغ پنداشتن ، دروغ جلوه کردن. کذب به نظررسیدن : و گر گویم از من گروگان مجوی دروغ آیدش سربسر گفتگوی. فردوسی.
دروغ آوردن ؛ دروغ گفتن. ازهاف. زُهوف. ( ازمنتهی الارب ) .
بدروغ ؛ دروغین : فسانه کهن و کارنامه بدروغ بکار ناید رو در دروغ رنج مبر. فرخی.
به گرد دروغ گشتن ؛ به دروغ گفتن پرداختن. قصد دروغ گویی کردن. متوسل به دروغ گشتن : و گر هیچ گردی به گرد دروغ نگیرد دروغت بر من فروغ. فردوسی. به گرد ...