پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧١)
پیل پیکر درفش ؛ درفشی که بر آن نقش و پیکر پیل باشد : زده پیش او پیل پیکر درفش بنزدش سواران زرینه کفش. فردوسی. هنوز اندر این بد که گرد بنفش پدید آمد ...
خسروانی درفش ؛ درفش پادشاهی. درفش متعلق به خسرو : برافراشته کاویانی درخش همایون همان خسروانی درفش. فردوسی.
خورشیدپیکر درفش ؛ علم که نقش خورشید دارد : یکی زرد خورشید پیکر درفش سرش ماه زرین غلافش بنفش. فردوسی. ابا تاج و با گرز و زرینه کفش پس پشت خورشید پیک ...
اژدها پیکردرفش ؛ درفش که بر آن نقش اژدها باشد : درفشش ببین اژدها پیکر است بر آن نیزه بر شیر زرین سر است. فردوسی.
به گرد درفش اندرآمدن ؛ گرد علم جمع شدن : سپاه اندر آمد بگرد درفش هوا شد ز گرد سواران بنفش. فردوسی.
پرنیانی درفش ؛ درفش پرنیانی. درفش حریر : ز بس نیزه و پرنیانی درفش ستاره شده سرخ و زرد و بنفش. فردوسی. ز بس نیزه و تیغهای بنفش هوا گشت پر پرنیانی در ...
درع الحدید ؛ زره آهن. ( منتهی الارب ) .
الدرع الحصینة ؛ مدینه منوره شرفهااﷲ. ( منتهی الارب ) .
پولاددرع ؛ که زره پولادین دارد. رجوع به پولاد درع در ردیف خود شود.
درشت طبع ؛ تندخوی. عُتُل . ( دهار ) . || با خشونت. با سختی : عنان را بپیچید و بنمود پشت پس او سپاه اندر آمد درشت. فردوسی.
نرم و درشت ؛ فراز و نشیب ( زندگی ) . سهولت و سختی. خوشی و ناخوشی. ملایمت و دشواری : به استا و زند اندرون زردهشت بگفته ست و بنموده نرم و درشت. فردوسی ...
کار درشت ؛ کار شاق. کار بزرگ و مهم : سخنها دراز است و کاری درشت به یزدان کنون بازهشتیم پشت. فردوسی. به خردان مفرمای کار درشت که سندان نشاید شکستن ب ...
سرای درشت ؛ دنیای ناهموار و ناسازگار : چنین است رسم سرای درشت گهی پشت زین و گهی زین به پشت. فردوسی.
- روزگار درشت ؛ روزگار سخت. روزگار صعب : بگفت این و زی دادگر کرد پشت دلش تیره از روزگار درشت. فردوسی. دگر گفت کآن مرد کو چون تو کشت ببیند کنون روزگ ...
زخم درشت ؛ ضربت مهلک و کشنده. ضربت سخت : پدر را بدان زار و خواری بکشت زد آن مادرم را به زخم درشت. فردوسی. نه گور است کافتدبه زخم درشت نه شیری که شا ...
رزم درشت ؛ رزم سخت و شدید : شدم تنگدل رزم کردم درشت جفا پیشه ماهوی بنمود پشت. فردوسی. بر این گونه کردند رزمی درشت از ایرانیان چند خوردند و کشت. اس ...
روز درشت ؛ روز سخت و سهمگین : چنین گفت کای پاک فرزند و پشت مبینادتان دیده روز درشت. شمسی ( یوسف و زلیخا ) .
خوی درشت ؛ رفتاری درشت ، تند؛ خشن ، ناپسند : چو شاه است زودش نبایست کشت که هست این ز کردار و خوی درشت. فردوسی.
درشت آمدن چیزی بر کسی ؛ ناگوار آمدن بر او. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
درشت کار ؛ که درکار سخت باشد. عُتُل . ( دهار ) ( زمخشری ) .
گفتار درشت ؛ سخن خشن و تند : چو بشنید گفتارهای درشت سر پردلان زود بنمود پشت. فردوسی. چو بشنید گفتارهای درشت فرستاده شاه بنمود پشت. فردوسی. ز پیش ...
بلای درشت ؛ بلای سخت : جوی باز دارد بلای درشت عصایی شنیدی که عوجی بکشت. سعدی.
سوگند ( سوگندهای ) درشت ؛ أیمان مغلظه. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : بسی خورد سوگندهای درشت که هر کو نماید به بدخواه پشت. اسدی. اِقتاب ؛ سوگند غلیظ و ...
اِقتاب ؛ سوگند غلیظ و درشت خوردن. ( از منتهی الارب ) .
جواب درشت ؛ جواب سخت. جواب تند : رسول شاه ملک را بازگردانید با جوابهای سخت درشت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 703 ) . قاید جوابی چند درشت داد. ( تاریخ بیهق ...
سخن درشت ؛ سخن سخت و تند. سخن زشت : [ قتیبه ] برخاست و خطبه کرد وخدای را ثنا کرد و ایشان را دیگر باره نکوهید و جفاکرد و سخنهای درشت گفت. ( ترجمه طبری ...
پیام درشت ، پیغام درشت ؛ پیام تهدیدآمیز. خطاب عتاب آمیز. پرعتاب : پیام درشت آوریدم به شاه فرستنده پر خشم و من بی گناه. فردوسی. چو بشنید گو آن پیام ...
پیغام ( پیام ) نرم و درشت ؛ پیغام ملایم و شدید. پیغام ملاطفت آمیز و خشونت آمیز : بهرام رسولان را فرستاد و نرم و درشت پیغامها داد. ( فارسنامه ابن البل ...
پاسخ درشت ؛ پاسخ تند. پاسخ عتاب آمیز : درشت است پاسخ ولیکن درست درستی درشتی نمایدنخست. ابوشکور.
پاسخ درشت آوردن ؛ پاسخ تند دادن : بدو گفت خسرو که آن کوژ پشت بپرسی سخن پاسخ آرد درشت. فردوسی. بدو گفت کاین پهلو کوژ پشت بپرسی سخن پاسخ آرد درشت. ف ...
باد درشت ؛ باد تند و شدید. سخت و آزاردهنده و با خشونت : ترا گردش اختر بد بکشت وگرنه نزد بر تو بادی درشت. فردوسی.
طعام درشت ؛ غذای نامطبوع و ناگوار : عمروبن جاحظ گوید به کتب خویش که عمر را به عدل و داد نباید ستودن والاّ پیش از او ملکان بودند که دست از بیت المال ب ...
- آتش درشت ؛ آتش تند و تیز و خشن : گر آتش درشت عذابست بر نبات آن آب نرم بین که بر او چون عذاب شد. خاقانی.
درشت پی ؛ که پی فراخ دارد. با قدم پهن. بزرگ پای : کِلَّز؛مرد درشت پی درهم اندام. ( منتهی الارب ) . کَلْنَز؛ درشت پی کوتاه غیر ممتد. ( منتهی الارب ) .
درشت خلقت ؛ بزرگ اندام. عَشَزَّن. عَشَوْزَن : جبلة؛ زن درشت خلقت. جرفاس ؛ مرد باقوت درشت خلقت. ضِفِن . کوتاه بالای گول کلان جثه درشت خلقت. عَجْرُمة؛ ...
درشت دست ؛ که دستی درشت و قوی دارد: رجل شَتن الکف ؛ مرد درشت دست. ( منتهی الارب ) .
درشت بینی ؛ که بینی کلان دارد: أعب ؛ مرد نیازمند و درشت بینی. ( منتهی الارب ) .
درشت پشت ؛ برفته پشت. أملس. ( منتهی الارب ) : عَقِد؛ شتر درشت پشت. ( منتهی الارب ) .
درشت بازو ؛ با بازوی قوی : امراءة عُضاد؛ زن درشت بازو. ( منتهی الارب ) .
درشت باف ( در جامه ) ؛ مقابل ریزباف. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
درشت بدن ؛ که بدنی تنومند دارد. درشت اندام : مَسمورة؛ دختر درشت بدن سخت گوشت. ( منتهی الارب ) .
قلم درشت ؛ قلم جلی. که خط نسبةً پهن تر بدان توان نوشت. مقابل قلم ریز. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
درشت انگشت ؛ که انگشت او خشن و ناهموار شده باشد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . شَثَل الاصابع. شَثَن ، الاصابع. ( منتهی الارب ) .
درشت استخوان ؛ با استخوان بندی قوی. استوار قوائم : فرس ضَلیع؛ اسب تمام خلقت. . . درشت استخوان. ( منتهی الارب ) .
درشت تراش ؛ درشت تراشیده. با تراش پهن و قطور: جَبِل ؛ تیر درشت تراش. ( منتهی الارب ) .
درشت خانه ؛ با سوراخهای فراخ. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
درشت صورت ؛ با صورتی بزرگ. که روی بزرگ دارد : مردمانی اند [ مردم گرگان ] درشت صورت و جنگی و پاک جامه و بامروت و مهمان دار. ( حدود العالم ) . و این مر ...
چشم درشت ؛ چشم گشاده و خوش ریخت. مقابل چشم ریز : با چشمهای درشت و موهای تابدار. . . ( سایه روشن صادق هدایت ص 16 ) . پاپوشهایش به همان رنگ چشمهایش درش ...
درشت بُر ( توتون ) ؛ بریده شده به رشته های پهن تر ( برگ توتون ) . که ضخیم بریده باشند.
- خط درشت ؛ خط جلی. مقابل خط ریز خط خفی.