پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
دلیل روشن ؛ برهان و حجت واضح. ( ناظم الاطباء ) : خردمندان اگر استنباط و استخراج کنند تا برین دلیلی روشن یابند ایشان را مقرر گردد که آفریدگار. . . عال ...
دلیل قاطع ؛ برهانی که مدعی را ملزم کند و قطع گفتگو نماید. ( ناظم الاطباء ) .
دلیل برهانی ؛ بینه و حجت واضح که مدعی را ملزم کند. ( ناظم الاطباء ) .
دلیل راه ؛ راهنمای سفر. راه بر. بَزَق. بَیذَق. کرکز. کرکوز. ( ناظم الاطباء ) : راه سفر گزینی هر سال و یمن و یسر با تو دلیل راه و رفیق سفر شود. مسعود ...
دلیر آمدن ؛ دلیر شدن : دلیر آمدی سعدیا در سخن چو تیغت به دست است فتحی بکن. سعدی.
یک دله کردن دل ؛ همرای و همداستان کردن آن : با من صنما دل یک دله کن گر جان ندهم آنگه گله کن. مولوی ( از آنندراج ) .
سه دله ، سدله ، سِدِلّی ̍ ؛ خانه ای که دارای سه اتاق باشد : تاب خانه ای سه دله بام بربام ساخته که بی نظیر چون خورنق و سدیر بود. ( تاریخ طبرستان ) . ر ...
دودله شدگی ؛ تردید و بی ثباتی و بی قراری و نامعینی و ناپایداری. ( ناظم الاطباء ) .
دودله شدن ؛ دودل شدن. متردد گردیدن. مردد شدن. به شک افتادن. به تردید گرفتار شدن. مضطرب شدن. تلجلج. ( یادداشت مؤلف ) . تعمه. تردد. تصفق. عمه. عموه. ع ...
|| کسی که هرلحظه دارای کیش و اعتقادی است. ( ناظم الاطباء ) . || منافق. ( غیاث ) : رجل مذبذب ؛ مرد دودله. ( منتهی الارب ) . || بی خیال و بی فکر. ( ناظ ...
دله بستن ؛ پوست خشک بر روی جراحت بستن. ریم خشک بر روی ریش بستن. خشک ریشه آوردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
- حسن دله ؛ به آدمهای هوسناک و پست گفته شود. ( فرهنگ لغات عامیانه ) .
مثل سگ حسن دله ؛ ولگرد و فضول. اشخاصی که به هر جا سرکشند و در هر کاری خود را داخل کنند. ( فرهنگ لغات عامیانه ) .
دله از سفره قهر می کند قحبه از رختخواب ؛ این مثل در مورد کسی گفته می شود که به ظاهر از چیزی ابراز تنفر کند ولی هرگز دل از آن برنکند و دست از آن ندارد ...
پیرمردها دله می شوند؛ یعنی هر زنی را بینند تمتع از او را آرزو کنند. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دله پیسه ؛ کنایه از شب و روز : روز و شب از قاقم و قندز جداست این دله پیسه پلنگ اژدهاست. نظامی.
در دلو شدن ؛ از پا درآمدن. ( امثال و حکم دهخدا ) : فریفته شد به خلعتی و ساخت زر که یافت ، مشرفی بکرد، و خداوندش در دلو شد و او نیز. ( تاریخ بیهقی چ ا ...
دلوکش ؛ آنکه دلو رابه چاه میفرستد و بالا می کشد. آب کش : کی ماندم جنابت دنیا که روح را گر یوسفی است دلوکش عصمت من است. خاقانی.
دلو همیشه از چاه درست برنمی آید ؛ گاهی اعمال حاد یا بی باکیها و تهورها نتیجه معکوس بخشیده موجب خسران و بلکه تباهی عامل خود میشود. و بطریق دیگر نیز گو ...
دل به چیزی یا کاری نهادن ؛ دل بستن بدان. دلبستگی یافتن به آن. علاقه مندگشتن بدان. علاقه یافتن به آن. پرداختن به آن. متوجه شدن به آن : به سرای سپنج مه ...
دلنوازی کردن ؛ نواختن دل. نوازش دل. دلجوئی کردن. تسلی دادن. شفقت و مهربانی کردن. ( ناظم الاطباء ) : تا دگرباره ترکتازی کرد خواجه را یافت دلنوازی کرد. ...
دل نشین شدن ؛ مطبوع شدن : دل نشین شد سخنم تاتو قبولش کردی آری آری سخن عشق نشانی دارد. حافظ.
دل مشغول گشتن ؛ نگران شدن : شاپور ازین جهت دل مشغول گشت و بالشکر به سرحد ولایت شد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 70 ) .
دل مشغول داشتن ؛ نگران کردن : و پادشاه را بیهوده دل مشغول داشتن که غمز که کسی نبشتی او ازین گماشتگان بپرسیدی در سر. ( فارسنامه ابن البلخی ص 92 ) .
دل مشغول شدن ؛ نگران شدن : امیر بدین سبب دل مشغول شد که کار با جوانان کار نادیده افتاد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 472 ) . امیر مسعود بدین خبر سخت دل مشغ ...
دل مشغول کردن ؛ نگران کردن. مضطرب ساختن : هر چند به یک چیز آب خود ببری و دوستان را دل مشغول کنی. ( تاریخ بیهقی ) .
دلگیرشدن ؛ رنجیدن. کمی ناراضی و مغموم گشتن. کمی ملول شدن از رفتار یا گفتاردوستی یا خویشاوندی. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : غنی به ترک محبت بسی پشیمانم ز ...
دلگرمی دادن ؛ امیدوار ساختن. مطمئن کردن : کیخسرو او را دلگرمی داد و گفت حق خدمت تو بر ما واجبست. ( فارسنامه ابن البلخی ص 45 ) . به خانه رفت و عذر از ...
دلکش آمدن ؛ دلپذیر آمدن : نگوید آنچه کس را دلکش آید همه آن گوید او کو را خوش آید. نظامی.
میرِ صاحب دلق ؛ عمربن خطاب : به یار محرم غار و به میر صاحب دلق به پیر کشته غوغا به شیر شرزه غاب. خاقانی.
پوشیده دلق ؛ دلق پوش. کنایه از زاهد و درویش و صوفی : عزیزان پوشیده از چشم خلق نه زنارداران پوشیده دلق. سعدی.
صاحب دلق ؛ خرقه پوش. دلق پوش. صوفی : صاحب دلق و عصا چون خضر و چون کلیم گنج روان زیر دلق ، مار نهان در عصا. خاقانی. از قیاسش خنده آمد خلق را کو چو خ ...
دلق ملمع ؛ خرقه که درویشان از نسیجهای رنگارنگ کنند. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : بزیر دلق ملمع کمندها دارند درازدستی این کوته آستینان بین. حافظ.
دلق هزارمیخ ؛ کنایه از آسمان پرستاره است : دلق هزارمیخ شب آن من است و من چون روز سر ز صدره خارا برآورم. خاقانی. ازبهر پاره پیر فلک را بدست صبح دلق ...
دنیا حلق است و دلق ؛ غرض از زندگی حلقی و دلقی است. باید از لذات و خوشی های زندگی کامیاب شد. دنیا دو روز است. ( امثال و حکم ) .
دلق مرقع ؛ خرقه وصله دار : من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی که پیر می فروشانش به جامی درنمی گیرد. حافظ.
دلتنگ رو ؛ دلتنگ روی. گرفته. خشمگین. عبوس. دژم روی : خری خرمغزمغزی پر ز خرچنگ وزآن دلتنگ رو آفاق دلتنگ. نظامی. بفرمود دلتنگ روی از جفا که بیرون کنن ...
دلپسند شدن ؛ مطبوع و مقبول واقع شدن : گر به سمع تو دلپسند شود چون سریر تو سربلند شود. نظامی.
نادلپسند ؛ نامطبوع : جهان گرچه زیر کمند آمدش نکرد آنچه نادلپسند آمدش. نظامی.
دل ِ پر داشتن از دست کسی ؛ در اصطلاح عامیانه ، به معنی دق دل داشتن و کینه دیرینه نسبت به کسی ورزیدن و از او شکایت و دلخوری داشتن. ( فرهنگ لغات عامیان ...
غزل دلپذیر ؛ غزل دلنشین : مطرب یاران بگو آن غزل دلپذیر ساقی مجلس بیار آن قدح غمگسار. سعدی.
نامه دلپذیر ؛ نامه مطبوع و مقبول : ولیکن بدین نامه دلپذیر که بنبشت با درد دل سام پیر. فردوسی. بزرگان که این نامه دلپذیر شنیدند از گفت فرخ دبیر. فر ...
سخن دلپذیر ؛ سخن شیرین و شایسته و دلنشین و مطبوع طبع. سخن پذیرفتنی : چو بشنید گردن فراز اردشیر سخنهای بایسته دلپذیر. فردوسی. همه خواند بر ما یکایک ...
شاه دلپذیر ؛ شاه شایسته. شاه مقبول عامه : یکی موبدی گفت با اردشیر که ای شاه نیک اختر دلپذیر. فردوسی.
صورت دلپذیر ؛ صورت زیبا: بیاورد و بنهاد پیشش حریر نبشته برو صورتی دلپذیر. فردوسی. به گنجور گفت آن درخشان حریر نبشته براو صورت دلپذیر. فردوسی. ولی ...
دلپذیر شدن ؛ مطبوع شدن. مقبول طبع واقع شدن : هم آنگاه شدشاه را دلپذیر که گنجور او رفت با اردشیر. فردوسی. همی نام جست از دهان هجیر مگر کآن سخنها شود ...
دلپذیر کردن ؛ دلپسند نمودن. مطبوع ساختن. مقبول قرار دادن : بر این برشدن بنده را دست گیر مر این پرگنه را توکن دلپذیر. فردوسی.
دل ناپذیر ؛ نامطبوع. نادلپذیر : رسل را به معاذیر دل ناپذیر بازمی گردانید. ( جهانگشای جوینی ) .
جواب دلپذیر ؛ جواب موافق طبع : خود کسی باجود او ماند فقیر اندر جهان کس بدین فتوی نداند زد جواب دلپذیر. سوزنی. من این قصه پرسیدم از چند پیر جوابی ند ...
خط دلپذیر ؛ خط خوش : یکی نامه بنوشت خوش بر حریر بدان خط شایسته و دلپذیر. فردوسی.