پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
دلالت وضعی یا وضعیه ؛ ( اصطلاح منطق ) هرگاه دال از اموری باشد که بر حسب وضع و تعیین واضع یا واضعان باشد و یا بر اثر استعمال عرف معین شده باشد بر رسان ...
دلاور سپاه ؛ سپاه جنگی و کارزاری : که آمد دلاور سپاهی گران سپهبد سیاوخش و با وی سران. فردوسی.
دلالت مطابقت یا مطابقه یامطابقی ؛ ( اصطلاح منطق ) از انواع دلالات وضعی است و آن این است که به لفظ آن معنی خواهند که به وضع به ازاء او نهاده باشند، چن ...
دلالت نص ؛ ( اصطلاح اصول ) دلالت لفظ است بر حکم در چیزی که یافت شود در آن چیز معنایی که مفهوم گردد از لفظ ( از حیث لغت ) که حکم در منطوق است از جهت م ...
دلالت نقلی ؛ ( اصطلاح منطق ) دلالتی است که مستند به نقل باشد و آن در مقابلت دلالت عقلی است. رجوع به دلالت عقلی در همین ترکیبات و به قوانین الاصول قمی ...
دلالت عقلی یا عقلیه ؛ ( اصطلاح منطق ) دلالتی است که مستند به عقل باشد و آن در مقابل دلالت نقلی است : و در بیان اطلاق بر دلالت تضمن و التزام شود. دلال ...
دلالت کتبی ؛ ( اصطلاح منطق ) دلالتهایی است که از راه کتابت و نوشتن و ترسیم صور و غیره بر معانی حاصل شود. ( از اساس الاقتباس ص 62 ) .
دلالت لفظی یا لفظیة ؛ ( اصطلاح منطق ) هریک از انواع دلالات به لفظی و غیرلفظی تقسیم می شود، چه هر لفظی را معنای خاصی است که بر حسب تعیین و وضع واضع مع ...
دلالت حیطه ؛ دلالت تضمن یا تضمنی است در اصطلاح شیخ اشراق. رجوع به دلالت تضمن در همین ترکیبات شود.
دلالت طبعی یا طبیعی یا طبیعیه ؛ ( اصطلاح منطق ) آن بود که بر حسب مقتضای طبع باشد و بعبارت دیگر دال حالات و امور طبیعی باشد، چنانکه سرعت نبض دلالت بر ...
دلالت تضمن یا تضمنی ؛ ( اصطلاح منطق ) از انواع دلالت وضعی یا دلالت الفاظ بر معانی است و آن این است که به لفظ آن معنی را خواهند که داخل بود در آن معنی ...
دلالت تطفل ؛ دلالت التزام است در اصطلاح شیخ اشراق. رجوع به دلالت التزام در همین ترکیبات شود.
دلالت تنبیه ؛ ( اصطلاح اصول ) آن باشد که صحت و صدق کلام موقوف بر آن نباشد و مقرون به چیزی باشد که بیاگاهاند انسان را بر حکمی و امری دیگر، چنانکه اعرا ...
دلالت تواطی ؛ دلالت الفاظبر معانی و دلالت وضعی است. رجوع به دلالت الفاظ بر معانی و دلالت وضعی در همین ترکیبات شود.
- دلالت الفاظ بر معانی ؛ واضعان لغت الفاظ را بازاء معانی وضع کرده اند تا عقلاء بواسطه آن بر معانی دلالت سازند، و این نوع دلالت را دلالت تواطی خوانند ...
دلالت بالقصد ؛ دلالت مطابقه است در اصطلاح شیخ اشراق. رجوع به دلالت مطابقت در همین ترکیبات شود.
دلالت التزام یا التزامی ؛ ( اصطلاح منطق ) آن است که دلالت لفظ به طبیعت دلالت مطابقی برچیزی باشد که آن چیز خارج از حقیقت موضوع له آن لفظ باشد مگر لازم ...
زیر دل کسی زدن ِ خوشی ( راحت ) ؛ عدم لیاقت او به داشتن رفاه و شادمانی : مگر راحتی زیر دلت می زند؛ از چه وضع نیک خود را به وضعی بدبدل کنی ! ( امثال و ...
ضعف رفتن دل از گرسنگی ؛ مالش رفتن دل از نخورده بودن غذا. سخت گرسنه بودن. رجوع به این ترکیب ذیل رفتن شود. ضعف رفتن دل از گرسنگی ؛ سخت گرسنه شدن. در ...
زیر دل زدن ؛ تهوع آوردن. به تهوع افتادن.
ریسه رفتن دل ؛ نوعی مالش در شکم شبیه حالت گرسنگی. رجوع به این ترکیب ذیل ریسه شود.
دلی از عزا درآوردن ؛ عمل گرسنه ای که به غذا و خوراکی فراوان برسد و به فراوانی بخورد. ( فرهنگ عوام ) . - || به خوشی و راحتی ساعتی یا وقتی گذراندن. ( ...
دل و روده بهم خوردن ؛ بحال تهوع افتادن.
دل و روده چیزی را درآوردن ( بیرون آوردن ) ؛ اسباب و اثاثه درون چیزی را در آوردن و بر هم زدن. ( فرهنگ عوام ) . نامرتب و مخلوط کردن آن. آنرا بهم زدن.
دل و اندرونه ؛ در تداول عامیانه ، احشاء و امعاء. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . دل اندرونه.
دل و روده بالا آمدن ؛ به حال تهوع افتادن. منش گردا رسیدن کسی را. اق گرفتن کسی رااز دیدن زشتی یا پلیدی یا عمل نابهنجار کسی. - || نفرت دست دادن.
از کار بردن دل ؛ دلزده کردن : دلم از کار به لبهای شکربار برد زآنکه شیرینی بسیار دل از کار برد. مسیح کاشی ( از آنندراج ) .
خالی بودن دل ؛ خالی بودن شکم. ناشتا بودن. دیری چیزی نخورده بودن. گرسنه بودن.
دلت را شاه کن وزیرش را قلوه هات ؛ به مزاح ، در این امر مصمم شو و از دیگران استشارت مکن ( قلوه در استعمال عامه به معنی کلیه باشد ) . ( امثال و حکم دهخ ...
دل خرما ( خرمابن ) ؛ مغز آن. ماده سپید و نرم و لذیذ چون شیری بسته و منجمد که در سر خرمابن است. قسمتی از نخل که بر سر آن جای دارد چون توده پنیر تر و ش ...
دل درخت ؛ چیزی چون پنبه که به درازی درخت در درون اوست. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . || تنه درخت. ( ناظم الاطباء ) . || توی. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . ر ...
دل روز ؛ نصف روز. ( برهان ) . میانه روز. ( آنندراج ) . نیمروز. ( انجمن آرا ) . وسط روز. ( ناظم الاطباء ) . - || کنایه از آفتاب. ( از برهان ) ( از ا ...
دل زمین ؛ داخل زمین. دل خاک. || کنایه از گور که مرده را در آن نهند. ( آنندراج ) . دل خاک. قبر : طریق آن است که به حیلت در پی کار او ایستم تا. . . در ...
- قحبه دل ؛ غردل. غَردل ؛ ترسنده. آهودل. واهمه ناک. بیدل. رجوع به غردل در ردیف خود شود.
کلنگ دل ؛ ترسو. مرغ دل. رجوع به کلنگ دل در ردیف خود شود.
سپهبددل ؛ که در دل و جرأت صاحب مقامی چون سپهبد را ماند. رجوع به سپهبددل در ردیف خود شود.
دل و زور ؛ جرأت و نیرو : چو خسرو دل و زور او را بدید سبک تیغ تیز ازمیان برکشید. فردوسی. چو شیده دل و زور خسرو بدید سرشکش ز مژگان به رخ برچکید. فر ...
دل و زَهره ؛ دلیری و شجاعت : تن پیل دارد توان پلنگ دل و زهره شیر و سهم نهنگ. اسدی.
دل و زَهره ؛ دلیری و شجاعت : تن پیل دارد توان پلنگ دل و زهره شیر و سهم نهنگ. اسدی. شجاعت و دل و زهره اش [ مسعود ] این بود که یاد کرده آمد. ( تاریخ ...
زور دل ؛ شجاعت. قوت قلب. رجوع به این ترکیب ذیل زور شود.
دل کسی را نگاه داشتن ؛ آرامش بخشیدن. جرأت دادن. دلداری دادن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : بیغو بهزیمت شد بی لشکر و بی سلاح و امیر ابوالفضل دل وی نگاه د ...
دل مصاف بودن کسی را ؛ جرأت مصاف دادن داشتن : ز پادشاهان کس را دل مصاف تو نیست که هیبت تو بزرگ است و لشکر تو گران. فرخی.
دل وجرأت ؛ جسارت و نیروی برابری با حوادث.
دل جنگ بودن کسی را؛ جرأت جنگیدن داشتن : ترا چون سواران دل جنگ نیست ز گردان لشکر ترا ننگ نیست. فردوسی.
دل شیر ؛ شجاعت شیر. دلیری شیر : ایزد او را از پی آنکه عدو نیست کند قوت پیل دمان داد و دل شیرعرین. فرخی.
دل شیر داشتن ؛ بسیار دلیر و شجاع بودن. ( فرهنگ عوام ) .
دل از جای بردن ؛ ترسیدن : رابط الجأش ؛ دلاور که دل از جای نبرد. ( از منتهی الارب ) .
دل با کسی نبودن ؛ سخت درهراس و وحشت بودن : همگان به درگاه آمدند که با کس دل نبود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 629 ) .
دل به جای بودن ؛ قوی دل بودن. نترسیدن. رجوع به این ترکیب ذیل جای شود.
دل و دیده ؛ عزیز. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : بدیشان سپرد آن دل و دیده را جهان جوی گرد پسندیده را. فردوسی. به رستم سپردش دل و دیده را جهانجوی پور پسن ...