پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
دکتر کزازی در مورد واژه ی " فرّه " می نویسد : ( ( فرّه در پهلوی در ریخت خورّه xwarrah بکار می رفته است . واژه ی پهلوی از خوَرْنَه اوستایی بر آمده است ...
هارت و پورت کردن : خشم گرفتن و به درشتی سخن گفتن ، اشتلم کردن ، رجز خواندن و تهدید کردن ( مترادف : گرد و خاک کردن ) ( ( آخر ، بی غیرت، آن مردها که تو ...
اَدای چیزی را در آوردن : به چیزی تظاهر کردن یا حالت یا صفتی را به خود بستن ( ( آیا می خواستی اَدای نوع دوستی را در بیاوری یا خودت را مدیر وظیفه شناس ...
اَخ و پیف : اظهار نفرت و اشمئزاز که در گرفتگی چهره و حرکت لب ها آشکار شود ) ) چوپان. . . تا آمد بگوید قربان، که شاه اخ و پیفی کرد و به اشارۀ دست فهما ...
اَخم و تَخم : ترشرویی و کج خلقی ( حرف ها را با تند خویی و اخم و تخم تند تند زده بود . ) ) رجوع شود به ( نجفی ، ابوالحسن ، فرهنگ عامیانه فارسی )
اَدای کسی را درآوردن : رفتار و حرکات کسی را تقلید کردن ( برای مسخره کردن او یا برای جلوه دادن خود به شکل او ) . ( ( ادای مرا در آورده بود که چطور کلا ...
به ادای کسی : به تقلید ناشیانه از کسی . ( ( عده ای دیگر به ادای زنهای فرنگی ، پیراهنهای قشمشم دارند . ) ) رجوع شود به ( نجفی ، ابوالحسن ، فرهنگ عامی ...
اداره کردن ( کسی را ) : مخارج زندگی کسی را تامین کردن ، وسایل زندگی کسی را فراهم آوردن ( ( با پولی که از این راه به دست می آورد پسر و دخترش را بعد از ...
مادر خاک ؛ کنایه از زمین است : هرجسد را که زیر گردون است مادری خاک و مادری خون است مادر خون بپرورد در ناز مادر خاک ازو ستاند باز گرچه بهرام را دو ماد ...
مادر باغ ؛ کنایه از زمین است که به عربی ارض گویند. ( برهان ) . کنایه از زمین است. ( آنندراج ) . زمین. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ) : مادر با ...
مادر زنت دوستت داشت ، بگاه آمدی ، از ماحضر هنوز برای تو چیزی برجاست. ( امثال و حکم دهخدا ایضاً ) . مادر زنت دوستت نداشت ، دیر رسیدی ، آنچه بودخورده ...
مادر عاشق بیعار است ، هر چند فرزند بی مهر باشد مادر را مهر نکاهد. ( امثال و حکم دهخدا ایضاً ) . مادر فرزند را بس حقهاست . ( امثال و حکم دهخدا ) .
هم مادر ؛ دارنده یک مادر . ( از فهرست ولف ص 859 ) . از یک مادر بودن. هم مادر بودن : چنین گفت زن ، کو ز من کهتر است جوان است وبا من ز هم مادر است . ف ...
مادر مادر ؛ مادر بزرگ. جده. زنی پیر و کهنسال : بس قامت خوش که زیر چادر باشد چون باز کنی مادر مادر باشد. ( سعدی ) .
مادر هفت تا ؛ دختر و زن حراف و زبر و زرنگ. . . ( فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده ) .
مادر فولادزره ؛ مادر دیوی موسوم به فولادزره که درداستان امیرارسلان یاد شده. - || پیر زن بدترکیب و بدریخت و بدجنس و بدزبان و نفرت انگیز. در مقام تحق ...
مادر شیر ؛ مادر رضاعی : وصهر آن باشد که حرام باشد بسبب ، چنانکه مادر شیر و خواهر شیر. ( تفسیر کمبریج ج 1 ص 288 ) .
مادر فرزند کش ؛ کنایه از روزگار است : بگذر از این مادر فرزندکش آنچه پدر گفت بدان دار هش. نظامی ( گنجینه گنجوی ) .
مادر دهر ؛ روزگار. دنیا. جهان : مادر دهر نزاید پسری بهتر از این. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
مادر شدن ؛ زائیدن زن. بچه دار شدن. امومة؛ مادر گشتن.
مادر آب و آتش ؛ کنایه از گریه کننده بسوز یعنی شخصی که از روی سوز گریه کند. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( فرهنگ فارسی معین ) ( از انجمن آرا ...
مادر خون ؛ آنکه کسی را زاده و خون را شیر کرده بدو داده یا آنکه خون او را ایجاد می کند. ( از حاشیه هفت پیکر چ وحید ص 352 ) : هرجسد را که زیر گردون است ...
گلیم از موج بیرون بردن ؛ خود و مایحتاج خود را رهاندن. در غم خود بودن : گفت آن گلیم خویش بدرمیبرد ز موج وین سعی میکند که بگیرد غریق را.
گلیم خود را از آب برآوردن ، گلیم از آب برآوردن ، گلیم خود را از آب بیرون کشیدن ، گلیم از دریا بیرون آوردن ؛ کنایه از [ از ] مهلکه نجات یافتن. ( آنندر ...
طبل زیر گلیم کوفتن یا زدن ؛ کنایه از پنهان داشتن امری است که آن ظاهر و هویدا بود و شهرت یافته باشد. ( برهان ) : نبینی که از ما غمی شد ز بیم همی طبل ک ...
گلیم از سیاهی بیرون آوردن ؛ کنایه از [ از ] مهلکه نجات یافتن. ( آنندراج ) : خضر آورد برون ز سیاهی گلیم خویش ای عقل واگذار به سودای او مرا. صائب ( از ...
پهلوان سپهر ؛ مریخ.
پهلوان افسانه ؛ بطل الروایه. بطل القصة. ترجمه کلمه فرانسه هرو . قهرمان. مرد داستان. مرد فوق العاده. || در تداول فارسی زبانان قرون اخیر، کشتی گیر، زو ...
اَهیمسا ( A - hins� ) به معنای پرهیز از آزار جانداران ( نفی خشونت ) اصل مهمی است که در زمان های بعد تحت تاثیر تعالیم مَهاویرا ( بنیانگذار جنیسم ) مور ...
شودراها ( Šudras ) طبقه کارگران ؛ چهارمین کاست ( Caste ) یا طبقه ی اجتماعی از نظام چهارگانه طبقاتی در کشور هندوستان . حدود قرن ۶ قبل از میلاد در اوج ...
ویشیاها ( VaiŠyas ) طبقه بازرگانان و دهقانان ؛. سومین کاست ( Caste ) یا طبقه ی اجتماعی از نظام چهارگانه طبقاتی در کشور هندوستان . حدود قرن ۶ قبل از ...
کشاتریاها ( Kshatrias ) طبقه شاهان ، شاهزادگان و جنگاوران؛. دومین کاست ( Caste ) یا طبقه ی اجتماعی از نظام چهارگانه طبقاتی در کشور هندوستان . حدود ق ...
برهمنان ( Br�hmanas ) طبقه روحانیون؛ . اولین کاست ( Caste ) یا طبقه ی اجتماعی از نظام چهارگانه طبقاتی در کشور هندوستان . حدود قرن ۶ قبل از میلاد در ...
کاست ( Caste ) واژه ای پرتغالی و به معنای نژاد است . پژوهشگران طبقات اجتماعی را کاست می خوانند . مراجعه شود به ( توفیقی ، حسین ، آشنایی با ادیان بزر ...
روز وانفساست ؛ هرکس بخود مشغول است و بدیگری نمی پردازد. نظیر: یوم یفر المرء من اخیه. . . ( قرآن 34/80 ) ( امثال و حکم دهخدا ) . روز و فانوس کشی ! ( ...
نیکروزی ؛ بهروزی. نیکبختی : که بدمرد را نیکروزی مباد. سعدی ( بوستان ) .
نیکروز ؛ بهروز، نیکبخت : یکی گفتش ای خسرو نیکروز. سعدی ( بوستان ) .
ستاره بروز نمودن کسی را ؛ روزش را شب کردن : وگراستیزه کنی با تو برآیم من روز روشنت ستاره بنمایم من. منوچهری.
سرآمدن روز ؛ بپایان رسیدن عمر : چو شد گستهم کشته در کارزار سرآمد بر اوروز و برگشت کار. فردوسی.
شب بروز آوردن ؛ شب را بپایان رسانیدن : وعده که گفتی شبی با تو بروز آورم شب بگذشت از حساب روز برفت از شمار. سعدی.
روز کسی سیاه یا سیه شدن ؛ کنایه از بدبخت و بیچاره شدن وی : هرکه روزش سیه شود بیند سر خورشید در کنار خطت. امیر ( از آنندراج ) .
روز نُبُوَّتی ؛ عبارت از یک سال است چنانکه سال نبوتی 360 سال است. ( از قاموس کتاب مقدس ) .
روز کسی بودن ؛ دوره پیشرفت و ترقی کسی بودن : کنون این زمان روز اسکندر است که بر تارک مهتران افسر است. فردوسی.
روز کار ؛ روز کوشش و روز میدان. ( از آنندراج ) . روز جنگ.
روز شیرینی خوران ؛ روزی که دختری را بنام پسری نامزد کنند و آن پیش از عقد باشد : ازآن رو دختر رز سرگران بود که او را روز شیرینی خوران بود. اشرف ( از ...
روز در محنت گذار ؛ کنایه از مسافر. ( از فرهنگ یوسف و زلیخای جامی از آنندراج ) .
روز تعطیل رسمی ؛ روزی که بر طبق قانون تعطیل است. روزهای تعطیل رسمی کنونی عبارتند از: روزهای جمعه. عید نوروز، پنج روز اول سال. سیزده عید نوروز، 13 فرو ...
روز تنگ ؛ روزجنگ. ( ناظم الاطباء ) .
روز حسین ؛ ایام عزاداری حسین بن علی ( ع ) . ( از ناظم الاطباء ) .
روز تعطیل ؛ روزی که کار تعطیل است. روزی که ادارات و مدارس و مؤسسات تعطیل است.