پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧١)
- درد زدن ؛ دردکشیدن. شرابخواری. می گساری : اول قدح از دست دلاَّرام کشیدم روزی که ز می روزی ما درد زدن شدن. شافی ( از آنندراج ) .
درد مکیدن ؛ مکیدن لای و ته نشین و غیرصافی : نگه صاف می ام شیخ نداشت هوس درد مکیدن دارد. ظهوری ( از آنندراج ) .
درد طلب ؛ باعث طلب. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . || ( اصطلاح تصوف ) حالتی را گویند که از محبوب ظاهر شود و محب طاقت تحمل آنرا ندارد. ( فرهنگ مصطلحات عرف ...
درد دین ؛ شدت عشق به دین. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . حمیت نسبت به دین : نمی بینم نشاط عیش در کس نه درمان دلی نه درد دینی. حافظ.
گریستن بدرد ؛ سخت از دل گریستن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : صلصل باغی به باغ اندر همی گرید بدرد بلبل راغی به راغ اندرهمی نالد بزار. منوچهری.
درد استخوان شکن ؛ کنایه از درد شدید. ( آنندراج ) : آن درد که استخوان شکن نیست معمار کهن بنای تن نیست. کلیم ( از آنندراج ) .
درد کسی گرفتن ؛ هوس او کردن. آرزومند او شدن : چون درد توام گیرد دامان غمت گیرم آیم به سر کویت وز در بدرت خوانم. خاقانی.
روان کسی پر از درد بودن ؛ متأثر و غمگین بودن وی : سیاوش مرا بود همسال و دوست روانم پر از درد و اندوه اوست. فردوسی.
صاحب درد ؛ اهل درد. دردمند : نشان عاشق آن باشد که شب تا روزپیوندد ترا گر خواب می گیرد نه صاحب درد مشتاقی. سعدی. رجوع به صاحب درد شود.
درد و فریاد ؛ مصیبت و ناله و زاری : همه شارسان درد و فریاد دید همه آتش و غارت و باد دید. فردوسی.
درد و گداز ؛ غم و اندوه و سوز : همه سیستان پیشباز آمدند به رنج و به درد و گداز آمدند. فردوسی.
دل کسی پر درد و غم گشتن ؛ سخت اندوهگین شدن وی : چرا آمدستند با او بهم دلش گشت ز اندوه پر درد و غم. فردوسی.
درد و دریغ ؛ افسوس و حیف. حسرتا : گهی بنالد بر مرده کسان او زار به آوخ آوخ و درد و دریغ و هایاهای. سوزنی. دریغ و درد که تا این زمان ندانستم که کیمی ...
درد و داغ ؛ غم و رنج. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : سپه بود بر دشت هامون و راغ دل رومیان زآن پر از درد و داغ. فردوسی. چنانم شود سینه از دردو داغ که دود ...
دردشریک ؛ غمخوار و مونس. ( آنندراج ) .
درد فراق ؛ رنج جدایی : سنگ پشت از درد فراق بنالید. ( کلیله و دمنه ) . در درد فراق تو دل من جان داد و نکرد هیچ دردش. خاقانی.
درد و خشم ؛ اندوه شدید و خشم : دل گیو چونان شد از درد و خشم که چون چشمه بودیش دریا به چشم. فردوسی. به یک هفته با سوک و باآب چشم به درگاه بنشست با د ...
پر ز درد شدن دل کسی ؛ سخت اندوهناک شدن وی : چو بشنید ضحاک و اندیشه کرد ز خون پدر شد دلش پر ز درد. فردوسی.
داغ و درد ؛ درد و داغ. غم و رنج : همه شهر زو بود پر داغ و درد کس اندر جهان یاد ایشان نکرد. فردوسی. چو بشنید پیغام او آن دو مرد برفتند دلها پر از دا ...
درد خنده ( با فک اضافه ) ؛ خنده که از رنج خیزد : گاهی فلکم گریستن فرماید ناخفته دو چشم را عنا فرماید گاهیم به درد خنده لب بگشاید گوید ز بدی خنده نیای ...
فردوسی. - پر از درد داشتن روان ؛ سخت اندوهناک بودن. بسیار غمگین بودن : همی گفت کاین بنده ناتوان همیشه پر از درد دارد روان. فردوسی.
پر خون و درد کردن دل کسی ؛ سخت اندوهناک و متأثر ساختن وی : چو کهرم که از خون فرشیدورد دل لشکرم کرد پر خون و درد. فردوسی.
پردرد شدن دل کسی ؛ سخت غمگین شدن وی : دل شاه کاوس پردرد شد نهان داشت رنگ رخش زردشد. فردوسی.
پر از درد بودن تن ؛ سخت دردناک بودن آن : چو شاپور از آن پوست آمد برون همه تن پر از درد و دل پر ز خون. فردوسی.
پر از درد بودن دل کسی یا پر ز درد بودن ؛ سخت اندوهناک بودن وی : بفرمان بیاراست و آمد برون پدر، دل پر از درد و رخ پر ز خون. فردوسی. تنش زشت و بینی ک ...
- بدرد شدن ؛ غمگین شدن. رنجور شدن. اندوهگین شدن : روانش شد از کرده خود بدرد برآورد از دل یکی باد سرد. فردوسی.
بدرد کسی نشستن ؛ غمخواری کسی نمودن. ( آنندراج ) : اگر خواهی به درد او نشسته فروتر شو به دلهای شکسته. زلالی ( از آنندراج ) .
پر از درد ؛ با درد بسیار. اندوهگین. پرغم. با غم و اندوه فراوان : همه شهر ایران به ماتم شدند پر از درد نزدیک رستم شدند. فردوسی. پر از درد ایران پر ا ...
بدرد ؛ دردآلود. دردناک. دردآور. غم انگیزانه. دلسوزانه. از سوز دل. سوزناک : یکی نامه سوی برادر بدرد نوشت و ز هر کارش آگاه کرد. فردوسی. در آن غار بی ...
بدردبودن ؛ غمگین بودن. اندوهناک بودن : به پوزش کز آن کرده هستم بدرد دلی پرپشیمانی وباد سرد. فردوسی. ز بهر فزونی نگردم همی من از بهر دانش بدردم همی. ...
از درد آزاد گشتن دل ؛ رهایی از رنج و غم و مصیبت : همه لشکر نامور شاد گشت دل مریم از دردش آزاد گشت. فردوسی.
اهل درد ؛ رنجور از عشق و یا غصه. ( ناظم الاطباء ) : صدهزار اهل درد وقت سحر آرزومند یک پیام تواند. عطار. - || ( اصطلاح تصوف ) صوفی. عارف.
درد و بلای کسی به جان کسی خوردن ؛ تعبیری سرزنش و تحقیرآمیز کسی را در قیاس با دیگری در نداشتن صفتی یا خصوصیتی.
درد و جور ؛ آزار و ستم. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
ریختن درد بر عضو ضعیف ؛ قریب به قول اطبا است که ماده بر عضو ضعیف می ریزد. ( از آنندراج ) : همیشه درد بر عضو ضعیف از عضوها ریزد که برق بی مروت در نیست ...
درد مفاصل ؛ روماتیسم. ( ناظم الاطباء ) .
درد کولنج ؛ بیماری قولنج : کسی را کش تو بینی درد کولنج بکافش پشت و زو سرگین برون لنج. طیان.
درد ناخن ؛ داخس. ( دهار ) . ورم حادّی که عارض شود انگشت را در نزدیکی ناخن با دردی سخت. عقربک. کژدمه. رجوع به داخس در همین لغت نامه شود.
درد رشته ؛ بیماری رشته : به درد رشته رنجور و به رخ زرد ز جزع دیده در از رشته هشته. سوزنی.
درد سرفه ؛ بیماری سرفه. ناخوشی سرفه : کسی کو را تو بینی درد سرفه بفرمایش تو آب دوغ و خرفه. طیان.
درد شش ؛ ذات الریة. ( دهار ) .
درد چشم ؛ رمد. عائر. ( دهار ) . أخذ. ساحک. ( منتهی الارب ) . دردی که بر چشم عارض شود. چشم درد: همه درد چشم تو شد هستی تو شو از نیستی توتیائی طلب کن. ...
درد بی درمان ؛ بیماری درمان نپذیر. بیماریی که آنرا درمان و مداوا نباشد. طُلاطِل. طُلاطِلَة. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : حافظ اندر درد او می سوز و بی در ...
درد پای ؛ نقرس. ( دهار ) . درد مفاصل. روماتیسم. پا درد.
درد برچیدن ؛ صاحب آنندراج در ذیل درد چیدن نوشته است : کنایه از تیمار و بیمار داری و درد دیگری بر خود گرفتن. اما در این بیت حافظ که به صورت درد برچیدن ...
درد بند پای ؛ نقرس. ( از آنندراج ) . و رجوع به نقرس شود.
چشم درد ؛ بیماری چشم. وجع چشم : سپیده برد روی از چشم درد برد تیغ من سرخی از روی زرد. نظامی.
درد زه ؛ درد حمل. ( آنندراج ) . رنج زاییدن. ( ناظم الاطباء ) . درد زاییدن. درد مخاض : تا نگیرد مادران را درد زه طفل در زادن نیابد هیچ ره. مولوی.
درد حمل ؛ درد زه. ( آنندراج ) : بکار خویش طبیب ار نبی است حیران است مسیح چاره گر درد حمل مریم نیست. تأثیر ( از آنندراج ) .
درد زادن ؛ مخاض. ( دهار ) . درد زایمان.