پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
بر خر خود نشانیدن کسی را ؛ او را بپایگاه پست اولین او بازگردانیدن : یارب این نودولتان را بر خر خودشان نشان کاین همه ناز از غلام ترک و استر می کنند. ...
بار بر خر نهادن ؛ رفتن. بگوش اندر همی گویدت گیتی بار بر خر نه تو گوش دل نهادستی بدستان نهاوندی.
باغ فردوس ؛ باغ بهشت که هشت باب یا در دارد : باغ فردوس است ، گلبرگش نخوانم یا بهار جان شیرین است ، خورشیدش نگویم یا قمر. سعدی.
باغ رنگین ؛ گیتی و جهان. ( ناظم الاطباء ) .
باغ سخا ؛ گیتی و جهان و روزگار. ( ناظم الاطباء ) . - || مردم صاحب همت. ( ناظم الاطباء ) .
باغ دیدن ؛ گردش کردن در باغ. تفرج در گلستان : باغ دیدن غذای روح بود.
باغ رفیع ؛ بهشت.
باغ بدیع ؛ کنایه از بهشت. اشاره به بهشت. ( ناظم الاطباء ) . کنایه از جنت المأوی. ( هفت قلزم ) .
باغ پر ستاره ؛ پر از گلهای شکفته. ( ناظم الاطباء ) .
باغ باغ ؛ کنایه از بسیار شکفته و خرم. ( آنندراج ) : چمن را تا نسیمت در دماغ است ز شادی غنچه را دل باغ باغ است.
باغ بالا و آسیای پائین داشتن ؛ کنایه از ثروتمند بودن.
روضات جمع روضة به معنی محلی است که آب و درخت فراوان دارد لذا به باغهای خرم و سرسبز روضة اطلاق می شود ( تفسیر نمونه ج : 20 ص : 405 )
ام القری که یکی از نام های مکه است از دو واژه ترکیب یافته ام که در اصل به معنی اساس و ابتدا و آغاز هر چیزی است ، و مادر را هم به همین جهت ام می گویند ...
مراء از مریه گرفته شده است و مریه ( بر وزن جزیه و هم بر وزن قریه آمده است ) و به معنی تردید در تصمیم گیری است ، و بعضی آن را به معنی شک و شبهه عظیم م ...
( و اذا مسه الشر فذو دعاء عریض ) . هر گاه مختصر ناراحتی به او برسد تقاضای فراوان و زیادی برای برطرف شدن آن دارد و دعای مستمر می کند . عریض به معنی ...
( و ظنوا ما لهم من محیص ) و یقین می کنند در آن روز راه گریزی برایشان نیست . ظنوا از ماده ظن در لغت معنی وسیعی دارد : گاه به معنی یقین ، و گاه به معن ...
( و ظنوا ما لهم من محیص ) . محیص از ماده حیص ( بر وزن حیف ) به معنی بازگشت و عدول و کناره گیری کردن از چیزی است ، و از آنجا که محیص اسم مکان است این ...
یئوس از ماده یاس به معنی وجود نومیدی در درون قلب و قنوط به معنی ظاهر ساختن آن در چهره و در عمل است . مرحوم طبرسی در مجمع البیان در میان این دو چنین ف ...
دعاء گاه به معنی خواندن کسی است ، و گاه به معنی طلب کردن چیزی است .
شتر گسسته مهار ؛ شتری که زمام آن پاره شده باشد. ( فرهنگ فارسی معین ) . اشتر که به سر خود رها باشد. که مهار گسلیده واز بند جسته باشد. گریزان و شتابان ...
شتر را با ملاقه آب دادن. ( امثال و حکم دهخدا ) . یا شتر را به کمچه یا کفچلیز آب دادن ؛ کار ابلهانه کردن : به کفچلیز شتر را کسی که آب دهد بود هرآینه ا ...
شتر را بوس ( بوسه ) زدن ؛ کار احمقانه کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
شتر بر نردبان ؛ هویدا. آشکار. رسوا. ( امثال و حکم دهخدا ) : ای نبازیده به ملک و خانمان نزد عاقل اشتری بر نردبان.
از بیخ بکندن یا برکندن ؛ از ریشه درآوردن. یا بیرون آوردن ریشه درخت از خاک : از بیخ بکند او و مرا خوار بینداخت ماننده خار خسک و خار خوانا. ابوشکور. ...
بیخ زده ؛ بیخ برکنده. ریشه قطع شده : دشمنش چون درخت بیخ زده بر در او بچار میخ زده.
از بیخ عرب شدن ؛ بکلی انکار کردن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
از بیخ منکر شدن ؛ مجازاً بالتمام انکار کردن و حاشا کردن. ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
بیخ گرفتن ؛ ریشه دار شدن. ریشه دوانیدن. ریشه کردن. رستنی.
بیخ پیدا کردن کاری ؛ دوام یافتن آن. استمرار آن. مشکل و پیچیده شدن آن ، فیصله نیافتن آن. ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
بیخ بر شدن ؛ نابود شدن. نیست شدن. تمام شدن. یکباره نابود شدن. بیخ برشدن مرضی ، یکسره از میان رفتن آثار بیماری. به تمام بیماری یا مرضی را از بین بردن ...
بیخ عمر کسی را کندن ؛ نیست و نابود کردن. کشتن و نابود کردن : هرکجامیرسید ولایت او به هیبت قهر متلاشی میکرد و بیخ عمر آنها میکند و میسوزانید. ( ترجمه ...
بیخ زدن درد و غم ؛ غمگین شدن. دردمند شدن : گرچه در هر جگری درد و غمت بیخی زد که شباروزی چو ذکر تو در نشو و نماست.
بیخ کسی را کندن ؛ نابود کردن. نیست کردن : من بر از باغ امیدت نتوانم بخورم غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی.
بیخ کسی را برداشتن ؛ او را نابود کردن. نیست کردن : ترا که رحمت داد است و دین بشارت باد که بیخ دشمن و کفار جمله برداری.
بیخ و بن برافکندن ؛ از بنیاد و اساس نیست کردن : دل بسر بیل غم درخت طرب را بیخ و بن از باغ اختیار برافکند.
بیخ گرفتن ؛ ریشه دار شدن. ریشه دوانیدن. - || مجازاً جای گرفتن. خانه کردن. استوار نشستن : سرو برفت و بوستان از نظرم بجملگی می نرود صنوبری بیخ گرفته ...
بیخ و بند کردن ؛ مانع و رادع و سد و بند قرار دادن : بر هر دربی حربی از سرگرفتند و در هر بندی بیخ و بندی کردند. ( جهانگشای جوینی ) .
بیخ و بن بکندن ؛ از ریشه درآوردن. نابود کردن. نیست کردن : بداور گه نشاندی داوران را بکندی بیخ و بن بدگوهران را.
بیخ گوشش زرد است ؛ بمعنی قرمساق. و شریر و فتنه انگیز است. ( آنندراج ) .
ریسمان گسل ؛ کسی که ریسمان پاره کند. کسی که طناب و بند بگسلد : یابوی ریسمان گسل میخ کن ز من مهمیز کله تیز مطلا از آن تو.
ریسمان کشتی ؛ طناب سه چهارلایی که به آن کشتی را می کشند. ( ناظم الاطباء ) .
هم ریسمان گسست هم دوک نشست ؛ دیگر ترمیم و دریافت ممکن نباشد. ( امثال و حکم دهخدا ) .
ریسمان دیگران پنبه ساختن ؛ محنت برای دیگران کشیدن و خود به کام نرسیدن. میرزا محمد قزوینی در نثر خود نوشته. ( آنندراج ) . - امثال : به ریسمان پوسیده ...
ریسمان در دهان یا دهن افکندن ؛ ظاهراً کنایه از تمکین و خاموشی گزیدن : گه با چهار پیر زبان کرده در دهن گه با دو طفل در دهن افکنده ریسمان.
ریسمان دفتر ؛ ریسمانی که جلد دفتر بدان بندند و آن را در عرف هند �دوری � خوانند. ( آنندراج ) : هنروری که ز خود بر حساب می باشد کمند وحدت او ریسمان دفت ...
ریسمان دادن ؛ کنایه از تعریف بیجا و غیرواقع کردن برای خجالت دادن به کسی. ( آنندراج ) : همچو کاغذ باد هرکس را هوایی درسر است ازبرای سیر مردم ریسمانش م ...
ریسمان دراز کردن ؛ کنایه از فرصت و مهلت دادن. ( آنندراج ) : نوآموز را ریسمان کن دراز نه بگسل که دیگر نبینیش باز.
ریسمان تافتن یا تابیدن بهر کسی یا برای کسی یا بر کسی ؛ کنایه از فکر برای تخریب یا هلاک کسی کردن. ( از آنندراج ) . خراب کردن شخصی را. ( مجموعه مترادفا ...
ریسمان خوردن ؛ کنایه از کوتاه کردن ، ( آنندراج ) : دل صاف در بند دنیا نباشد بتدریج گوهر خورد ریسمان را.
ریسمان پاره کردن ؛ کنایه از شفا یافتن از بیماری سخت. ( از آنندراج ) . از بیماری و مهلکه شدید خلاص یافتن. ( مجموعه مترادفات ص 30 ) .