پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧١)
ماهوردانه ؛ حب الملوک.
صددانه ( سبحه ) ؛ دارای صد گلوله سفالین یا گلین و سنگین و یا بلورین.
|| بسیار عزیز. عزیز دُردانه ؛ سخت گرامی : مطلع برج سعادت فلک اختر سعد بحر دردانه شاهی صدف گوهرزای.
بیدانه ؛ مقابل دانه دار. - || نوعی انگور. - || نوعی کشمش حاصل از این انگور.
جان دانه ؛ جایی از پیش سر کودک که نرم وجهنده است. یافوخ. رجوع به جان دانه در همین لغت نامه شود.
بادانه ؛ دانه دار.
بسیاردانه ؛ دارای دانه های بسیار. پردانه.
الف دانه ؛ نوعی گره.
انار دانه ؛ دانه انار.
دانه یاقوت ؛ قطعه تراش خورده یاقوت.
انجیر بادانه ؛ که در درون تخمهای ریزه دارد.
انجیر بی دانه ؛ که در درون تخم های ریز و دانه ندارد و همه گوشت است.
دو دانگ از شب ؛ ثلث شب. یک سوم شب : چون وعده بود وقت دو دانگ شب رفته بود مردم در خانه ابراهیم جمع آمدندسلاحها پوشیده. ( ترجمه طبری بلعمی ) . دو دانگ ...
پنج دانگ ساعت ؛ پنجاه دقیقه. پنج ششم یک ساعت : و چون ایشان به قم رسیدند سه ساعت و پنج دانگ ساعتی از روز گذشته بود. ( تاریخ قم ص 242 ) .
- یک دانگ از ششدانگ ؛ یک سدس آن. شش یک آن.
ششدانگ چیزی ؛ تمام آن. جمله آن. همه آن. و این بیشتر در مساحات و سطوح و آنچه بدان وابسته است بکار رود چون :ششدانگ خانه یا چهار دانگ مزرعه و سه دانگ قن ...
چهاردانگ از ششدانگ ؛ دوثلث آن. دو سوم آن.
دو دانگ از ششدانگ ؛ ثلث آن. یک سوم آن.
سه دانگ از ششدانگ ؛ نیمه آن.
پنج دانگ از ششدانگ ؛ پنج ششم آن. پنج سدس آن.
بدانش ؛ بوسیله دانش. با دانش. بسبب دانش. به علم. به خرد : بدین خویشی اکنون که من کرده ام بزرگی بدانش برآورده ام. فردوسی. بدانش بود مرد را آبروی به ...
بسیاردانش ؛ علامّه. که از دانش و علم مایه ورست.
بادانش ؛ دانشمند. حکیم. فاضل. مطلع. خردمند. بصیر عارف. واقف : فرستادم اینک فرستاده ای سخنگوی و با دانش آراده ای. فردوسی. شب و روز گرد طلایه بپای سو ...
مردمانی مردم زاده ، با دانش و فضل و راستگوی. ( فارسنامه ابن بلخی چ اروپا ص 72 ) .
سر از پای دانستن ؛ تمییز کردن. باز شناختن.
سر از پای ندانستن ؛ نشناختن. تمییز ناکردن : ز بس ناله کوس و با کرنای همی کس ندانست سر را ز پای. فردوسی. || شمردن. بحساب آوردن : بدانید کاین شیده رو ...
بازندانستن ؛ تمییز نکردن. بازنشناختن. تشخیص نکردن : نداندهمی مردم از رنج و آز یکی دشمنش را ز فرزند باز. فردوسی. دلاور تبرگش ندانست باز بزد پاشنه رف ...
ره دانستن ؛ره بردن : بکوی میکده هر سالکی که ره دانست دری دگر زدن اندیشه تبه دانست. حافظ.
دانای اسرار دل ؛ اولیا و انبیاء و ملائکه. ( مجموعه مترادفات ص 53 ) .
نادانا ؛ که دانا نیست ، نابخرد.
ماردان ؛ آنجا که مار بود یا مار بسیار بود.
تریاکدان ؛ جای تریاک. - || مجازاً و بطعن ، ساعت کهنه که نیک کار نکند. - || آلتی از آلات تناسلی.
- دان بودن برنج یا عدس یا لوبیای پخته ؛ نیک نپخته بودن دانه های آن : این برنج دان است ؛ آنچنان نپخته است که دانه ها نرم شود و خامی آن بتمامی برود. مق ...
دان پاچیدن ؛ پراکندن دانه میان مرغان که برچینند. - || مجازاً خرجی کردن برای فریفتن. || آنچه درآش ریزند از حبوب : این آش آبش یک طرف است و دانش یک ط ...
دان درشت یا بزرگ برچیده بودن ؛ بیرون توانائی کاری کردن.
دان خوردن ؛ چینه برچیدن. دانه و چینه خوردن مرغ.
دان درشت جمع کرده است ؛ کاری فوق طاقت و توانائی کرده است.
دان کردن ؛ دانه کردن. از غلاف برآوردن غله یا حبوب غلاف دارچون باقلا و لوبیا و نخود و عدس و یا برخی میوه ها چون انار و جز آن.
پنبه دان ؛ پنبه دانه.
کنف دان ؛ دانه کنف. کنودان.
آب و دان ؛ آب و دانه. آب و چینه.
تا دامنه قیامت ؛ تا دامن قیامت. همیشه. الی الابد. تا اول قیامت.
دامن هامون ؛ دامن دشت : در دلم هرگاه تنهاگردی مجنون گذشت چاک جیب من چو سیل از دامن هامون گذشت. سراج المحققین ( از آنندراج ) .
کوه دامن ؛ دامن کوه. فراخنای پایین کوه. دامنه کوه : بهر سو سپاه اندر آمد چو کوه بر آن کوه دامن گروها گروه. فردوسی.
دامن کوهسار ؛ دامن کوه : کشیدند شمشیر زهرآبدار فتادند در دامن کوهسار. فردوسی.
دامن گلزار ؛ دامن گلشن. طرف گلستان : بی تو در دامن گلزار نخفتم یک شب که نه در بادیه خارمغیلان بودم. سعدی. شبی از خواب غفلت باغبان بیدار خواهد شد ره ...
دامن گلشن ؛ دامن گلزار. طرف گلستان. دامان گلشن.
دامن صحرا گرفتن ؛ سر به بیابان نهادن : گردبادی شود و دامن صحرا گیرد گر بدیوار فتد سایه دیوانه ما. صائب ( از آنندراج ) .
دامن فلک ؛ دامن چرخ. دامن آسمان : ما عاجز دو میغ که بردامن فلک قوس قزح علامتی از پرنیان کشید. خاقانی.
دامن صحرا ؛ دامان صحرا. طرف صحرا : بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار. سعدی.