پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
به دل آمدن ؛ به خاطر گذشتن : آید به دلم کز خدا امین است بر حکمت لقمان و ملکت جم. ناصرخسرو.
به دل افتادن ؛ به دل گذشتن. الهام گونه شدن. برات شدن به دل.
به دل ؛ اندر دل. در ضمیر. در عقیده. در باطن. در نهان. باطناً : بپوئید کاین مهتر آهرمن است. جهان آفرین را به دل دشمن است. فردوسی. امیر اسماعیل از آ ...
بغض کسی در دل بودن ؛ کینه او رادر دل داشتن : هر آنکس که در دلْش بغض علی ست از اوخوارتر در جهان زار کیست. فردوسی.
بر سر و دل کسی بودن ؛ بار خاطر و مایه رنج او بودن : و سالار و کدخدایان که امروز فرستیم بر سر و دل وی [ پسر کاکو ] باشد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 265 ) .
برنادل ؛ جوان دل. که دل برنا و جوان دارد. رجوع به برنا شود.
بر دل گذاردن ؛ قبول کردن. روا شمردن : زینهار ای پسر که بر دل نگذاری بیهوده و نگوئی که تقصیر در نماز جایز است. ( منتخب قابوسنامه ص 17 ) .
بر دل گرفتن ؛ ناخوش شدن. - || بی صبر شدن.
بازآمدن دل ؛ به حال طبیعی برگشتن. قرار یافتن دل : چو باز آمدش دل به جاماسب گفت که این خود چرا داشتی در نهفت. فردوسی.
بر در دلها نشسته بودن ؛ به مصیبت دیدگان مهربان و غمخوار بودن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : درویشی را شنیدم که درآتش فاقه می سوخت. . . کسی گفتش چه نشینی ...
اندر دل داشتن ؛ در ضمیر داشتن. بر آن بودن. نیت آن داشتن. - || در باطن داشتن. نهان داشتن : همی داشت اندر دل این شهریار چنین تا برآمد بر این روزگار. ...
اندر دل افکندن ؛ به دل کسی خطور دادن. الهام. و رجوع به �در دل افکندن � شود.
از همه دل خواستن ؛ به کمال خواستن. به تمام علاقه خواستن : هر که ما را نخواهد از همه دل گر همه دل بود از او بگسل. سنائی.
افسرده شدن دل ؛ غمگین شدن دل. اندوهگین شدن دل.
از دل نگریستن ؛ از صمیم دل اعتنا کردن. بسیار اهمیت دادن. با صدق توجه کردن. به رغبت التفات کردن : دهم جان گر از دل به من بنگری کنم خاک تن تا تو پی بسپ ...
از طاق دل افتادن ؛ خوار و بی اعتبار شدن. رجوع به این ترکیب ذیل طاق شود.
از گوشه دل نهادن ؛ از دل فراموش ساختن. ( آنندراج ) : بر گوش نهاده ای سر زلف وز گوشه دل نهاده ما را. انوری ( از آنندراج ) .
ازدل گذاردن ؛ فراموش کردن : داود نبی چو برگشادی اسرار گفتی پسرا پند من از دل مگذار اندک شمر ار دوست ترا هست هزار ور دشمن تو یکی است بسیار شمار. یوسف ...
از دل گذشتن ؛ از پیش ملهم گونه ای شدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : از دلم گذشت که این کاسه را می شکند.
از دل ماندن ؛ آزرده شدن. ( آنندراج ) : دل چو رویش دید جان را دربباخت خاطر خواجو ازین از دل بماند. خواجوی کرمانی ( از آنندراج ) .
از دل رفتن ؛ از دل بیرون شدن. کنایه از فراموش شدن : چون دیگران ز دل نروی گر روی ز چشم کاندر میان جانی و از دیده در مجیب. سعدی.
از دل بیمار بودن ؛ ناپاک دل بودن. رجوع به بیماردل شود.
از دل برآمدن ؛ روا داشتن. دل دادن. رضا دادن از سر صدق : خدای تعالی با حجاج سخن گفت و ترا از دل برنمی آید که با خلق خدا سخن گوئی. ( مجالس سعدی ص 20 ) .
از دل برآوردن ؛ از یاد بردن. فراموش کردن. از دل بیرون کردن. ( آنندراج ) : از آن زمان که تو ما را ز دل برآوردی مسافریم بهر خاطری که می گذریم. حسن بیک ...
از دل به دل راه ( رهگذر، روزنه ) است ؛ محبت محبت می آورد. القلب یهدی اًلی القلب : در دل من این سخن زآن میمنه ست زآنکه از دل جانب دل روزنه ست. مولوی. ...
از دل به دل راه ( رهگذر، روزنه ) است ؛ محبت محبت می آورد. القلب یهدی اًلی القلب : در دل من این سخن زآن میمنه ست زآنکه از دل جانب دل روزنه ست. مولوی. ...
از دل ؛ از صمیم قلب. با صدق. با رضا. با صمیمیت. بِطوع. برغبت. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . با رضایت. از بن دندان. از صمیم دل. از ته دل : جز از ایزد توام ...
از دل آمدن ؛ روائی دادن دل. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . - || گواهی دادن دل. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . - || از دل نیامدن ؛ اجازه ندادن شفقت یا رأفت ...
از ته دل ؛ از طوع و رغبت. ( آنندراج ) . از صمیم قلب : نفس آن روز بر آرم به خوشی از ته دل که دل سوخته در بزم تو مجمر گردد. سلمان ( از آنندراج ) .
از چشم و دل دور ماندن ؛ از یاد رفتن : چون روزگار دراز برآمدی این اخبار از چشم و دل مردم دور ماندی. ( تاریخ بیهقی ) .
از حال رفتن دل ؛ گرفتار دل غشه شدن. دستخوش ضعف و نیمه بیهوشی شدن ، چنانکه مثلاً گویند: وقتی جراحت پای او را دیدم دلم از حال رفت. ( از فرهنگ عوام ) .
آهن دلی کردن ؛ قساوت کردن. سنگدلی کردن. سخت دلی : گفتم آهن دلی کنم چندی ندهم دل به هیچ دلبندی. سعدی. رجوع به آهن دلی شود.
از بهر دل کسی ؛ برای دل کسی. برای رضا و خشنودی دل او : گفت از بهر دل من جوانمردی بکن. ( تاریخ برامکه ) .
آسوده دلی ؛ فراغ بال. فراغت بال. آسوده خاطری. رجوع به آسوده دلی شود.
آسوده دل ؛ فارغ البال. بی رنج. بدون اضطراب. رجوع به آسوده دل در ردیف خود شود.
آسوده دل شدن ؛ فارغ البال شدن. آسوده خاطر شدن : شه آسوده دل شد ز گفتارشان نوازشگری کرد بسیارشان. نظامی.
آزرده شدن دل ؛ افسرده شدن آن : مرا به هر چه کنی دل نخواهد آزردن که هر چه دوست پسندد بجای دوست ، رواست. سعدی.
آزرده دلی ؛ چگونگی و صفت آزرده دل. رنجیده دل بودن. آزرده دل بودن. و رجوع به آزرده دل و آزرده دلی در ردیفهای خود شود.
آزرده دل ؛ رنجیده دل. آزرده جان : دل می رود به روی من از غصه رقیب هرگه که یاد شانی آزرده دل کنم. شانی تکلو ( از آنندراج ) . رجوع به آزرده و آزرده د ...
آزاده دل و گردن ؛ فارغ بال. آسوده خاطر : زایران را هم ازو نعمت و هم دانش وآنگه از منت آزاده دل و گردن. فرخی. رجوع به آزاده و آزاده دل در ردیفهای خو ...
آزاددل گشتن از. . . ؛ فارغ دل شدن از : همی باد تا جاودان شاددل ز رنج و زغم گشته آزاددل. فردوسی.
آزاد گردیدن دل ؛ مستخلص شدن دل : بسازم خنجری نیشش ز فولاد زنم بر دیده تا دل گردد آزاد. باباطاهر. رجوع به آزاد شود.
آتش دل ؛ سوز دل : فریاد کز آتش دل من فریاد بسوخت در دهانم. خاقانی.
آرام دل ؛مایه تسلی خاطر. مایه امید. - || معشوق. معشوقه : کسی برگرفت از جهان کام دل که یکدل بود با وی آرام دل. سعدی. دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم ...
طپیدن گرفتن دل ؛ ضربان گرفتن قلب. جهیدن دل. به تپش درآمدن دل. آغاز تپیدن کردن آن : شبی پای عمرش فروشُد به گل طپیدن گرفت از ضعیفیش دل. سعدی.
نافه دل ؛ مجازاً، خون دل : هر طرف نافه دل بود که می ریخت به خاک هر گره کز سر زلف تو صبا وامی کرد. صائب ( از آنندراج ) .
نقطه دل ؛ حبه دل : بر نقطه دل است چو پرگار سیر من این مرغ قانع است به یکدانه آشنا. صائب ( از آنندراج ) .
زدن دل ؛ طپیدن دل.
طپیدن دل ؛ زدن دل. ضربان قلب : دل می طپد اندر بر سعدی چو کبوتر زین رفتن و باز آمدن کبک خرامان. سعدی.
رگ دل ؛ عمود السحر. ابهر. ( از منتهی الارب ) . وتین. ( مهذب الاسماء ) . و رجوع به رگ شود.