پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧١)
دامن برگرفتن ؛ دامن برچیدن. دامن جمع کردن. بر کمر زدن دامن. بالا گرفتن دامن. ورچیدن دامن. برمیان زدن دامن : دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوشخو تا دامنت ...
دامن برفشاندن ؛ ول کردن. رها کردن. فروهشتن دامن. سردادن دامن. فروگذاردن دامن. - || اعراض کردن از چیزی. ترک کردن آن. اجتناب کردن از آن : زین خرابات ...
دامن برکشیدن ؛ برکشیدن دامن. دامن بالا گرفتن. دامن برچیدن. بسوی قسمت بالای بدن بربردن دامن : خفته مرو نیز بیش ازین و چو مردان دامن باآستینت برکش و بر ...
دامن بر کمر پیچیدن ؛ گرد میان درآوردن دامن. گرد کردن دامن دور کمر : جان ز لب در فکر دامن بر کمر پیچیدن است گر حلالی خواهی از بیمار ما وقتست وقت. صائ ...
دامن برچیدن ؛ دامن فراهم گرفتن. دامن برکشیدن. دامن بخود باززدن. جمع کردن دامن. ( آنندراج ) . برگرفتن دامن. تهلز. تشمیر. ( از منتهی الارب ) . برچد بن ...
دامن برزدن ؛ دامن بالا گرفتن. تسمیر. ( منتهی الارب ) .
دامن بر زمین کشیدن ؛ بغرور راه رفتن و رعونت و رعنایی. ( غیاث ) . عرض رعنائی دادن. ( آنندراج ) : از عادات صنادید قریش عرب چنان بود که جامه های دراز می ...
دامن برداشتن از ؛ برگرفتن دامن از. بالا زدن دامن از. بیرون افکندن آنچه بدامن پوشیده است با برداشتن دامن : دامن بهر که میرسم از عضو خویش بر میدارم و ب ...
دامن برافکندن ؛ دامان برافکندن. فروهشتن دامن.
دامن برتافتن ؛ دامن برزدن. دامن بر میان زدن.
دامن بر چراغ پوشیدن ؛ کنایه از محافظت چراغ کردن بدامن تا آسیب باد باو نرسد : چه شد آن لطف که گر برگ گلی می چیند زلف دامن به چراغ دل ما می پوشید. صائ ...
دامن بدندان گرفتن ؛ دامن بدندان کردن. کنایه از عجز و فروتنی است. ( آنندراج ) : بغالب تر از خود مینداز تیر چو افتاد دامن بدندان بگیر. سعدی. ساحت صدر ...
دامن بر اخگر زدن ؛ دامن بر آتش زدن. کنایه از روشن کردن آتش و اخگر. ( آنندراج ) : نگاه گرم تو زد دامنی بر اخگر من که همچو شعله برافروخت پای تا سر من. ...
دامن بر آتش زدن ؛ دامن بر اخگر زدن. کنایه از روشن کردن آتش و اخگرست. ( آنندراج ) : گر نسوزیم چو عود جگر خویش رواست تا که بر آتش دل از مژه دامن زده ای ...
- دامن بدامن یا دامن بر دامن یا دامن با دامن گره زدن ، یا دامن گره زدن به دامن ، یا دامن بدامن گره افکندن ؛ دامن بدامن دوختن. دامن بدامن بستن. متحد ش ...
دامن بدندان کردن ؛ دامن بدندان گرفتن. کنایه از عجز و فروتنی است. ( آنندراج ) . کنایه از فروتنی و عجز نمودن باشد. ( برهان ) .
دامن بدامن یا دامان کسی بستن ؛ دامن در دامن کسی بستن. دامن بدامن او گره بستن. موافقت و معاونت هم کردن ( آنندراج ) : غنچه میرفت از چمن چون گل بدو پیون ...
دامن بدامن کسی گره دادن ؛ دامن بدامن کسی گره زدن. دامن بدامن او بستن. و نیز رجوع به مجموعه مترادفات ص 347 شود.
دامن بخود باززدن ؛ جمع کردن و برچیدن دامن. بخود پیچیدن دامن. بالا گرفتن اطراف دامن و باندام چسباندن آن تا بزمین یا چیزی نیالاید یا نساید.
دامن بدامن بستن ؛ دامن بدامن دوختن. دامن بدامن گره زدن. متحد شدن. هم پیمان شدن. بر کردن کاری اتفاق کردن. همداستان شدن بر انجام کاری : ببندیم دامن یک ...
دامن با دامن دوختن ؛ دامن بدامن دوختن. دامن در دامن دوختن. دامن بدامن گره زدن. دامن با یکدیگر بستن. متحد شدن. هم پیمان شدن. همداستان گشتن : هرچه تو خ ...
دامن با یکدیگر بستن ؛ دامن بدامن بستن. متحد شدن. یار و هم پشت شدن : ز بهر بر و بوم و فرزند خویش همان از پی گنج وپیوند خویش ببندید با یکدگر دامنا ممان ...
دامن بالا زدن ؛ بالا گرفتن اطراف دامن. برچیدن دامن. دامن برکشیدن. - || برگرفتن دامن فروهشته از اطراف قسمت سفلای بدن تا بزمین نیالاید یا در حرکت بپا ...
دامن اندرکشیدن یا درکشیدن ؛ رفتن. گذشتن : چنان تا سپیده دمان بردمید شب تیره گون دامن اندرکشید. فردوسی. چو خورشید تیغ از میان برکشید شب تیره زو دامن ...
دامن اندیشه گرفتن ؛ باندیشه و تفکر درشدن. ( از آنندراج ) .
دامن از دست کسی ستاندن ؛ دوری خواستن کردن. روی ازو گرداندن. از او مفارقت کردن خواستن. اعراض کردن از وی : چو من بدام هوای تو پای بسته شدم مکش سر از من ...
دامن افشردن ؛ مقابل دامن گشادن. رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
دامن آه سحر گرفتن ؛ به آه سحرگاهی روی کردن. ( آنندراج ) . با آه صبحگاهی قرین شدن : دامن شب را ز غفلت گر نیاوردی بدست در تلافی دامن آه سحر باید گرفت. ...
دامن از بدی نگاه داشتن ؛ کنایه از پرهیزگاری کردن است.
دامن از دست برفتن ؛ بس بیخود شدن. سخت مست شدن : بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت. ( گلستان سعدی ) .
دامن خالی ؛ ( بصورت اضافه ) که در آن چیزی نباشد. دامن خشک. ( برهان ) . - || و کنایه از بی چیزی و تهی دستی است. ( از لغت محلی شوشتر، نسخه خطی کتابخا ...
دامن در زیر پا ؛ کنایه از مضطرب و سراسیمه است : از بس افزونی غم و ماتم شد دامن در زیر پای دل عالم شد . ؟ || گاه کلمه دامن با کلمات دیگر آید و ترکیبا ...
دامن پاک ؛ ( با اضافه ) مقابل دامن آلوده ، دامن پاکیزه. ذیل مطهر. عصمت و صلاح. ( آنندراج ) . - || ( با فک اضافه ) که عصمت و صلاح دارد. صالح. خشک دا ...
دامن پهلودار ؛ کنایه از دامن فراخ که عالمی از او فایده بردارند و در ظاهر فارغ باشد. ( آنندراج ) .
دامن تر ( با اضافه ) ؛ دامن آلوده. کنایه از معصیت و گناه است : غم که چون شیر بکشتن کمرم خشک گرفت من سگ جان زکمر دامن تر باز کنم. خاقانی.
دامن بدندان ؛ عاجز و فروتن. با عجز و فروتنی : زان ثریا دامن افلاک در دندان گرفت کز پی سم بوس او دامن بداندان میرسد. امیرخسرو.
دامن بلند ؛ ( با اضافه ) دامن دراز. ( آنندراج ) . مقابل دامن کوتاه : دست بی حاصل ما صائب اگر کوتاهست دامن دولت آن زلف چلیپاست بلند. صائب. - || ( ب ...
گرفتن دامن ؛ گرد کردن دامن در دست. بالا گرفتن دامن فروهشته که در حرکت بپای نپیچد یا بخاک و گرد و گل ولای زمین آلوده نگردد : از گلستان وصل نسیمی شنیده ...
یک دامن اشک ریختن ؛ دامن دامن اشک ریختن. بسیار گریستن. رجوع به دامن دامن. . . شود. || و گاه کلمه دامن بکلمه دیگر اضافه شود چه بصورت اضافه و چه با فک ...
- دامن بلند ؛ ( با اضافه ) دامن دراز. ( آنندراج ) . مقابل دامن کوتاه : دست بی حاصل ما صائب اگر کوتاهست دامن دولت آن زلف چلیپاست بلند. صائب.
زیر دامن نهفتن ؛ پنهان کردن. مخفی داشتن. نهان کردن : سخن راند از تور وز سلم و گفت که کین زیر دامن نشاید نهفت. فردوسی.
فراخ بودن دامن ؛ بیکرانه بودن. وسیع بودن. محدود نبودن : مرامید را هست دامن فراخ درختی است بررفته بسیارشاخ. اسدی.
زیر دامن نهادن ؛ پنهان کردن : همه گنجها زیر دامن نهند بکوشند و کوشش بدشمن دهند. فردوسی.
دست در دامن کسی زدن ؛ دست بدامن او شدن. چنگ در دامن او زدن. متوسل باو شدن. پناه بدو بردن : دست در دامن عفوت زنم و باک ندارم که کریمی و حکیمی و عظیمی ...
دست من و دامن تو ( یا شما یا او ) ؛ دست من و دامان تو ( یا شما یا او ) . پناه من توئی ( شمائید، اوست ) . التجا بتو ( بشما، باو ) میکنم. یاری از تو ( ...
دست از دامن گسستن ؛ رها کردن. ترک کردن. سردادن. قطع امید کردن : گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من گرفته آستین من که دست از دامنش بگسل. سعدی.
دست بدامن کسی شدن ؛ دست بدامان او شدن. بدو متوسل شدن. یاری ازو خواستن. امید بدو بردن. باو التجا کردن :دست من و دامن شما؛ بشما متوسلم. یاری از شما میخ ...
دست از دامن داشتن و دست از دامن برداشتن ؛ دست از دامن بداشتن. دست از دامن گسستن. ترک گفتن. رها کردن : طمع مدار که از دامنت بدارم دست بآستین ملالی که ...
دست از دامن کسی گسستن ؛ قطع امید ازو کردن : در جامه خواب بختم میگفت هاتفی دوش کز دامن عطایش دست امید بگسل. نظام قاری ( دیوان البسه ص 32 ) .
در دامن چیزی کردن چیزی ؛ تسلیم او کردن. چیزی بدو دادن : خار که هم صحبتی گل کند غالیه در دامن سنبل کند. نظامی.