پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
دغل دوست ؛ آنکه به دروغ ادعای دوستی کند. ( ناظم الاطباء ) : این دغل دوستان که می بینی مگسانند گرد شیرینی. سعدی.
خانه دغل ؛ کسی که خانه خود را رسوا نماید. ( از ناظم الاطباء ) .
دزد دغل ؛ دزد نابکار: به درجست از آشوب دزد دغل دوان جامه پارسا در بغل. سعدی.
دغل بغل ؛ از اتباع است. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : مهتر توئی مسلم در روزگار خویش وین دیگران همه حشوات و دغل بغل. سوزنی.
دغل کردن ؛ مکر کردن : زنهار که تن درندهی تعب کسان را تا خصم دغل کرد تو انداز دعا کن . درویش واله هروی ( از آنندراج ) .
دغدغه خاطر ؛ تشویش خاطر. پریشانی خاطر. آشفتگی خاطر.
بی دغدغه ؛ بی پریشانی. بدون ترس و بیم.
کتاب دعوت ؛ دعوتنامه. تبلیغنامه : هر سال یکی کتاب دعوت بَاطراف جهان همی فرستم. ناصرخسرو.
هفت جزیره دعوت ؛ تقسیمات اسماعیلیه برای فرستادن مبلغ. || راه نمودن. راهنمایی. رهبری. || دعاء. ج ، دعوات : هر چه بگویم ز دعا کردگار دعوت من بنده اجاب ...
دعوةالمأوی ؛ بهشت ساخته جای. جنةالمأوی. ( دهار ) .
دعوت اذان ؛ خواندن به نماز : تلاوت کتاب عزیز و دراست قرآن مجید و دعوت اذان و شعار ایمان ظاهر گردانید. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 348 ) .
- دعوت حق را اجابت کردن ، دعوت حق را لبیک گفتن ؛ جان به جان آفرین تسلیم کردن. مردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دعوتهای شاه عبدالعظیمی ؛ به مهمانی خواندن ، به زبان نه به دل. همانند و به معنی تعارف شاه عبدالعظیمی است. تعارف و دعوتی که از روی زبان باشد نه از دل. ...
دعوت ساختن ؛ مهمانی برپا کردن : عجب آن بود که در آن دو سه روز که گذشته شد دعوتی ساخت سخت نیکو. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 529 ) . حقیقت آن است که قاید آن ...
دعای مأثور ( مأثوره ) ؛دعایی که از آن حضرت صلی اﷲ علیه و آله و سلم و صحابه گرامی منقول است. ( از آنندراج ) . || خواندن کلمات مأثور از آن حضرت و ا ...
دعاثنا ؛ صورت عامیانه دعا و ثنا. خواهش و درود.
دعاثنا کردن ؛ خواهش و درود کردن.
دعای قدح ؛ نام دعایی است ، و گویند به معنی نماز استسقا است. ( از غیاث ) ( از آنندراج ) . دعا که گرد قدح می نویسند در استسقا : بغیر حرف می از میکشان چ ...
دعای گندم ؛ نام دعایی است مأثور از ائمه که بر گندم خوانند و قسمت کنند. ( آنندراج ) .
دعای بی وقتی کسی بودن ؛ حرز جواد کسی بودن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . و رجوع به حرز جواد شود.
دعای پگاه ؛ دعای مخصوص سحرگاه. ( آنندراج ) : نارفته بجا آمدنت خواست دل از حق مقرون اثر باد دعاهای پگاهم. واله هروی ( از آنندراج ) .
- دعای جوشن ؛ دعای معروف که روز جنگ برای حفظ خود خوانند و چون جوشن وقایه نفس خود دانند. ( از غیاث ) ( آنندراج ) . ورجوع به جوشن صغیر و جوشن کبیر شود ...
باید برایت دعا گرفت [ به عتاب ]؛ تو دیوانه ای. نظیر: باید برایت سر کتاب باز کرد. ( امثال و حکم ) .
دعا کتاب ؛ کتاب دعا. کتاب ادعیه. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دعای باران ؛ نماز استسقا. ( غیاث ) ( آنندراج ) : مینا به پای ساغر چون سر نهد بسجده چیزی دگر نخواهد غیر از دعای باران. ملا طغرا ( از آنندراج ) .
دعای مستجاب ؛ دعای اجابت شده و پذیرفته شده. دعای برآمده : سحابستی قدح گویی و می قطره ٔسحابستی طرب گویی که اندر دل دعای مستجابستی. ( منسوب به رودکی ...
صیغه دعا ؛ ( اصطلاح دستور زبان فارسی ) فعلی است که از سوم شخص مفرد مضارع گرفته میشود و میان علامت مضارع ( که دال آخر باشد ) و حرف قبل از آن الفی درآو ...
دعای خیر، دعاء خیر ؛ خیر کسی رادر دعا خواستن. ( فرهنگ فارسی معین ) . ضد نفرین. دعای خوب : لایسأم الانسان من دعاء الخیر. ( قرآن 49/41 ) ؛ انسان از دع ...
دعای بد ؛ نفرین. ( ناظم الاطباء ) . لعن : و پیغمبر بر وی [ کسری اپرویز ] دعای بد کرد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 24 ) . از تو نیکان را جز بد نرسید که ...
- به دو دست دعا نگه داشتن ؛ نگهداری کردن با تضرع به درگاه خداوند : دلا سلوک چنان کن که گر بلغزد پای فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد. حافظ.
جماعت دعا ؛ نماز عمومی و نماز جماعت. ( ناظم الاطباء ) .
خیر دعا ؛ نیایش و دعای برکت. ( ناظم الاطباء ) .
دست به دعا برداشتن ؛ تضرع و زاری به خدا کردن : زن کفشگر. . . دست به دعا برداشت. ( کلیله و دمنه ) .
بددعائی ؛ دعای بد کردن : [ کلانتر ] نگذارد که از اقویا بر ضعفا جبر و تعدی واقع شده ، موجب بد دعائی گردد. ( تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص 48 ) .
به دعا آمدن ؛ شروع کردن در دعا. ( آنندراج ) . - || برای دعا آمدن : به دعا آمده ام هم به دعا دست برآر. حافظ.
سوراخ دعا گم کردن ؛ مردی در استنجا بجای اللهم اجعلنی من التوابین و من المتطهرین دعای استنشاق اللهم أرحنی رائحة الجنة میخواند، شنونده ای او راچنین گف ...
دشوارمعنی ؛ که معنی و مفهوم آن سخت باشد: کلامی یا شعری دشوارمعنی.
زمین دشوار ؛ ناهموار. صعب. مقابل هموار : آشکوخد بر زمین هموارتر همچنان چون بر زمین دشوارتر. رودکی.
راه ( ره ) دشوار ؛ راه صعب. صعب العبور. راه درشت. سخت گذار : ز رفتن سراسر سپه گشت کند از آن راه بیراه و دشوار و تند. فردوسی. کنون من به دستوری شهری ...
دشوار گفتن ؛ سخت گفتن. درشت گفتن : با مردم سهل گوی دشوار مگوی با آنکه در صلح زند جنگ مجوی. سعدی.
دشوارگُنج ؛ که سخت بگنجد. که دشوار گنجانیده شود : از آن چو فانه بسر برخورد عدوت که هست بهر دلی در دشوارگنج چون فانه. رضی الدین نیشابوری.
دشوارگوار ؛ عسرالانهضام. عسرالهضم. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . سخت گوارنده.
دشوارزخم ؛ آنکه سخت زخم زند. ( یادداشت مؤلف ) .
دشنه زدن ؛ بکار بردن دشنه : به بازوی پر خون درون بیدسرخ بزد دشنه زین غم هزاران هزار. ناصرخسرو.
دشنه شکار ؛ کسی که به دشنه شکار می کند و آن مستفاد از این بیت حضرت شیخ است : کردند زره پوست بر اندام شهیدان مژگان کسی دشنه شکار است ببینید. سعدی ( ا ...
دشنه صبح ؛ کنایه از روشنی صبح است ، و آنرا عمود صبح هم میگویند. ( برهان ) : من آن روم سالار تازی هشم که چون دشنه صبح مردم کشم. نظامی ( از آنندراج ) .
دشنه کارد ؛ خنجر. ( ناظم الاطباء ) .
فرا دشنام شدن ؛ دشنام و ناسزا گفتن آغازیدن : بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد. ( تاریخ بیهقی ) .
دشنام ساختن ؛ مهیا کردن ناسزا و فحش : چو مهمان به خوان تو آید ز دور تو دشنام سازی بهنگام سور. فردوسی.
دشنام گشتن نام کسی ؛ زشت نام شدن وی : چو گویند چوبینه بدنام گشت همه نام بهرام دشنام گشت. فردوسی.