پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧١)
در دامن کسی یا چیزی آویختن ؛ بدو متوسل شدن. دست در دامن او زدن. چنگ در دامن او زدن. رو بدو آوردن. باو امید کردن : سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز ور ...
دست از دامن بداشتن ؛ ترک گفتن. رها کردن. دست از دامن برداشتن : گویند بدار دستش از دامن تا دست بدارد از گریبانم. سعدی.
در دامن یا اندر دامن آمدن ؛بدامن آمدن. فراهم آمدن. جمع آمدن. مجتمع شدن : گویی اندر دامن آمد پای دل کز پی آن در سر افتاده ست باز. خاقانی.
در دامن افتادن ؛ بدامن افتادن : یکی آتش ز عشق اندر من افتاد مرا در دل ترا در دامن افتاد. فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ) .
تر کردن دامن ؛ آلودن دامن بچیزی. مرتکب گناه و معصیت شدن : دامنم تر کرده طوفانی که درمعنی یکی است موجه دریا و موج حله خارای من. عرفی.
چنگ در دامن یا بر دامن کسی زدن ؛ باو متوسل شدن : دشمن از تو همی گریزد وتو سخت در دامنش زدستی چنگ. ناصرخسرو. جواهر جست از آن دریای فرهنگ بچنگ آورد و ...
پای صبر در دامن کشیدن ؛ شکیبا شدن. شکیبائی ورزیدن : بر سر آنم که پای صبر در دامن کشم اژدهای نفس بد را حلقه پیرامن کشم. سعدی.
پای عقل دردامن قرار کشیدن ؛ آرام گرفتن. آرامش گرفتن. از بی قراری به یکسو شدن : نه دست صبر که در آستین عقل برم نه پای عقل که در دامن قرار کشم. سعدی.
پای صبر در زیر دامن بردن ؛ صبر کردن. شکیبائی ورزیدن : عمرها در زیر دامن برد سعدی پای صبر سر ندیدم کز گریبان وفا برداشتی. سعدی.
پای در دامن امن و عافیت نهادن ؛ کنج عافیت گرفتن. گوشه امن اختیار کردن : و متقیان و مصلحان پای در دامن امن و عافیت نهادند. ( سندبادنامه ص 9 ) .
پای در دامن سلامت کشیدن ؛ گوشه عزلت و عافیت گزیدن : اگر پسر عتبی بر ملک خراسان اقتصار کردی و پای در دامن سلامت کشیدی. . . سودمندتر آمدی. ( ترجمه تاری ...
پای در دامن آوردن ؛ خویشتن فراهم گرفتن. دامن درچیدن. کناره و گوشه گرفتن. - || ثابت و برقرار گشتن : اگر پای در دامن آری چو کوه سرت ز آسمان بگذرد از ...
پابدامن کشیدن ؛ خویشتن فراهم گرفتن. دامن درچیدن. کناره گرفتن : گر پا کشی بدامن خود به ز جنت است گر حفظ آبروی کنی به ز گوهرست. صائب.
پاک بودن دامن ؛ پاکدامنی. عفاف. عفیف بودن. خشک دامن بودن. مقابل آلوده بودن دامن و تردامنی : دل قوی باشد چو دامن پاک باشد مرد را ایمنی ایمن چو دامن پا ...
بر دامن بودن ؛ معاشر بودن. آمد و شد داشتن. ندیم و دمخور بودن. محشور بودن : مرا دشمن و دوست بر دامن است بزرگ آنکه او را بسی دشمن است. فردوسی.
بر دامن کسی نشستن ؛ سخت ابرام کردن : گفت فردا بر دامن خواجه خواهم نشست تا جامگیش از خزانه بفرماید. ( چهارمقاله ) .
بدامن ؛ در دامن. درون دامن : بدامن گرچه دریا دارد اما گریبانش نم جویی ندارد. خاقانی.
بدامن درآویختن ؛ معلق داشتن کسی را. وارونه آویختن کسی را. - || چنگ به دامان زدن. رها نکردن : اگر برپری چون ملک ز آسمان بدامن درآویزدت بدگمان. سعدی ...
بدامن کسی معلق شدن ؛ سر سپردن باو. تسلیم او شدن. چنگ در دامن وی زدن. امید بدو بستن : ابلیس برید از آن علاقت کو گشت بدامنش معلق. ناصرخسرو.
برافکندن دامن ؛ فروهشتن دامن. پوشیدن قسمت پایین بدامن : شلوار سرخ والا منمای ای نگارین یا دامنی برافکن یا چادری فروهل. نظام قاری ( دیوان البسه ص 31 ...
از دامن کسی کوتاه کردن دست ؛ دست از دامن کسی کوتاه کردن. دست از دامن کسی گسستن. قطع امید کردن از وی : کرد شاها مهرگان از دست گشت روزگار باغ را کوته د ...
از دامن کسی کوتاه کردن دست ؛ دست از دامن کسی کوتاه کردن. دست از دامن کسی گسستن. قطع امید کردن از وی : کرد شاها مهرگان از دست گشت روزگار باغ را کوته د ...
اندر دامن آویختن ؛ در دامن آویختن. متوسل شدن بکسی. و نیز رجوع به ترکیب در دامن آویختن و بدامن آویختن شود.
از دامن چیزی آویختن ؛ مجازاً آن را دستاویز قرار دادن. آن چیز را دستاویز کردن : همه آویخته از دامن دعوی و دروغ چون کفه از کس گاو و چو کلیدان ز مدنگ. ...
تردامنی ؛ عمل تردامن : چه عذر آرم از ننگ تردامنی مگر عجز پیش آورم کای غنی. سعدی.
پاکیزه دامن ؛ پاکدامن : این عشق را زوال نباشد بحکم آنک ما پاک دیده ایم و توپاکیزه دامنی. سعدی.
دست از دامان کسی داشتن ؛ رهایش کردن : تا دامن کفن نکشم زیرپای خاک باور مکن که دست ز دامان بدارمت. حافظ.
دست بدامان ؛ دست بدامن. درحال التماس. در حال خواهانی. در حال تضرع و زاری و پناه خواهی : دیگر بکجا میرود آن سرو خرامان چندین دل صاحبنظران دست بدامان. ...
دستم بدامان شما ؛ از شما ملتمسم. بشما پناه می آورم. از شما میخواهم.
دامان جمع ساختن ؛ فراهم آوردن دامان. برچیدن دامان. بتن بیشتر پیچیدن آن. - || به کنایه ، دوری از بدنامی. احتیاط کردن از بدنامی و رسوائی : نگیرد هیچک ...
دامان تر داشتن ؛ کنایه است از تردامنی و فسق و آلوده دامنی : به گل ابر بهاران نبود دهقان را این امیدی که بدامان تر خود داریم. صائب.
تا دامان قیامت . رجوع به تا دامن قیامت شود.
دامان بچنگ ؛ دامان در کف گرفته. دامان در مشت گرفته : همی کرد فریاد دامان بچنگ مرا مانده سر در گریبان ز ننگ. ( بوستان ) .
دامان کسی یا چیزی گرفتن ؛ باو ملتمس شدن. پناه گرفتن بکسی یا چیزی ازو خواستن با عجز و زاری : چون درد توام گیرد دامان غمت گیرم آیم بسر کویت وز در بدرت ...
دام دار ؛ صیّاد : جهان دام داریست نیرنگ ساز هوای دلش چینه و دام آز. اسدی.
بسته دام ؛ گرفتار دام. گرفتار و اسیر. مجازاً عاشق بودن : من بسته دام تو سرمست مدام تو آوخ که چه دام است آن یارب چه مدام است این. خاقانی. مرغ فتنه د ...
سربه دام ( اندر ) آوردن ؛ گرفتار ساختن. اسیر کردن. موجب گرفتاری شدن : وگر باز لشکر به جنگ آوریم سر خود به دام نهنگ آوریم. فردوسی. کسی گر به پیکار ن ...
به دام رسانیدن ؛ به دام کشانیدن. گرفتار کردن : مرغی است دلم طرفه که بر دام تو زد عشق خود عشق چنین مرغ بدامت نرسانید. خاقانی.
بر دام زدن ؛ به دام کشاندن. گرفتار ساختن : مرغی است دلم طرفه که بر دام تو زد عشق خود عشق چنین مرغ بدامت نرسانید. خاقانی.
از دام جسته ؛ رها شده از دام. نجات یافته : پس آنگه از برش برخاست ناکام بچاه افتاد جانش جسته از دام. ( ویس و رامین ) .
از دام جستن ؛ از دام رستن. رها شدن از دام. نجات یافتن : سخن همچو مرغیست کش دام کام نشیند بهر جا چو بجهد ز دام. اسدی.
صید دام ؛اسیر شده. گرفتار آمده. اسیر و گرفتار : ای صید دام حسنت شیران زورمندان وی مست جام عشقت مردان راه معنی. خاقانی. سرکشان بر امید یک دانه دانه ...
صاحب دام ( به سکون یاء و یا بکسر آن ) ؛ خداوند دام : هر که در قوم بزرگ است امامش خوانند هر که دل صید کند صاحب ِ دامش خوانند. خاقانی.
دام و دانه ؛ وسیله فریب با آلت گرفتاری. نوشی نیش در میان. رجوع به دانه و دام شود.
سازِ دام ؛ لوازم و اسباب دام. - || دام چینی : نه جشن و نه رامش نه کوشش نه کام همه چاره و تنبل و سازِ دام. فردوسی.
سر از دام کسی پیچیدن ؛ از اطاعت او سرپیچیدن.
سر از دام کسی نپیچیدن ؛ از فرمان او بیرون نرفتن. از رنج که او مقرر دارد تن بیرون نکشیدن. تحمل بلا که او مقرر کند کردن : ز من هر چه خواهی همه کام تو ب ...
در دام کسی آوردن سر ؛ مطیع او شدن. اطاعت او کردن : نبد در جهان کس بهنگام او که سر درنیاورده در دام او فردوسی.
در دام آویختن ؛ گرفتار دام شدن : دردام نیاویزد آنکه زی او تخم و چنه را بس خطر نباشد. ناصرخسرو. هست بدام تو دشمن تو همیشه گویی گشت این جهان سراسر دا ...
در دام افتادن ؛ در دام آویختن. اسیر دام شدن. گرفتاردام گشتن : من غند شده ز بیم غنده چون خرس نگون فتاده در دام. بوطاهر خاتونی. در دام گوزنی اوفتاده ...