پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
زبان از کسی پر ز دشنام کردن ؛ سخنان ناسزا بر زبان آوردن : یکی سوی طلحند پیغام کرد زبان را ز گو پر ز دشنام کرد. فردوسی.
دشنام به زبان گرداندن ؛ ناسزا گفتن : بیهوده و دشنام مگردان به زبان بر کاین هر دو ز تو بار برآراست و ببار است. ناصرخسرو.
دشنام رفتن بر زبان کسی ؛ زبان به ناسزا گشودن او : من که بوریحانم و مر او را هفت سال خدمت کردم نشنودم که بر زبان او هیچ دشنام رفت. ( تاریخ بیهقی چ ادی ...
به دشنام لب آراستن ؛ گشودن لب به ناسزا گفتن : به دشنام لبها بیاراستند جهانی همه مرگ او خواستند. فردوسی.
به دشنام لب گشادن ( بازگشادن ) ؛ ناسزا گفتن. ناسزا بر زبان راندن : گر این بی خرد سر بپیچد ز داد به دشنام او لب نباید گشاد. فردوسی. به دشنام بگشاد ل ...
به دشنام برشمردن کسی را ؛ او را با سخن زشت ناسزا گفتن : به دشنام چندی مرا برشمرد به پیش سپه آبرویم ببرد. فردوسی.
به دشنام زبان گشادن ؛ ناسزا گفتن : چو برخواند آن نامه را پهلوان به دشنام بگشاد گویا زبان. فردوسی.
دشمنکام گشتن ؛ دشمن کام شدن. به آرزوی دشمن شدن. بر مراد دشمنان گشتن : ولی دانم که دشمنکام گشته ست به گیتی در بمن بدنام گشته ست. نظامی. هر که در راه ...
دشمنکام شدن ؛ به آرزوی دشمن شدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : اولین شخص گفت با بهرام کای شده دشمن تو دشمنکام. نظامی.
دشمنکام کردن ؛ بر مراد دشمنان کردن : کدام دیو ترا از راه ببرد تا خویشتن را دشمنکام کردی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233 ) . بوسه ار خواهم در حال بده مکن ...
دشمن دمار ؛ مایه ٔهلاک دشمن : تا گرز گاوسار تو سر برکشد چو مار هنگام حمله گرزت دشمن دمار باد. مسعودسعد.
غریب دشمن ؛ دشمن بیکس و یار : همین دو خصلت ملعون کفایتست ترا غریب دشمن و مردارخوار می بینم. سعدی.
دشمن بچه ؛ فرزند دشمن : رای عالی بر آن واقف باید گشت و تقرب این مرد را هر چند دشمن بچه است قبول کرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 558 ) . - || دشمن کوچک. ...
دشمن پراکنده کن ؛ تارومارکننده دشمن : زمین زنده دار آسمان زنده کن جهانگیر دشمن پراکنده کن. نظامی.
دشمن جانی ؛ مقاتل و آنکه با شخص جنگ میکند. ( ناظم الاطباء ) . دشمن سخت. با دشمنی عمیق و ریشه دار.
- دشمن اوبار ؛ دشمن بلعنده. که دشمن را ببلعد و نابود کند. در بیت ذیل صفت شمشیراست : ای خداوند حسام دشمن اوبار از جهان جز زبان حجت تو ابر گوهربار نیست ...
دشمن تراش ؛ که سبب ایجاد دشمن شود. که موجب پیدا آمدن دشمن شود.
دشمن انگیز ؛ دشمن انگیزنده. برانگیزنده دشمن.
دشمن انگیزی ؛ عمل برانگیختن دشمن. تحریک دشمن.
راه دشخوار ؛ راه صعب العبور : بسی راه دشخوار بگذاشتم بسی دشمن از پیش برداشتم. فردوسی. وز آنجا سوی دیو فرسنگ صد بیامد یکی راه دشخوار و بد. فردوسی. ...
زمین دشخوار ؛ زمین ناهموار. پست و بلند. وعر و صعب و درشت. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : آشکوخد بر زمین هموار بر همچنان چون بر زمین دشخوار بر. رودکی.
دشخوارتَرَک ؛با کمی دشخواری. با دشواری اندک. دشوار اما نه چندان سخت : اما با خصم دشخوارترک باشد کشتی گرفتن که چون بیفتد ترسم که برنخیزد. ( کتاب النقض ...
دشخوارخوار ؛ که خوردن آن دشوار باشد : جام جفا باشد دشخوارخوار چون ز کف دوست بود خوش بود. مولوی ( از آنندراج ) .
دشخوارگوار ؛ بطی ءالهضم. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دشت کسی کور شدن ؛ فروش نکردن یا خریدار نیافتن کسی به اعتقاد نسیه دادن در اول بار. وقتی در فروش اول روز مشتری بخواهد پول ندهد و نسیه برد فروشنده گوید ...
باغ دشت
دشت نیزه وران ؛ دشت یلان یمن. ( آنندراج ) . - || شبه جزیره عربستان. جزیرة العرب. ( یادداشت مؤلف ) : وگرنه هم اکنون سپاهی گران هم از روم وز دشت نیز ...
دشت و در ؛ در و دشت. بیابان و دره. زمین هموار و ناهموار : پرستار و از بادپایان گله به دشت و در و کوه کرده یله. فردوسی.
دشت یلان ؛ دشت نیزه وران : چو ایران و دشت یلان و یمن به ایرج دهد روم و خاور به من. فردوسی.
دشت نبرد ؛ آوردگاه. ناوردگاه. میدان جنگ. رزمگاه. هیجا. دشت کین : سپهبد فریبرز را گفت مرد بچیزی چو آید به دشت نبرد. فردوسی.
دشت نخجیر ؛ شکارگاه : بدان دشت نخجیر کاری کنم که اندر جهان یادگاری کنم. فردوسی.
دشت موقف ؛ وادیی است که حاجیان در آنجا می ایستند از منازل حول مکه : دشت موقف را لباس از جوهر جان دیده اند کوه رحمت را اساس از گوهر کان دیده اند. خاق ...
دشت ناامید ؛ دشتی است در مشرق ایران که خط سرحد شرقی ایران از این دشت عبور می کند. ( از یادداشت مؤلف ) .
دشت لاله ؛ دشتی که سرتاسرش لاله گل کرده باشد، و آن لاله خودروست. ( از آنندراج ) .
دشت مغان ؛ دشتی است در ساحل جنوبی رود ارس ، از توابع اردبیل و مسکن ایل شاهسون. نادرشاه افشار در این محل به سلطنت انتخاب شد. ( فرهنگ فارسی معین ) . و ...
دشت کین ؛ رزمگاه. ناوردگاه. آوردگاه. میدان جنگ. دشت نبرد. حربگاه. دارالحرب. معرکه. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : نباید که ایمن شوی از کمین سپه باشد آسوده ...
دشت گردان ؛ سرزمین دلیران و پهلوانان ، و در بیت ذیل از فردوسی ظاهراً مراد سرزمین یمن است : اگر پادشا دیده خواهد ز من وگر دشت گردان وتخت یمن.
دشت گرگان ؛ گرگان. رجوع به گرگان شود.
دشت عرب ؛ عربستان. بادیه : نامدار و مفتخرشد بقعه یمگان به من چون به فضل مصطفی شد مفتخر دشت عرب. ناصرخسرو.
دشت قحطان ؛ سرزمین طایفه قحطانیان و توسعاً عربستان : گر از دشت قحطان یکی مارگیر شود مغ ببایدْش کشتن به تیر. فردوسی.
دشت کربلا ؛ موضعی در عراق عرب ، که مقتل سیدالشهداء امام حسین علیه السلام است. ( از آنندراج ) ( از لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) . و رجوع به کربلا شود.
دشت سواران نیزه وران ؛ عربستان : ز دشت سواران نیزه وران برآریم گرد از کران تا کران. فردوسی. بزرگان رزم آزموده سران ز دشت سواران نیزه وران. فردوسی.
دشت سُوَران ؛ سکنه بیابان. بیابان نشینان. ( ناظم الاطباء ) .
دشت سیلابی ؛ دشتی در اطراف یک رودخانه ، که از نهشت ته نشستهایی که رودخانه با خود می آورد تشکیل شده است. وقتی رودخانه طغیان می کند آب آن دشت سیلابی را ...
شت سواران ؛ سواران دشت. صحرائیان که در دشت و بیابان قیام و سکونت دارند. ( آنندراج ) . - || کسانی که اشخاص گم شده در بیابان را راهنمایی می کنند. ( ا ...
دشت استبرق ؛ بیابان سبز. ( ناظم الاطباء ) .
دشت جنگ ؛ میدان جنگ. هیجا. آوردگاه : برآشفت [ افراسیاب ] با نامداران تور که این دشت جنگست یا بزم و سور. فردوسی. بیامد خروشان بدان دشت جنگ بچنگ اندر ...
دشت دلیران ؛ سرزمین پهلوانان ، و در بیت ذیل از فردوسی ظاهراً مراد ایران زمین است : بزانوش گفتا که ایران تراست نصیبین و دشت دلیران تراست.
آتشین دشت ؛ دشت سخت سوزان و گرم : در این آتشین دشت بن ناپدید که پرّنده در وی نیارد پرید. نظامی.
دشت آوردگاه ؛ میدان جنگ : ز بس کشته بر دشت آوردگاه بسی ره ندیدند برخاک راه. فردوسی.