پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
دل از راه بردن کسی را ؛ اضلال کردن او را. گمراه کردن. از راه بدرکردن. راه او را زدن. بر او راه زدن : جوان را ره و رای گردان بود دلش بردن از راه آسان ...
- دل از راه گوش بیرون شدن ؛ عاشق شدن از راه شنیدن : دلم از راه گوش بیرون شد بیم آن شد که هوش می بشود. خاقانی.
دل از راستی شکستن ؛ دل از راستی برکندن. رجوع به ذیل شکستن شود.
دل از دست رفتن ؛ عاشق شدن. فریفته گشتن : حکیم بین که برآورد سر به شیدائی حکیم را که دل از دست رفت شیدائیست. سعدی. دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را د ...
دل ازدست رفته ؛ کنایه از عاشق صادق. ( آنندراج ) .
دل از جای شدن ؛ آشفته و بی قرار شدن : دل از جای شد لشکر روم را چو از کوره آتشین موم را. نظامی.
دل ازدست داده ؛ عاشق. مضطرب. پریشان : ما بی غمان مست دل ازدست داده ایم همراز عشق و هم نفس جام باده ایم. حافظ.
دل از جای رفتن ؛ مضطرب شدن. بشدت و بی اندازه ترسیدن : گفت کو پایم که دست و پای رفت جان من لرزید و دل از جای رفت. مولوی.
دل از جای برآمدن ؛ بیمناک شدن. مضطرب و پریشان گشتن : ز بس ناله بوق و هندی درای همه مرد را دل برآمد ز جای. فردوسی. خروش آمد و ناله کرّنای همی کوه را ...
دل از جای بیرون شدن ؛ شوری خاص در دل پیدا شدن. دل فروریختن. معادل آنچه امروز می گوئیم دلش تکان خورد. ( فرهنگ لغات مثنوی ) : این بگفت و گریه درشد های ...
دل آمدن کسی را ؛ موافق شدن وی با امری. روا داشتن. انصاف دیدن. ( از فرهنگ عوام ) . طاقت داشتن و به چیزی تن دردادن و وجدان خود را برای انجام دادن کاری ...
دل از جا کنده شدن ؛ یکباره ترسیدن.
دل از جان شستن ؛ دل از جان برداشتن. مصمم به مرگ شدن. رجوع به این ترکیب ذیل شستن شود.
دل کسی را آزردن ؛ او را رنجانیدن. ملول کردن. ایذاء و اذیت وی کردن : دگر ره نیازارمش سخت دل چو یاد آیدم سختی کار گل. سعدی. بر بنده مگیر خشم بسیار جو ...
دل آسان گذار ؛ دل سمح. و رجوع به آسان گذار شود.
دل آسمان ؛ باطن و درون آن : صبح آتشی از نهان برآورد راز دل آسمان برآورد. خاقانی.
دل آرام یافتن ؛ آرامش یافتن خاطر. برآسودن خاطر. و رجوع به آرام یافتن شود.
دل آرامیدن ؛ اطمینان یافتن. آسوده خاطر شدن. آسودن دل : دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما و بندگی بیارامید. ( تاریخ بیهقی ) . خدمت و بندگی نمود [ منوچهر ] ...
دل آزاد ؛ آزاددل. دلشاد. از غم رسته.
دل آراسته شدن ؛ نظم و ترتیب یافتن : فرستاد بهرام را خواسته وز آن خواسته شد دل آراسته. فردوسی.
دل آراسته گردیدن از چیزی ؛ بدان بازیور شدن : دلی کز خرد گردد آراسته چو گنجی بود پر زر و خواسته. فردوسی.
دل [ کسی را ] آب کردن ؛ کسی را در آتش انتظار سوزاندن. یا در راه مطلوبی بی طاقت کردن. ( فرهنگ عوام ) . و رجوع به آب کردن شود.
دل آراستن ؛مصمم شدن. تصمیم گرفتن : ابا ژنده پیلان و با خواسته که خونی به کینه دل آراسته. فردوسی.
دل آراسته ؛ آراسته دل. آماده. مصمم : از آنجا بیامد دمان و دنان دل آراسته سوی شهر زنان. فردوسی.
دست و دل کسی بکار نرفتن ؛ در اصطلاح عامیانه ، علاقه و اشتیاق به کار نداشتن.
دل آب دادن ؛ کنایه ازمتلذذ و محظوظ شدن از تماشا و جز آن ، از عالم [ از قبیل ] چشم آب دادن. ( آنندراج ) .
دل آب شدن ؛ عظیم ترسیدن. سخت هراسیدن.
دریا کردن دل ؛ جود و سخا زیاده از مقدور کردن. ( از آنندراج ) : تو دریا کن دل ای ساقی و خُم را در میان آور سر ما گرم ازین پیمانه کم کم نمی گردد. صائب ...
دست برآوردن از دل ؛ اقدام و آهنگ و عزم کردن از روی صدق نیت : بیا تا برآریم دستی ز دل که نتوان برآورد فردا ز گل. سعدی.
درد کردن دل ؛ رحم آوردن و رقت کردن. ( از آنندراج ) : گفتمش درد دل خویش دلش درد نکرد این همه مهر و محبث اثری کرد نکرد. سیدعبداﷲ عالی ( از آنندراج ) .
دریا شدن دل ؛ احاطه یافتن : شمس چون پیدا شود آفاق از او روشن شود مرد چون دانا شود، دل در برش دریا شود. ناصرخسرو.
در دیده و دل نشستن ؛ مورد قبول واقع شدن. مؤثر شدن : به هر نکته ای حجتی بازبست که چون نور در دیده و دل نشست. نظامی.
درد دل به جان رسیدن ؛ به نهایت رسیدن. تا حد هلاکت رسیدن : عاقبت درد دل بجان برسید نیش فکرت به استخوان برسید. سعدی.
درد دل پیش کسی بردن ؛ غم دل با او گفتن : روز بیچارگی و درویشی درد دل پیش دوستان آرند. سعدی.
در دل گرفتن گره ؛ عقده در دل داشتن : یا نمی باید از آزادی زدن چون سرو لاف یا گره از بی بری در دل نمی باید گرفت. صائب.
در دل گنجیدن ؛ باور داشتن. مورد قبول واقع شدن سخنی : در دل دوستان نمی گنجید. ( راحة الصدور ص 500 ) .
در دل نشستن ؛ مورد قبول واقع شدن. مؤثر شدن : سخن کز دل برون آید نشیند لاجرم در دل. ( امثال و حکم دهخدا ) .
در دل گرفتن بیم ؛ استشعار. ( از دهار ) .
در دل گرفتن گفتار ( کردار ) ناملایم کسی را ؛ او را خوش نیامدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : صاف چون آیینه می باید شدن با نیک و بد هیچ چیز از هیچکس در دل ...
در دل گرفتن کینه کسی را ؛ کینه او را بدل گرفتن و درصدد انتقام برآمدن.
در دل گذشتن ؛ خطور کردن : خیال رزم تو گر در دل عدو گذرد ز بیم تیغ تو بندش جدا شود از بند ز عدل تست بهم باز و صعوه را پرواز ز حکم تست شب و روز را بهم ...
در دل گرفتن ؛ بخاطر سپردن : از آن تاجور ماند اندر شگفت سخن هرچه بشنید در دل گرفت. فردوسی. - || غمگین شدن. - || نیت کردن. عزم کردن. ( یادداشت مرح ...
در دل رفتن ؛به دل نشستن
در دل قرار دادن ؛ اعتقاد. ( دهار ) .
در دل کردن ؛ نیت کردن. قصد کردن. تصمیم کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : من بهمه حال در دل کرده ام که دست او را از این شغل کوتاه کنم. ( آثار الوزراء عق ...
در دل بودن ؛ در دل داشتن : آن بندگی که بودش در دل نکرد از آنک یک هفته داشت چرخش و جز ناتوان نداشت. مسعودسعد.
در دل [ کسی ] جا دادن خود را ؛ خویشتن را محبوب او ساختن : خویش را در دل او جا دادم غرق در آهن و پولاد شدم. ؟
در دل انداختن ؛ ایزاع. ( از منتهی الارب ) .
در دل را باز کردن ؛ هرچه در دل داشتن گفتن. راز خود را فاش کردن : در دلش را مثل صحرای مورچه خوار باز کرد. ( امثال و حکم دهخدا ) .
در دل [ کسی ] افتادن ؛ ملهم شدن. خطور کردن. الهام شدن. رجوع به در دل افکندن و افتادن شود.