پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧١)
لت خوردن ؛ آب بموقع نخوردن کشت. آب در وقت نخوردن زرع. بنوبه آب گیاهی بر هم خوردن.
آب خنک خوردن ؛ تعبیری طنزآمیز از حبس شدن در جای بدآب وهوا.
بازخوردن ؛ برخوردن. تصادف کردن. تلاقی کردن : چو رفتند نیمی ره از بیش و کم سپه بازخوردند هر دو بهم. اسدی. همی خواست یاری بزاری و درد ز ناگه نریمان ب ...
برخوردن به امری ؛ به امری تصادف کردن. به امری متوجه شدن. ملتفت شدن.
هوا خوردن باده ؛ کنایه از زایل شدن کیفیت شراب است ، چه تصرف هوا مزیل نشأه شراب است. ( غیاث از مصطلحات ) : رنگ نماند در لبش از نفس فسردگان باده هوا چ ...
هوا خوردن ؛ استنشاق هوا کردن. هوا بدرون سینه فروبردن.
نوش خوردن ؛ شیرینی و شهد خوردن.
میهمانی خوردن ؛ میهمان شدن. در میهمانی شرکت کردن : چون شاه در شهر سراندیب آمد و مهمانی کید [ پادشاه هند ] بخورد سه روز آنجایگاه ببود روز چهارم از آنج ...
نمک خوردن ؛ کنایه از رهین منت کسی شدن.
ناهار خوردن ؛ غذای ظهر خوردن. بوقت ظهر طبق معمول غذا خوردن.
مفت خوردن ؛ بدون رنج و زحمت و پرداخت قیمت از چیزی استفاده کردن.
سحری خوردن ؛ در وقت سحر غذا خوردن برای روزه گرفتن.
ناشتائی خوردن ؛ صبحانه خوردن.
دود چراغ خوردن ؛ کنایه از زحمت کشیدن و تلاش کردن در امری خاصه کارهای علمی : دود چراغ بیفایده خوردن کار خردمندان نیست. ( گلستان ) .
چَشْته خوردن ؛ طعم چیزی بدهان بودن. کنایه از عادتی است که کسی بر اثر نفعی پیدا می کند و خیال می کند همیشه مثل دفعه اول می تواند آن بهره و نفع را برگی ...
پر خوردن ؛ بسیار خوردن : اسیر بند شکم را دو شب نگیرد خواب شبی ز معده خالی شبی ز پر خوردن. سعدی ( گلستان ) .
جگر خوردن ؛ کنایه از رنج کشیدن. درد و الم کشیدن : من گرفتم که می خورم جگری در تو از دور میکنم نظری. نظامی. - || خوردن ِ جگر، چون : فلانی جگرخور اس ...
بار خوردن ؛ میوه خوردن. کنایه ازنفع بردن : درختی که پیوسته بارش خوری تحمل کن آنگه که خارش خوری. سعدی ( بوستان ) .
بسیار خوردن ؛ پر خوردن. مقابل اندک خوردن.
بر خوردن ؛ میوه خوردن. کنایه از منتفع شدن. متمتع شدن : از اندیشه گردون همی بگذرد ز رنج تو دیگر کسی بر خورد. فردوسی. بمراد دل من باش و دلم نیز مخور ...
اندک خوردن ؛ کم خوردن.
درخور هم ؛ متناسب با یکدیگر : خرقه زهد و جام می گرچه نه درخور همند این همه نقش می زنم از جهت رضای تو. حافظ.
موافق با قوت و توانایی و شأن و رتبه. ( ناظم الاطباء ) .
درخور افتادن ؛ لایق آمدن. مناسب بودن : چو آن درگاه را درخور نیفتم بزور آن به که از در درنیفتم. نظامی.
درخور تن ؛ متناسب با شخص و کالبد : هرچه درین پرده نشانیش هست درخور تن قیمت جانیش هست. نظامی.
درخور شدن ؛ شایسته و زیبا شدن. مناسب شدن : نبینی باغ را کز گل چگونه خوب و دلبر شد نبینی راغ را کز لاله چون زیبا و درخور شد. فرخی. مار و مرغ آری چو ...
درخواست تبعی ؛ ( اصطلاح حقوقی ) در مقابل درخواست اصلی است و این درخواست در وقتی است که مدعی در مبانی درخواست اصلی خود تردید داشته یا اینکه احتمال می ...
درخواست دستور موقت ؛ ( اصطلاح حقوقی ) و آن �دادرسی فوری � مانند �دادخواست �در دعاوی غیرفوری است. این درخواست قیود و تشریفات دادخواست را ندارد و ممکن ...
درخواست دو وجهی ؛ ( اصطلاح حقوقی ) درخواستی است که ناظر به یکی از دو امر است و انتخاب بین آن دو از طرف مدعی به عهده دادگاه یا مدعی علیه واگذار می شود ...
درخواست اصلی ؛ ( اصطلاح حقوقی ) درخواستی که ناظر به ماهیت حقوق مورد اختلاف است ، یعنی مدعی در دادخواست خود چیزی را از دادگاه می خواهد که مربوط به ماه ...
درخشیدن بخت ؛ رو کردن و بیدار شدن. بخت : تو خواهش کنی گر ترا بخشدم مگر بخت پژمرده بدرخشدم. فردوسی.
پیچیدن سر ؛ دوار. بچرخ آمدن سر : دلش نگیرد ازین کوه و دشت و بیشه و رود سرش نپیچد از این آبکند و لوره و جرّ. عنصری.
سر از فرمان کسی پیچیدن ؛ عصیان آوردن : ندانست کاین شیر پرخاشخر ز فرمانش پیچد بدینگونه سر. فردوسی.
روی پیچیدن ؛ برگشتن از. گریختن. روی برگاشتن. پشت بدادن : بدانست سُرفه که پایاب اوی ندارد، غمین گشت و پیچید روی. فردوسی.
پیچیدن با کسی ، به پر و بای کسی پیچیدن ؛ بدرفتاری کردن با او. سختگیری کردن باوی. پیچیدگی با او. سخت گرفتن : بخت اگر یارست باسلطان بپیچ بخت اگر برگشت ...
پیچیدن عمامه و پیچیدن دستار ؛ حلقه کردن برای بسر نهادن. بسر بستن.
پیچیدن عمامه و پیچیدن دستار ؛ حلقه کردن برای بسر نهادن. بسر بستن.
پیچیدن نسخه ؛ تهیه کردن داروها که در آن نوشته است. آماده کردن داروفروش داروهایی که در نسخه نوشته شده است برای تسلیم کردن بخداوند نسخه.
پیچیدن دوا در کاغذ ؛ درون کاغذ نهادن دارو. از کاغذ لفافی گرد آن برآوردن.
درجه کوکب ؛ ( اصطلاح هیئت ) عبارتست از مکان ستاره نسبت به فلک البروج و این لفظ را گاهی بنام درجه تقویم کوکب نیز نامیده اند، درجه طول کوکب هم آنرا گفت ...
درجه ممر کوکب ؛ ( اصطلاح هیئت ) درجه ای است از فلک البروج که بر دائره نصف النهار گذر کند با گذر کردن کوکب بر آن. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) . و رجوع ...
درجه گونه ؛ مرتبه. دستامک. در حکم پایگاه : پس از گذشتن خداوندش چون درجه گونه ای یافت و نواختی از سلطان مسعود، اما ممقوت شد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 25 ...
درجه طلوع کوکب ؛ ( اصطلاح هیئت ) درجه ای است از فلک البروج که طلوع می کند از افق با طلوع کوکب. ( کشاف اصطلاحات الفنون ) . و رجوع به التفهیم ص 204 شود.
درجه غروب کوکب ؛ ( اصطلاح هیئت ) درجه ای است از فلک البروج که غروب می کند با غروب کوکب. و مراد از طلوع و غروب کوکب ، طلوع آنست از جانب مشرق ؛ زیرا اع ...
درجه دادگاهها ؛ ( اصطلاح حقوقی ) محلی که یک محکمه در سلسله مراتب دادگاههای هم صنف ( مدنی یااداری یا کیفری ) دارد، درجه آن دادگاه است. مثلاً در دادگاه ...
درجه قرابت ؛ ( اصطلاح حقوقی ) از روی عده نسلها معین می شود. مثلاً فرزند چون نسل اول پدر است ، قرابت او با پدر قرابت درجه اول است و قرابت نواده که نسل ...
درج در ؛ کنایه از دهان معشوق. درج تنگ. ( برهان ) .
درج یاقوت ؛ کنایه از دهان معشوق. درج تنگ. درج در : در درج یاقوت بگشود و گفت که از کار تو مانده ام در شگفت. فردوسی.
درج گهر گشودن ؛ کنایه از سخن خوب و خوش نقل کردن. ( از برهان ) ( از ناظم الاطباء ) : چو مهمان را نیامدچشم بر زر ز لب بگشاد خسرو درج گوهر. نظامی.
درج تَنگ ؛ کنایه از دهان معشوق. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) . بمناسبت آنکه دهان دارای دندانهای گوهرمانند است. ( حاشیه برهان ) : یافت فراخی گه ...