پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
دریای عدم ؛ بحر نیستی. عالم بی نشانی : مطرب عشق این زند وقت سماع بندگی بند و خداوندی صداع پس چه باشد عشق دریای عدم درشکسته عقل را آنجا قدم. مولوی.
دریای کل ؛ جهان. هستی : این چنین فرمود آن شاه رسل که منم کشتی در این دریای کل. مولوی.
دریایسار ؛ دارای دولت و ثروت بی اندازه. ( ناظم الاطباء ) .
دریای شیرین ؛ دریا که آبش شور و تلخ نیست : وصفش نداند کرد کس دریای شیرین است و بس سعدی که شوخی می کند گوهر بدریا میبرد. سعدی.
دریای خون گشادن ؛ کشتن و قتل بسیار کردن : سپه راندن از ژرف دریا برون گشادن به شمشیر دریای خون. نظامی ( از آنندراج ) .
دریای ساحلی ؛ در اصطلاح حقوق بین الملل ، قسمتی از دریای آزاد است که در سواحل خاک یک دولت معین واقع شده و بنابه ملاحظات نظامی و بهداشتی و مالی و اقتصا ...
دریای بی چون و چند ؛ بحر بی کم و کیف. عالم بی رنگی. بحر بیکران و بی اندازه توحید : تن شناسان زود ما را گم کنند آب نوشان ترک مشک و خم کنند جان شناسان ...
دریانهاد ؛ با طبیعت دریا. عظیم : چه صعب رودی دریانهاد و طوفان سیل چه منکر آبی پیل افکن و سواراوبار. فرخی.
دریا و کان ؛ جهان و بر و بحر. ( آنندراج ) . جهان و گیتی و عالم و دریا و صحرا و بر و بحر. ( ناظم الاطباء ) .
دریا کشیدن ؛ کنایه از خوردن شراب و آب و مانندآن به اقصی الغایت باشد. ( از آنندراج ) . دریا خوردن. دریاها بر سرکشیدن : دریاکش از آن چمانه زر کو ماند ک ...
دریامثابت ؛ همانند دریا. دریاسان. عظیم : گوید این خاقانی دریامثابت خود منم خوانمش خاقانی اما از میان افتاده �قا�. خاقانی.
دریاشعار ؛ نماینده دریا در بخشندگی و کرم : شروان که زنده کرده شمشیر تست و بس شمشیروار در کف دریاشعار تست. خاقانی.
دریاسیاست ؛ بسیار سائس. پرتدبیر : از حضرت آسمان شکوه عرش جَلالت دریاسیاست کوه سیادت عظمها اﷲ هیچ مخالفت و آفت در خاطر تصور نکند. ( منشآت خاقانی ص 280 ...
دریازده ؛ مبتلی به بیماری ناشی از سفر دریا.
دریادلی ؛ بخشندگی بسیار.
دریادیده ؛ چیزی که دریا را دیده باشد. ( آنندراج ) . قرین دریا. که به دریا رسیده باشد : عاشق سرگشته را ازگردش دوران چه باک موج دریادیده را از شورش طوف ...
دریادست ؛ بسیار بخشنده. که دستی چون دریا بذّال دارد : خسرو شیردل پیل تن دریادست شاه گردافکن لشکرشکن دشمن مال. فرخی
دریادریا ؛ بسیاربسیار، قید است مقدارهای عظیم را : نعمت منعم چراست دریادریا محنت مفلس چراست کشتی کشتی. ناصرخسرو.
دریا به جوی خویش بستن ؛ آبرا به جوی خودآوردن که همیشه هم آنجا باشد و بجای دیگر نرود. ( آنندراج ) : موج گوهر میزند از بحر پرشور سخن خامه راقم طرفه دری ...
دریا به روی زدن ؛ مبالغه در بیدار کردن ، چه تنها آب زدن هم برای این کار کفایت می کند. ( از آنندراج ) : چنین کز حیرت رخسار او از خویشتن رفتم به رویم گ ...
دریا بر سرکشیدن ؛ کنایه از خوردن شراب و آب و مانندآن به اقصی الغایت. ( آنندراج ) :
دریا را با مشت می پیماید ؛ کنایه از کار بیهوده کردن است. ( فرهنگ عوام ) .
دریا را با قاشق ( یا ملاقه ) خالی نتوان کرد ؛ کنایه از کار بیهوده کردن. ( فرهنگ عوام ) .
غیث - چنانکه بسیاری از مفسران و بعضی از اهل لغت تصریح کرده اند - به معنی باران نافع است ، در حالی که مطر به هر گونه باران گفته می شود خواه نافع باشد ...
اقتراف در اصل از قرف ( بر وزن حرف ) به معنی کندن پوست اضافی از درخت یا پوستهای اضافی از زخم است که گاه مایه پیراستن و بهبودی می گردد ، این کلمه بعدا ...
خر سیاه خر سیاه است ؛ چون غالباً بینندگان تمییز نیک از بد نکنند خریدن نوع اعلای چیزی ضرور نیست و با آنچه که تنها در رنگ وشکل شبیه به آن باشد، اکتفاء ...
- خرش افتادن ؛ کسی را پیشامدی ناگوار روی دادن : واکنون کافتاد خرت مردوار چون ننهی بر خر خود بار خویش. ناصرخسرو ( از امثال و حکم دهخدا ) .
خر را که به عروسی می برندبرای آبکشی است . رجوع به �خرکی را به عروسی خواندند� شود.
خر را جایی می بندند که صاحب خر راضی باشد ؛ بر خلاف میل صاحب غرض و نفع ارتکاب عملی ناسزاوار باشد. ( از امثال و حکم دهخدا ) . خر را چو تب گرفت بمیرد ب ...
خر را سرباز میکشد جوان را ماشأاللّ̍ه ؛ با تحسین و آفرین ابلهان را بکارهای صعب وامی دارند. ( از امثال و حکم دهخدا ) .
خر خود را سوارند ؛ کنایه از اینکه به فکر خودند.
خر پیشین خر پسین را پل بود ؛ از عَثرت یا غرق خر پیشین خر پسین عبرت گیرد : قیاسی گیر از اینجا آن و این را خر پیشینه پل باشد پسین را. ناصرخسرو.
خر خرابی می کند از چشم گاو می بینند ، نظیر: خر خرابی می رساند گوش گاو را می برند. ( از امثال و حکم دهخدا ) .
خر بی یال و دم ؛ مردی نهایت احمق. ( از امثال و حکم دهخدا ) .
خر بیار و معرکه بار کن . نظیر: خر بیار و باقلی بار کن. . . . ( از امثال و حکم دهخدا ) .
خر به بوسه و پیغام آب نمی خورد ؛ اینجا سختی و زور بکار است. ( از امثال و حکم دهخدا ) .
از خر بگو ؛ در وقت سؤال از حال دشمن و بدخواه.
از خر شیطان پیاده شو ؛از این کار خطرناک دست بکش.
آمدن خر لنگ و بار کردن قافله ؛ درباره کسی می گویند که بمقصد نرسیده مقصد از او دور میشود، کسی که همواره در پس است.
از اسب فرودآمد و بر خر نشست . ( از جامع التمثیل ) ؛ تنزل کرد. از دعوی نابجای ویش بازآمد.
محشر خر ؛ کنایه از شلوغی و درهم برهمی عظیم.
نره خر ؛ فحشی است که به آدمی قوی جثه و بی فکری دهند.
کله خر ؛ مزاحم. آنکه وجودش زاید می نماید.
سرخر شدن ؛ مزاحم شدن. موافق با امری نشدن.
خر عیسی ؛ زاهد خلوت نشین. ( از ناظم الاطباء ) .
خر خود را از پل گذراندن ؛ با عدم اعتنا و اعتداد بخواهش و نفع دیگران بسودیا غرض خویش رسیدن. ( از امثال و حکم دهخدا ) .
خر دادن و خیار ستدن ؛ چون گولان گرانی را به ارزانی بدل دادن : مال دادی بباد چون تو همی گل بگوهر خری و خربخیار. سنائی.
چو خر در وحل ماندن ؛واماندن : سمند سخن تا بجایی براند که قاضی چو خر در وحل بازماند. سعدی ( بوستان ) .
چو خر دریخ ماندن ؛ واماندن : بس کساکاندر گهر و اندر هنر دعوی کند
چو خر در گل خفتن ؛ واماندن : عقل در شرحش چو خر در گل بخفت شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت.