پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
- بر آن دل ؛ بر آن عزم. بر آن اراده. رجوع به همین ترکیب ذیل �بر� شود. || عزیز. نیازی. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
چشم و دل ؛ عزیز. نیازی : که فغفور چشم و دل ساوه شاه ورا دید خواهد همی بی سپاه. فردوسی.
به دل خود ؛ به میل خود. سرخود : هر کس که به دل خود سکه سازد و بر سنگ نهد گناهکار و کشتنی باشد. ( تاریخ مبارک غازانی ص 289 ) . در بازارهای اوردو و شهر ...
دل کردن ؛ رغبت کردن. ( آنندراج ) : جای به دل نشینی آنجا ندیده است کی دل کند خدنگ تو کز دل گذر کند. تأثیر ( از آنندراج ) .
ای دل ؛ ای نفْس من ! ای من ! ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . خطاب شاعران به دل مبتنی بر این عقیده است که انسان از ماده و روح تشکیل یافته و انسان واقعی روح ...
دلا ؛ ای دل : دلا کشیدن باید عتاب و ناز بتان رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا . فرالاوی. دلا تا بزرگی نیاید بدست بجای بزرگان نشاید نشست. نظامی. دلا ...
یکدل بودن ؛ همرای و همداستان بودن : و همان آلتونتاش یگانه راست یکدل می باشد. ( تاریخ بیهقی ) . مرا نصرت ایزدی حاصلست که رایم قوی لشکرم یکدلست. نظام ...
یکدل شدن ؛ صمیمی شدن. متحدو همراه شدن : تو با دوست یکدل شو و یک سخن که خود بیخ دشمن برآید ز بن. سعدی.
نرم دل شدن ؛ رام شدن. به رحم آمدن. رجوع به نرم دل در ردیف خود شود. نرم دل شدن ؛ رام شدن. به رحم آمدن : جهاندار دارای جوشیده مغز نشدنرم دل زآن سخنها ...
نرم دلی کردن ؛ ترحم نمودن. رجوع به نرم دل در ردیف خود شود.
نزدیک بودن دل به کسی ؛ مهر و محبت به وی داشتن : دل نزدیک باشد؛ بعد مکانی در دوستی زیان و خلل نیارد. ( امثال و حکم دهخدا ) .
نازک بودن دل ؛ مهربان بودن آن. حساس بودن آن : هرکه نازک بود دل یارش گو دل نازنین نگه دارش. سعدی. چندین هزار شیشه دل را به سنگ زد افسانه ای است اینک ...
موم شدن دل ؛ نرم شدن آن : ز رحمت دل پارسا موم شد که آن دزد بیچاره محروم شد. سعدی. رجوع به موم شدن شود.
میان دل ؛ اسود. سوداء. ( دهار ) . سویداء. صمیم. حبةالقلب.
میانه دل ؛ سوداء. سویدا. ( دهار ) .
مشغول گشتن دل ؛ نگران شدن : شاه دیر از آب بیرون آمد اراقیت را دل مشغول گشت. ( اسکندرنامه ، نسخه سعید نفیسی ) .
موبددل ؛ که دلی چون دل موبد دارد.
گوش دل گشودن ؛ از ته دل گوش دادن. رجوع به این ترکیب ذیل گشودن شود. گوش دل گشودن ؛ از ته دل گوش دادن. کاملا" توجه و دقت کردن : نشنود گفتارهاشان جز کس ...
- مشغول بودن دل ؛ نگران بودن : گفت ابوبکر دبیر بسلامت رفت. . . و دلم از جهت وی مشغول بود فارغ شد. ( تاریخ بیهقی ) .
مشغول کردن دل ؛ سرگرم کردن خویش : دل به بیهوده ای مکن مشغول که فلان ژاژخای می خاید. ناصرخسرو.
گواهی ( گوائی ) دادن دل ؛ شهادت دادن دل. احساس کردن و دریافتن کاری پیش از وقوع آن : همی داد گفتی دل من گوائی که باشد مرا روزی از تو جدائی بلی هرچه خو ...
گم کرده دل ؛ کسی که دل خود را گم کرده است. کسی که دل خود را در راه معشوق از دست داده است. رجوع به این ترکیب ذیل گم کرده شود. من باری از تو برنتوانم ...
گرم کردن دل کسی را ؛ با اومهر ورزیدن. دوستی کردن. رجوع به این ترکیب ذیل گرم کردن شود. - گسسته دل ؛ آزرده دل. رجوع به گسسته دل در ردیف خود شود.
- گشاد بودن دل ؛ فراخ بودن آن. با بذل و بخشش بودن. رجوع به فراخ بودن دل در همین ترکیبات شود. - || مقید نبودن : دل حاشیه نشین گشاد است. رجوع به این ...
گشادن دل ؛ شاد شدن دل. غم دل رفتن : چون خوابی نیکو که دیده آید. . . دل بگشاید. . . ( کلیله و دمنه ) . همچو آن قفل که از حرف کلیدش باشد دایم از حرف گ ...
گرم داشتن دل کسی را ؛ دلجوئی کردن از او. مهر ورزیدن به وی. تسلّی دادن به او. رجوع به این ترکیب ذیل گرم داشتن و گرم کردن شود.
گرفتگی دل ؛ اندوه و غم داشتن. رجوع به این ترکیب ذیل گرفتگی شود.
کین دردل داشتن ؛ در اندیشه دشمنی و انتقام بودن : بر آن برنهادند یکسر سخن که در دل ندارند کین کهن. فردوسی.
کینه از دل بشستن ؛ زدودن کینه از دل : سر نامه کرد آفرین از نخست بر آنکس که او کینه از دل بشست. فردوسی.
گرد آوردن دل ؛ دل به کاری گماشتن. جمعیت خاطر داشتن. رجوع به گرد آوردن شود.
کعبه کردن دل ؛ کنایه از توجه کردن به دل. ( از برهان ) ( از آنندراج ) .
کفیده دل ؛ شکافته دل : کفیده دل و بر لب آورده کف دهن باز کرده چو پشت کشف. نظامی.
کندن دل از کسی ( چیزی ) ؛ دست کشیدن از آن : یک روز صرف بستن دل شد به آن و این روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت. کلیم.
کباب از دل درویش خوردن ؛ کنایه از ربودن مال بی نوا به ستم ْ نفعِ خویش را. رجوع به این ترکیب ذیل کباب شود.
کباب شدن ( بودن ) دل ؛ سوختن دل. متأثر بودن ( شدن ) : خجسته بادت و فرخنده مهرگان و به تو دل برادر شاد و دل عدوت کباب. فرخی. رجوع به کباب در ردیف خ ...
کشیدن دل ؛ ربودن آن. جذب کردن دل : بی گفت و گوی زلف تو دل را همی کشد با زلف دلکش تو کرا روی گفت و گوست. حافظ.
کام دل اندر کام شکستن ، کام دل برآوردن از کسی ، کام دل برگرفتن ، کام دل جستن ، کام دل خواستن ، کام دل روا بودن ، کام دل یافتن ، کام و هوای دل ، بکام ...
کام دل ؛ مطلوب نفس. هوای نفس : نایافتن کام دلت کام دل تست پس شکر کن از عشق که کامت نرسانید. خاقانی. رجوع به کام دل ذیل کام شود.
قوت دل ؛ ذمآء. ( منتهی الارب ) . به مجاز، شجاعت. دلاوری.
کار کردن غم در دل ؛ تأثیر کردن آن در دل : که این غم در دل من کار کرده ست تنم چون نرگس بیمار کرده ست. نظامی. رجوع به کار کردن در ردیف خود شود.
فرزانه دل ؛ با دلی خردمند. عاقل و هوشمند : ز گفتار فرزانه دل مرد پیر سخن بشنو و یک بیک یادگیر. فردوسی.
قرار گرفتن دل ؛ آرام گرفتن آن. آسوده گشتن دل : از هر وثاق ده غلامی یک غلام سوار باشد و با سرهنگان رود تا دل ما قرار گیرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359 ...
قرص بودن دل ؛ در اصطلاح عامیانه ، مطمئن بودن.
فراغ دل ؛ فراغ خاطر. آسودگی خاطر : دوستان ما. . . دانند که روزگار با من و فراغ دل کرانه خواهد کرد. ( تاریخ بیهقی ) . گفت [ مسعود ]. . . آنچه. . . به ...
فراخ گشتن دل ؛ شاد شدن.
فراغت دل ؛ آسودگی خاطر : رسول فرستادیم نزدیک برادر. . . که اندر دل آن صلاح ذات البین بود. . . و فراغت دل هزارهزار مردم. ( تاریخ بیهقی ) . ملوک روزگار ...
فراخ بودن دل ؛ وسعت داشتن آن. کنایه از بذل و بخشش داشتن : مرا غم آید اگرچه مرا دل است فراخ زمان دادن و بخشیدن بدان کردار. فرخی. - امثال : دل میانج ...
فراخ شدن دل ؛ گشاده شدن آن. شاد شدن آن.
ضعف رفتن دل برای کسی ( چیزی ) ؛ سخت خواهان او شدن. رجوع به این ترکیب ذیل رفتن شود. - || احساس گرسنگی شدید کردن. ضعف رفتن دل برای کسی ؛ سخت خواهان ...
صید شدن دل ؛ عاشق و گرفتار شدن. ( از ناظم الاطباء ) .