پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧١)
درد گوش ؛ گوش درد. لَوص. ( منتهی الارب ) .
درد معده ؛ دردی که بر معده عارض شود. دل درد. شکم درد.
دردی نبوده ؛ کنایه از تندرست و سالم. آنکه را دردی نبوده. آنکه دردی نداشته : دردی نبوده را چه تفاوت کند که من بیچاره درد می خورم و نعره می زنم. سعدی.
درد گران ؛ درد شدید. درد سنگین : فلک پروانه سازد آه را درد گران ما پر سیمرغ بخشد تیر را زور کمان ما. صائب ( از آنندراج ) .
درد گلو ؛ خاز باز. ذبحة. ( دهار ) . ذباح ؛ دردی که در ناحیه گلو احساس شود. گلودرد: معذور؛ درد گلو گرفته. ( دهار ) .
درد گردن ؛ دردی که عارض گردن شود. أجل ، لَبَن ؛ درد گردن خاستن از بالش. ( تاج المصادر بیهقی ) .
حُقوَة؛ درد شکم از خوردن گوشت. طَلَح ؛ درد شکم ستور از خوردن طلح. مَغلة؛ درد شکم ستور از علف یا خاک خوردن. ( منتهی الارب ) .
درد کمر ؛ دردی که در کمر احساس شود. کمردرد.
درد کون ؛ دردی که بر مقعد عارض شود. درد بواسیر. سَرَم. ( از منتهی الارب ) .
درد سینه ؛ بر انواع دردهای ریوی اطلاق شود. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
درد شانه جای ؛ دردی که عارض شانه شود. کُتاف. ( منتهی الارب ) .
درد شکم ؛ دردی که در ناحیه شکم احساس شود. درد دل. دل درد. شکم درد. عِلَّوز. عِلَّوص. غاشیة. قَبَص. کِماد. لوی [ ل َ و ا ]. ورش. ( منتهی الارب ) . قول ...
درد دندان ؛ دردی که در یک یا چند دندان ایجاد شود. دندان درد. وجع اسنان. ضراس. ( دهار ) . شوص. ( منتهی الارب ) .
درد ریش ؛ به دردآمدن جراحت و قرحه. درد کردن زخم. قَرَح. ( دهار ) . ورجوع به قرح شود : تندرستان را نباشد درد ریش جز به همدری نگویم درد خویش. سعدی.
درد تن ؛ رنج تن. الم بدن : که ما را چه پیش آمد از اردوان که درد تنش بود و رنج روان. فردوسی.
درد جگر ؛ درد کبد. کُباد. ( دهار ) ( منتهی الارب ) .
درد در تن کسی افتادن ؛ دردمند شدن آن. ( از آنندراج ) : این چنین مر آن چنان را سجده کرد کز سجودش در تنم افتاد درد. مولوی ( از آنندراج ) .
به درد خوردن یا نخوردن ؛ به کاری آمدن یا نیامدن. مفید مصرفی بودن یا نبودن. مصرفی داشتن یا نداشتن. درخور مصرفی بودن یا نبودن. فایده و مصرفی داشتن یا ن ...
درد باطن ؛ الدبلة. ( دهار ) . درد شکم.
وصله خوردن ؛ وصله بپارچه یا چیزی دوختن و چسباندن.
معلق خوردن ؛ معلق زده شدن. پذیرش معلق کردن.
گرد و خاک خوردن ؛ استنشاق گرد و خاک کردن.
قلم خوردن ؛ روی نوشته ای سیاه شدن. خط خوردن.
کوک خوردن ؛ بخیه خوردن.
- کیس خوردن ؛ تا خوردن. چروک خوردن.
قپان خوردن ؛ تحمل قپان کردن. کنایه از وزن شدن.
قسم خوردن ؛ پذیرش قسم کردن : قسم نخور باور کردم.
فحش خوردن ؛ تحمل فحش و ناسزا از کسی کردن. تحمل دشنام کردن. دشنام شنیدن از کسی.
قالب خوردن ؛ تحمل قالب کردن. پذیرش قالب کردن ، چون : کفش تنگ بود قالب خورد خوب شد.
عشوه خوردن ؛ ناز کشیدن. تحمل عشوه دیگری کردن : کسی را بود کیمیا در نورد که او عشوه کیمیاگر نخورد. نظامی.
ضرر خوردن ؛ تحمل ضرر کردن. ضرر بر کسی وارد شدن.
غبطه خوردن ؛ حسد بردن. تحمل غبطه کردن.
شیشه خوردن ؛ شیشه پذیرفتن. قبول شیشه کردن ، چون : به این در پنج جام شیشه می خورد.
شیوه خوردن ؛ مکر خوردن. فریب خوردن.
صدمه خوردن ؛ متحمل صدمه شدن. ناراحت شدن.
شلاق خوردن ؛ تازیانه خوردن.
شمع خوردن ؛ قبول شمع و حائل کردن ، چون : این دیوار برای اینکه سرپا بایستد باید پنج تا شمع بخورد.
شانه خوردن ؛ قبول شانه کردن. شانه زده شدن.
شخم خوردن ؛ قبول شخم کردن. شخم زده شدن.
سوزن خوردن ؛ قبول سوزن کردن. تحمل سوزن کردن ، پذیرش سوزن کردن.
سوهان خوردن ؛ قبول سوهان کردن. پذیرش سوهان کردن. سوهان بر چیزی بکار بردن.
سُر خوردن ؛ لغزیدن. از دست رفتن تعادل متحرکی. از جای رفتن سر و رفتن پا بر اثر لغزانی زمین و بسر درآمدن. لیزخوردن.
- زهر خوردن ؛ اکل زهر. خوردن زهر.
رنگ خوردن ؛ قبول رنگ کردن. رنگ زده شدن.
رنگ و روغن خوردن ؛ قبول رنگ و روغن کردن.
دود مشعل خوردن ؛ دود چراغ خوردن. کنایه از رنج و تعب کشیدن در تحصیل علم و مطالعه کتب است. ( از آنندراج ) : بی دولتیش بود مسجل هرکس که نخورده دود مشعل. ...
ربا خوردن ؛ پذیرفتن ربا. قبول ربا کردن.
دهشت خوردن ؛ ترسیدن. احساس وحشت کردن : من دهشت خوردم و خاموش شدم. ( انیس الطالبین ) .
دود چراغ خوردن ؛ زحمت زیادی برای چیزی خاصه علم کشیدن.
درد چیزی یا کسی خوردن ؛ دریغ خوردن و تأسف. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . غم و غصه خوردن : سران سپه را همه گرد کرد بسی درد و تیمار لشکر بخورد. فردوسی. ...