پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
مرغ ِ دل ؛ اضافه ٔتشبیهی است. دل. ( برهان ) ( آنندراج ) . - || کنایه از عقل است. ( از برهان ) ( از آنندراج ) : مرغ دل از آشیان دیگر است عقل و جان ر ...
مرغ دوست ؛ نام مرغی سخنگو. ( آنندراج ) : زبان تا در دهان دارم حدیث دوست میگویم چو مرغ دوست تا دم میزنم یا دوست میگویم. سید مرتضی رضی شیرازی ( از آنن ...
مرغ دانا ؛ مرغ هوشیار. مرغ زیرک : عشق بی چارمیخ تن باشد مرغ دانا قفس شکن باشد. سنائی.
مرغ دانا ؛ مرغ هوشیار. مرغ زیرک : عشق بی چارمیخ تن باشد مرغ دانا قفس شکن باشد. سنائی. - || کنایه از طوطی است. - || کنایه از سیمرغ است. - مرغ د ...
مرغ دست آموز ؛ مرغی که آموخته شود بر دست که اگر آن را از دست دهند باز بر دست آید. ( آنندراج ) : روان به پای درآید چو مرغ دست آموز. ( از آنندراج ) . ...
مرغ خوشخوان ؛ به معنی مرغ چمن است که کنایه از بلبل باشد. ( برهان ) .
مرغ حرم ؛ مرغ که در حرم ( خانه کعبه یا هر مکان مقدس ) آشیان و اقامتگاه دارد : اگر در خانه خود را قید سازی کجا مرغ حرم را صید سازی. اوحدی ( ده نامه ) ...
مرغ چمن زاد ؛ مرغی که مولود او در چمن بوده باشد. مرغی که از ابتدای سر از بیضه برآوردن در باغ باشد. ( از آنندراج ) . مرغ چمن : چرا مینالد این مرغ چمن ...
مرغ چمن ؛ کنایه از بلبل است که عندلیب باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) : صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت. حافظ.
مرغ بی هنگام ؛ مرغ بیگه. مرغ بی وقت. مرغ که در غیر وقت خود خواند. مرغ که بی وقت خواند. خروس بی محل : مرغ بی هنگامی ای بدبخت رو ترک ما گو خون ما اندر ...
مرغ بیگه ؛ مرغ بی وقت. مرغ بی هنگام مرغی که بی وقت بخواند.
مرغ بیگهی ؛ مرغ بیگه : چون شمع صبحگاهی و چون مرغ بیگهی الا سزای کشتن و گردن زدن نیند. خاقانی.
مرغ بی وقت ؛ یا مرغ بی وقت خوان ، مرغ بی هنگام. مرغ بیگه. مرغی که بی وقت بخواند : مرغ بی وقتی سرت باید برید عذر احمق را نمی باید شنید. مولوی.
مرغ بهاری ؛ کنایه از بلبل. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
مرغ بی پر ؛ مرغ که پر ندارد یا پرش کنده باشند و کنایه از عاجزی اوست در پرواز : رونده بی معرفت ، مرغ بی پر. ( گلستان سعدی ) .
مرغ بیضه فولاد ؛ تصویر مرغ که از آهن ساخته بر خود فولاد نصب کنند چرا که بیضه به معنی خود فولادی است. ( غیاث ) ( آنندراج ) .
مرغ بپر ؛ در حال پرواز. مرغ که در حال پرواز باشد.
مرغ بسم اﷲ ؛ بسم اللهی که به شکل مرغ می نویسند. ( آنندراج ) . صورت مرغ که با نوشتن بسم اﷲهانقش میکردند : یک عضو من از دوست نباشد خالی سر تاپا حق چو م ...
مرغ بهار ؛ کنایه از بلبل. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
مرغ بام ؛ کنایه از خروس است : امشب سبکتر میزنند این طبل بیهنگام را یا وقت بیداری غلط بوده ست مرغ بام را. سعدی ( کلیات ص 347 ) . - || کنایه از بلبل ...
مرغ باغ ؛ کنایه از بلبل و هزاردستان است که عربان عندلیب خوانند. ( برهان ) ( آنندراج ) .
مرغ آفتاب علم ؛ کنایه از آتش باشد که به عربی نار گویند. ( برهان ) ( آنندراج ) .
مرغ الهی ؛ ورشان. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . قمری. رجوع به قمری و ورشان در ردیفهای خود شود. - || کنایه از روح است و نفس ناطقه را نیز گویند. ( برهان ...
مرغ آتشی ؛ پرنده ای است از راسته پرده پایان که مانند بلندپایان دارای پای بلند میباشند. این پرنده دارای گردنی طویل و منقاری نسبةًدراز و خمیده است. رنگ ...
مرغ آذرافروز ؛ مرغ آذرفروز، کنایه از ققنس باشد و آن مرغی است که هزار سال عمر کند و بعد از آن هیزم بسیار جمع کرده خود را بسوزد. ( برهان ) ( آنندراج ) ...
مرغ آتشخوار ؛ بعضی گفته اند سمندر است. ( از غیاث ) .
مرغ آبی ؛ رجوع به مرغابی و ( مرغ آبی ) در ردیف های خود شود.
شیرمرغ ؛ خفاش. رجوع به خفاش شود.
مرگ برای او و گلابی برای بیمار ؛ بسیار بدبخت است. ( امثال و حکم دهخدا ) .
مرگ یک بار ( یا یک دفعه ) شیون یک بار ( یا یک دفعه ) ؛ مصیبتی ناگزیر هرچه زودتر واقع شود بهتر است. ( امثال و حکم دهخدا ) .
مرگ و میری ؛ مرگ عام.
منشور مرگ ؛ فرمان مردن : به سر برشده خاک و خون خود و ترگ به کف تیغشان گشته منشور مرگ. اسدی ( گرشاسب نامه ص 225 ) .
ناگهان مرگ ؛ مرگ مفاجا. مرگی که انتظار وقوع آن نمیرود : یکی ناگهان مرگ بود این نه خرد که کس در جهان این گمانی نبرد. فردوسی.
مرگ و میر ؛ از اتباع است : الهی مرگ و میر نباشد باقی چیزها درست می شود.
مرگ و میر عمومی ؛ مرگ عام.
مرگ نو ؛ فتنه تازه. ( غیاث ) ( آنندراج ) . مصیبت تازه. غم تازه : مرگ نوتان مبارک ای اهل حرم باز آمده ام تا که شما را ببرم. ( از شبیه خوانی ) .
مرگ نومبارک باد ؛ در محلی گویند که فتنه تازه برپا شود. ( غیاث ) ( آنندراج ) : زدی نرگس به جام لاله چشمک که غم را مرگ نو بادا مبارک. زلالی ( از آنندر ...
مرگ ناگهان ؛ مرگ ناگهانی. مرگ مفاجات. فجاءة. موت مفاجاة.
مرگ نداشتن چیزی ؛ سخت بادوام بودن : قالی خوب ایرانی مرگ ندارد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
مرگ مفاجات ؛ مرگ مفاجاة. مرگ مفاجا. فجاءة. مرگ ناگهانی : عمروبن عاص مردمان را گفت که این حمص شهری است که اندر او مرگ مفاجات بسیار بود ازین حمص و دمشق ...
مرگ مفاجا ؛ مرگ مفاجات. مرگ ناگهانی : تا ابد بادت بقا کاعدات را بسته مرگ مفاجا دیده ام. خاقانی.
مرگ کسی دیدن ؛ مرادف پشت سر کسی دیدن. ( آنندراج ) . شاهد و ناظر از میان رفتن کسی بودن : کی گل ما زرد گردد ز آفت بی شبنمی
مرگ آمدن کسی را ؛ اجل او فرا رسیدن ، زمانش به سر رسیدن : چو بهرام دانست کامدش مرگ نهنگی کجا بشکرد پیل و کرگ. فردوسی.
مرگ تو ؛ به مرگ تو، مرگ من ، به جان خودم ، سوگندی است که خورند و دهند. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
صدای مرگ دادن چینی و جز آن ؛ آواز مرگ دادن. موئه و ترک داشتن. رجوع به آواز مرگ در همین ترکیبات شود.
قضای مرگ ؛ اجل محتوم : ری از آن به ما [ مسعود ] داد [ محمود ] تا چون او را قضای مرگ فرا رسد هر کسی بر آنچه داریم اقتصار کنیم. ( تاریخ بیهقی ) .
روز مرگ ؛ روز درگذشت. پایان عمر : چنین گفت هارون مرا روز مرگ مفرمای هیچ آدمی را مجرگ. ابوشکور.
دل به مرگ نهادن ؛ به مردن تن در دادن. دل از زندگی برگرفتن. راضی به مردن شدن : من ایدر همه کار کردم به برگ به بیچارگی دل نهادم به مرگ. فردوسی.
بی مرگ ؛ جاوید. جاویدان.
خواب مرگ ؛ خواب سنگین.