پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧١)
راه درشت ؛ راه صعب العبور. راه دشوار : به پیش اندرون شهر و دریا به پشت دژی بر سر کوه و راه درشت. فردوسی. همه کوه و دریا و راه درشت بدل آتش جنگجویان ...
خدنگ درشت ؛ تیر بزرگ با پیکانی تیز : زدش بر بر و دل خدنگی درشت چنان کز دلش جست بیرون ز پشت. اسدی. ز بس زخم خشت و خدنگ درشت شده پیل ماننده خارپشت. ...
درشت پوست ؛ با پوستی خشن و سخت : جَحْمَرِش ، مار درشت پوست. مُستعلِج الخَلق ، مرد درشت پوست. ( منتهی الارب ) . || خشن. کلفت. زمخت. غیرطبیعی : آواز او ...
درست مغربی ؛ اشرفیی که از طلای کانی در مغرب بسازند. دینار خالص بی کم و کاست که از زر مغربی ساخته باشند. گویند در ملک مغرب کان طلایی است که طلای آن سر ...
درست دغل ؛ اشرفی تقلبی و ناخالص : نقره اندوده بر درست دغل عنبر آمیخته به گند بغل. سعدی.
درست قلب ؛ اشرفی تقلبی. سکه ناخالص : زود این درست قلبت رسوا کند به عالم چست این درست بشکن وین قلب زر کن ای دل. اوحدی.
درست مطلّس ؛ پول بی سکه و درم و دینار بی نقش. ( از غیاث ، ذیل مطلس ) : که چون درست مطلس شده ست برگ درخت که چون سبیکه نقره ست روی آب روان. جمال الدین ...
درست خسروانی ؛ نوعی اززر رایج بوده : صد درست خسروانی داد درست صد دینار اما نود و پنج دینار بود به عیار زر آملی وسنگلی از آن درستها بسیار از قلعه کورا ...
درست در کار شکستن ؛ کنایه است از زر خرج کردن. ( گنجینه گنجوی ) . هزینه کردن. بکار بردن. در کار کردن : ملک چون بر بساط کار بنشست درستی چندرا در کار بش ...
درست جعفری ؛ سکه هایی است از زر خالص که بنام جعفر برمکی بوده یا به نام جعفر نامی که کیمیاگر بوده است : فضل خود اندر علم نجوم یگانه بودآنست که او را د ...
درستادرست ؛ درست و درست. مراد سکه زر بسیار است : فرو ریخته در یک انبان چست قراضه قراضه درستادرست . نظامی.
درست دینار؛ دینار درست و سکه درست. ( آنندراج ) . زر تمام عیار. ( ناظم الاطباء ) .
درست عیار ؛ زر کامل العیار که وزن آن درست و صحیح باشد. ( ناظم الاطباء ) .
دینار درست ؛ سکه کامل و تمام عیار : راه چون پشت پلنگ و خاک چون ناف غزال آن ز دینار درست و این ز مشک اذفر است. فرخی.
درست حساب ؛ که او را حساب راست باشد. که در حساب امین و راستکار باشد : از دانش آنچه داد کم از رزق می دهد چون آسمان درست حسابی ندید کس. صائب ( از آنند ...
درست سودا ؛ دارای سودای صحیح و درست. خوش معامله : خوشا معامله خوبان درست سودایند نمی خرند جز آن دل که خُرد نشکسته. ظهوری ( از آنندراج ) .
عزم درست ؛ عزم قوی. عزم استوار : فاعل فعل تمام و قول مصدَّق والی عزم درست و رای مسدَّد. منوچهری. || برجای. معتقد. مؤمن : کنون بند فرمای و خواهی بک ...
درست قول ؛ که او را قولی درست و استوار است. کسی که بر گفتار وی بتوان اعتماد نمود. مردم صادق. ( ناظم الاطباء ) : هر کس که درست قول و ایمان باشد او را ...
رای درست ؛ رای صائب. اندیشه صحیح. رای متین : ز پایت که افگند و جایت که جست کجات آن همه حزم و رای درست. فردوسی. دلی پر خرد داشت و رای درست ز گیتی جز ...
درست عزم ؛ قوی عزم. استوار عزم : جایی که عزم باید مرد درست عزمی جایی که رای باشد شاه بلند رایی. فرخی.
درست تر ؛ محکمتر. سدیدتر. أقوم. ( دهار ) : عهد هرچند درست تر و نیکوتر و بافایده تر. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 211 ) .
درست عهد ؛ دارای عهدی درست و استوار : در ره خدمت درست عهدم لیکن نام من از نامه سقام برآمد. خاقانی.
اعتقاد درست ؛ اعتقاد صحیح. اعتقاد استوار : از جانب وی همه راستی و یکدلی و اعتقاد درست و هواخواهی بوده است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333 ) .
درست ایمان ؛ دارنده ٔایمان محکم و پابرجا.
بدرست ؛ بیقین. تحقیقاً. از روی حقیقت. بواقع. بتحقیق : کس بدرست نداند که چند سال گذشته بود. ( ترجمه طبری بلعمی ) . شنودم بدرست که این سرهنگان را پوشید ...
امر اَسَدّ؛ کار درست ومحکم. جَدّ؛ امر نیک راست و درست. سِدّ؛ کلام درست وصحیح. ( منتهی الارب ) .
درست گوهر ؛ دارای اصلی و نسبی صحیح : تا او نشود درست گوهر این قصه نگفتنی است دیگر. نظامی.
درست بودن نژاد ؛ اصیل بودن. ریشه دار بودن : کس از بندگان تاج شاهی نجست وگر چند بودی نژادش درست. فردوسی.
درست تن ؛ صحیح و تن درست. ( آنندراج ) . کسی که صحیح و سالم و بدون بیماری باشد. ( ناظم الاطباء ) .
درست و تَیّار ؛ قرص و تمام و بی نقصان.
درست اندام ؛ کامل اندام. دارای اندام کامل و باندازه. سلیم. سوی. ( دهار ) .
درست اندامی ؛ اندام کامل و بی عیب و نقص داشتن : از اینجا بتوان دانست که تندرستی را و درست اندامی را سبب نخستین آنست که مزاج اندامهای یکسان همه معتدل ...
درست پهلو ؛ که پهلوی سالم داشته باشد. سالم و تندرست. با رونق. چاق. فربه. و رجوع به پهلو شود.
درست گفتن ؛ دروغ نگفتن. صحیح گفتن. مطابق واقع گفتن : هر آنکس که با تو نگوید درست چنان دان که او دشمن جان تست. فردوسی. تصحیح ؛ درست گفتن چیزی را. ( ...
درست خوان ؛ درست خواننده. صحیح خوان. ( آنندراج ) . کسی که قرائتش صحیح و بی غلط باشد. ( ناظم الاطباء ) .
درست و راست ؛ کاملاً. بتمام. بعین. عیناً : دو چشم آهو و دو نرگس شکفته ببار درست وراست بدان چشمکان تو ماند. دقیقی.
وام سپوختن ؛ مماطله کردن در پرداخت وام ، لقوله علیه السلام : مطل الغنی ظلم ؛ گفت وام سپوختن مرد توانگر ظلم باشد. ( تفسیر ابوالفتوح ) .
گوش سپردن ؛ دقت کردن. گوش دادن : سپردن بدانای داننده گوش بتن توشه باشد بدل رای و هوش. ؟ سپردن. [ س ِ / س َ پ َ / پ ُ دَ ] ( مص ) طی کردن و راه رفتن. ...
دل سپردن به غم ؛ غمگین شدن. قرین اندوه ساختن دل : چنین گفت گر فور هندی بمرد شما را به غم دل نباید سپرد. فردوسی.
دل سپردن به گفت یا گفته یا گفتار کسی ؛ باور کردن بدان. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . پذیرفتن آن : چنین گفت کای گرد بیداردل به گفت بهو خیره مسپار دل. اسد ...
زن سپردن ؛ زن دادن : ز تخم بزرگان سپارم زنش نمانم که رنجی رسد بر تنش. فردوسی.
دل سپردن به دیو ؛ فریب خوردن. از راه بدر شدن. وسوسه شدن : لاجرم نسپرند راه خطا لاجرم دل به دیو نسپارند. ناصرخسرو.
دل به غم سپردن ؛ غمگین بودن : که بهرام از ایدر سپاهی نبرد که ما را بغم دل نباید سپرد. فردوسی. چون دل خود را بغم سپارم از این روی دشمن خاقانیم مگر ک ...
به خدا سپردن ؛ نگهبانی کسی یا چیزی را به پروردگار واگذاردن. دعای نیک درباره کسی کردن : ای غایب از نظر به خدا میسپارمت جانم بسوختی و به دل دوست دارمت. ...
بازسپردن ؛ رد کردن. تسلیم کردن : تن آدمی را که خواهد فشرد ندانم که چون بازخواهد سپرد. نظامی.
- درد شب ؛ پاس آخر شب. ( ناظم الاطباء ) .
درد ماه ؛ آخر ماه. ( آنندراج ) : کنون که باده صاف طرب به جام من است چو درد ماه صفر محتسب سبوشکن است. اشرف ( از آنندراج ) .
درد می ؛ به معنی درد که در چیز رقیق ته نشین شود، و مجازاً به معنی شراب تیره. ( آنندراج ) . در دائرةالمعارف فارسی از نظر اصطلاحات دانشها بویژه علم شی ...
درد سال ؛ آخر سال. ( از آنندراج ) : به پیری عشق کیفیت پذیرد که صاف این باده. . . را درد سال است. سلیم ( از آنندراج ) .
درد فرزندی ؛ عطوفت پدر و مادر. ( ناظم الاطباء ) .