پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
دم تیغ و خنجر و کارد و مانند آن ؛ لبه تیز و برنده آنها : بر صف اهل ملامت خویش را تنها زدم برنگشتم تا دم شمشیر و خنجر برنگشت. دانش ( از آنندراج ) . ...
دم قیچی ؛ آنچه خیاط با مقراض از جامه به قطعات خرد برد و بیرون افکند تا قطعات بزرگ باندام برآیند. قراضه. وذاره. تراشه درزی. ( یادداشت مؤلف ) .
کنار برنده از شمشیر و کارد و جز آن. ( ناظم الاطباء ) . طرف تیزکارد و خنجر و شمشیر که به تازی حد گویند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( از لغت محلی شوشتر ...
از دم شمشیر گذراندن گروهی را ؛ همه آنان را کشتن و از پای در آوردن. ( یادداشت مؤلف ) .
دم چاه ؛ کنار چاه. دهنه چاه. ( یادداشت مؤلف ) . - || گاز چاه. هوای خفه کننده درون چاه. ( یادداشت مؤلف ) .
دم نطعی ؛ نام فنی از کشتی است. ( از غیاث ) ( از آنندراج ) : ای جوان سازی و خوش بر سر نازی به خدا به دم نطعی صد ناز و نیازی به خدا. میرنجات ( از آنند ...
دم نقد ؛هر چیز آماده و حاضر مانند چاشت آماده. ( ناظم الاطباء ) .
دم هم کردن ؛ در اصطلاح قلم بندان مطابق یکدیگر کردن سر قلم مو بطوری که موها در یک خط قرار گیرد. ( فرهنگ فارسی معین ) . دهان در دهان کردن. دو کناره را ...
دم سحر ؛ آخر شب که هنوز صبح نشده باشد. ( لغت محلی شوشتر ) .
دم کار گرفتن کسی را ؛ در تداول عامه ، با او مواقعه کردن. آرمیدن با وی. با او درآمیختن. ( یادداشت مؤلف ) .
دم صبح ؛ اول بامداد. گاه صبح. پگاه. بگاه. گاه دمیدن صبح. ( یادداشت مؤلف ) . ابتدای صبح کاذب و آخر شب. ( لغت محلی شوشتر ) : دوش در مدح و ثنای تو بدم ...
دم دمها ؛ در اصطلاح عامیانه ، نزدیک. مقارن. در تداول عوام : دم دمهای صبح یا سحر؛ نزدیک سحر. مقارن صبح. ( یادداشت مؤلف ) . سخت نزدیک سحر یا صبح. ( یا ...
دم در ؛ آستان در. فضا و زمین ملاصق در. نزدیک در. جلو در. بیرون در. ( یادداشت مؤلف ) .
دم دست ؛ جلو دست. پیش دست. در دست رس. ( یادداشت دهخدا ) .
دَم َ خِلیزی ؛ در لهجه قزوین ، سرازیری. ( از یادداشتهای لغت نامه ) .
دم پر کسی رفتن ؛ نزدیک او رفتن. پیش او رفتن استعانت و پناه جستن را. ( یادداشت دهخدا ) .
دم بخت ؛ نزدیک به بختیاری. دختر دم بخت : فلانه دختر دم بخت است ؛ یعنی گاه شوهر کردن اوست که به سن شوهر کردن رسیده است.
از دم ؛ همگی. گِشت. جملگی. طرّاً. جمیعاً. قاطبة. ( یادداشت مؤلف ) .
دم آبی زدن ؛ جرعه ای آب خوردن. ( از آنندراج ) : سیر آنان که نشینند به خوان غم تو تشنه آنان که ز تیغت دم آبی نزنند. ظهوری ( از آنندراج ) .
دمی درکشیدن از شراب و مشروبات دیگر ؛ جرعه ای از آن نوشیدن. ( یادداشت مؤلف ) : بترسید بهمن ز جام نبید زواره نخستین دمی درکشید. فردوسی.
دم آبی ؛ یک جرعه آب. ( ناظم الاطباء ) .
دم آبی داشتن ؛ جرعه ای آب داشتن. ( از آنندراج ) : چون شعله بر آتش اضطرابی دارم چون زلف به خویش پیچ و تابی دارم شمشیرم و از برای مهمانی خصم گر هیچ ندا ...
دم آب ( به اضافه ) ؛ آب کم و جرعه آب. ( ناظم الاطباء ) .
به یک دم خوردن ( اندر کشیدن ) ؛ بایک نفس آشامیدن مایعی را. لاجرعه نوشیدن : به یاد سپهبد به یک دم بخورد برآورد از آن چشمه زرد گرد. فردوسی. که بود ان ...
یک دم ؛ یک لحظه. یک آن. ( یادداشت مؤلف ) : همی بود یک ماه بادرد و داغ نمی جست یک دم ز انده فراغ. فردوسی. که با خشم چشم ار برآغالدت به یک دم هم از ...
هردم که ؛ اکثر اوقات و اغلب اوقات که. ( ناظم الاطباء ) .
همه دم ؛ همیشه. همواره. پیوسته. ( یادداشت مؤلف ) : وگر دلم ز دم سرد گرم گشت رواست نه سرد باشد و نه گرم کوره ها همه دم. مسعودسعد.
دمی به آسایش برآوردن ؛ لحظه ای را به آسودگی گذراندن. نفسی به راحت کشیدن. - || کنایه از قطع علایق و گذشتن از دنیا. ( لغت محلی شوشتر ) .
هردم تازه ؛ همیشه شاداب و سبز و خرم. ( ناظم الاطباء ) .
هردم خیال ؛ هرلحظه خیال. آنکه رای و فکر ثابت و استواری ندارد. که خیال و عزمی متزلزل دارد. ( از یادداشت مؤلف ) .
دم رفتن ؛ هنگام رفتن. گاه عزیمت. زمان انتقال. - || کنایه است از وقت مردن. هنگام مرگ. دم مرگ. ( یادداشت مؤلف ) : دم رفتن است جانا به رخم نظاره ای ک ...
دم گذاردن ؛ دم گذراندن. وقت گذراندن. به پایان رساندن لحظاتی از زندگی : به شادی گذارد دمی چند را. نظامی.
دم نزع ؛ لحظه جان دادن. واپسین دم حیات : چو آیی سوی خاقانی دم نزع به دیدتو رود جانم ز دیده. خاقانی.
دم خرم ؛ روز شادی و عیش و عشرت. ( ناظم الاطباء ) .
دم خوش ؛ لحظه خوش. لحظه که به خوشی گذرد. وقتی که به خوشی سر شود. ( از یادداشت مؤلف ) : دل خوش در دم خوش جوی که چون صبح نخست گر به جانی بخری یک دم خو ...
دم را غنیمت دانستن ؛ وقت را مغتنم شمردن. از لحظات زندگی بر خوردن.
دم رستخیز برآوردن از. . . ؛ شور و فریاد و واویلای محشربر پا ساختن : همه رستم نیو با تیغ تیز برآورد از ایشان دم رستخیز. فردوسی.
دم آخر ؛ لحظه آخر. واپسین دم. کنایه از لحظه پایان زندگی. واپسین دم حیات : آنکه چون صبح دوم گر دم زند در علم دین چون دم آخر نیستی در همه گیتیش یار. س ...
دردم ؛ فوراً. فوری. بفور. آناً. فی الفور. فی الحال : دم چاه مستراح کناس را گرفت و دردم مرد. ( یادداشت مؤلف ) : برون رفتم از جامه دردم چو سیر که ترسی ...
دم خود به کسی سپردن ؛ وقت مردن رازخود با او گفتن و قایم مقام خود کردن. ( آنندراج ) : شب از هجرش چو زلف تاب خورده به دودش صبحدم دم را سپرده خم ابرو چو ...
اهل دم ؛ همراز. همدم. موافق. ( یادداشت مؤلف ) . همنفس. دردآشنا : تا کی دم اهل ، اهل دم کو؟ همراه کجا و همقدم کو؟ نظامی
دم گیرا ؛ کنایه از نیکویی گفتار و قبول عامه است. ( لغت محلی شوشتر ) . سخن مؤثر. کلام دلنشین.
دم و نفست زها ؛ کنایه است از تحسین و آفرین. چه �زها� به معنی زهی. یعنی دم و نفس که بیان کردی زهی تقریر، و به طعن هم گویند هر گاه متکلم چیزی گوید که ر ...
دم هفت راه ؛ کنایه از مذمت و بدگویی کردن است. ( لغت محلی شوشتر ) .
دم بر لب آوردن ؛ لب به سخن گشودن. حرف زدن. فاش ساختن راز و سخن پوشیده را : که این خواب و گفتار من در جهان کسی بشنود آشکار و نهان یکی را نمانم سر و تن ...
دم راندن ؛ سخن راندن. بر زبان آوردن چیزی را. گفتن مطلبی : اگر چه ز انصاف با دشمن و دوست دم مدح رانم سر دم ندارم. خاقانی.
دم گرم ؛ کنایه است از بیان گیرا. ( از آنندراج ) . و رجوع به ترکیب دم گیرا شود.
دم کسی نوشیدن ؛ فریب او خوردن. فریبای او گشتن. گول او شدن. ( از یادداشت مؤلف ) : ما بری از دعوتت دعوت ترا ما ننوشیم این دم تو کافرا. مولوی. و رجوع ...
دم گرم در بار کسی نهادن ؛ فریب دادن او را. ( یادداشت مؤلف ) : تا از دم سرد کی رهاند یارم حالی دم گرم می نهد در بارم. مجیرالدین بیلقانی. || لاف. ( ...
دم اسد ؛ دم به معنی دعوی و اسد لقب حضرت علی ( ع ) و خلاصه معنی دم اسد دعوی محبت علی مرتضی است. ( غیاث ) ( آنندراج ) .