پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
دمار از جایی برآمدن ؛ ویران گشتن آن جای : برآمد ز کشور سراسر دمار برین گونه فرسنگ بیش از هزار. فردوسی. به دین یافته این جهان پایداری اگر دین نباشد ...
دمار از جایی برآوردن ؛ آتش زدن و دود برآوردن از آن جای. ویران ساختن و کشتن افراد و ساکنان آن. به باد فنا دادن آن جای. ( از یادداشت مؤلف ) : بپردخت ا ...
دمار از کسی ( کسانی ، حیوانی ) برآوردن ؛ بقیه نفس او را گرفتن. کنایه از هلاک کردن و به هلاکت افکندن و کشتن اوست. ( یادداشت مؤلف ) : مار است این جهان ...
دمار از روزگار کسی برآمدن ؛ به پایان رسیدن روزگار وی. پایان گرفتن عمر و مردن وی : اگر برکت صحبت تو نبودی دمار از روزگار من برآمده بود. ( سندبادنامه ص ...
دمار از سر ( تارک ) کسی برآوردن ؛ او را به هلاکت افکندن. هلاک ساختن وی را : سگالیده ام دوش با پنج یار که از تارک او برآرم دمار. فردوسی. جنگها کرده ...
دمار از کسی برآمدن ؛ کنایه است از هلاک شدن وی. به هلاکت رسیدن و کشته شدن او: گر اینجا به سنگی نیایی فرود هم از تو به سنگی برآید دمار. خاقانی. جهان ...
دمار از جان ( نهاد، هستی ، دماغ ، مغز ) کسی برآوردن ( درآوردن ) ؛ او را بسیار عذاب دادن. سخت شکنجه دادن. کنایه است از به هلاکت افکندن و هلاک کردن و ک ...
دمار ازدل خود برآوردن ؛ خود را در معرض زبونی و هلاک و آزار قرار دادن : پشیمان شد از بد کجا کرده بود دمار از دل خود برآورده بود. فردوسی.
صرصردمار ؛ مرگبار همچون باد هلاک : وگر هست او به خلقت عادپیکر چو آمد رخش تو صرصردمار است. مسعودسعد.
کیوان دمار ؛ مرگبار و هلاک آور چون کیوان ( در نحوست ) . منتقم : ماه طلعت ، مهردولت ، زهره زینت ، تیرفهم مشتری اخلاق و بهرام آفت و کیوان دمار. عنصری.
دمادم کردن ؛ پی در پی هم کردن. به هم پیوستن. به هم پیوسته و متصل ساختن. ( یادداشت مؤلف ) . در دنبال هم قرار دادن. پی هم قرار دادن. یکی بعد دیگری قرا ...
دمادم کسی رفتن ؛ درست در پی رفتن. به دنبال وی رفتن. ( یادداشت مؤلف ) : شه شد به مبارکی سوی شهر فرمود که تو روی دمادم. عمادی شهریاری.
دمادم چیزی روان گشتن ؛ با فاصله کم در پی او روانه شدن : تو چو خر پیش من روان گشته من چو خربندگان دمادم خر. سوزنی.
دمادم رسیدن سپاهی ( عده ای ) ؛ به دنبال هم آمدن آنان. پی یکدیگر آمدن آن سپاه یا عده. ( یادداشت مؤلف ) : ز دریای گیلان چو ابر سیاه دمادم به ساری رسید ...
دمادم فرستادن ؛ پی درپی فرستادن. به دنبال هم روانه ساختن. ( یادداشت مؤلف ) : بسا تنا که فرستد دمادم اندر پس سنان نیزه او از وجود سوی عدم. فرخی. قا ...
رطل ( جام ، شراب ) دمادم ؛ جام شراب که پی درپی خورند. جام لبالب از باده. جام که لب بلب از شراب پر بود. ( از یادداشت مؤلف ) : بدین گونه تا شاد و خرم ...
دمادم آمدن کسی ( سپاهی ، گروهی ) ؛ پی یکدیگر آمدن آنان. ( یادداشت مؤلف ) : دمادم به لشکرگه آمد سپاه تبیره زنان برگرفتند راه. فردوسی. من اکنون ز خل ...
نبات دم ؛ نام گیاهی است. ( از اقرب الموارد ) ( ازناظم الاطباء ) .
- به دم ( در دم ) آمدن ( رفتن ) ؛ به دنبال رفتن یا آمدن. دنبال کردن. تعقیب نمودن : سواران آسوده تر به دم هزیمتیان رفتند و بسیار پیاده از هر دستی بگرف ...
در دم شدن ؛ در پی آمدن. ( یادداشت مؤلف ) : چون مهرگان درآمد و عصیر در رسید و شاه سفرم و حماحم و اقحوان در دم شد انصاف از نعیم جوانی بستدند. ( چهارمق ...
در دم کسی یا کسانی نشستن ؛ در دنبال آنان قرار گرفتن. در پی آنان نشستن : مردم عام و غوغا به یکبار خروشی بکردند. . . و طوسیان را از پس و پیش گرفتند و ن ...
دم قناعت یا خصلت و صفتی را گرفتن ؛ بدان خوی متخلق شدن. بدان صفت موصوف گشتن : چند سال است که ندیمی او می کند بیغوله و دم قناعتی گرفته. ( تاریخ بیهقی چ ...
از دم کسی بازنشدن ( بازنگشتن ) ؛ از او دست برنداشتن. ملازم و مواظب او بودن. از تعقیب او منصرف نگشتن. پی او گرفتن. دنبال او رفتن. سخت اورا همراهی کردن ...
دم کسی را گرفتن ؛ او را تعقیب کردن. و به دنبال وی رفتن : جتان و هرگونه کفار دم وی گرفتند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 441 ) . ملک ساخته و مستظهر با مردم ب ...
طاووس دم ؛ که دمی چون دم طاووس زیبا دارد. ( یادداشت مؤلف ) : ز حلق خروسان طاووس دم فروریخت در طاسها خون خم. نظامی.
دم چشم ؛ گوشه چشم از سوی گوش. ( یادداشت مؤلف ) : یحیی به دم چشم به من همی نگرید. ( تاریخ بخارا ) .
- دم خروس ؛ دنب خروس. ( یادداشت مؤلف ) . - || در اصطلاح عامیانه ، بهانه : دم خروسی در دست دارد؛ برگه دزدی یا نشانه کاری زشت. ( یادداشت مؤلف ) .
دم گو ؛ مخفف دم گاو. ( آنندراج ) . و رجوع به ترکیب دم گاو شود. - || کنایه است از احمق. ( از آنندراج ) ( ازغیاث ) . - || ظاهراً نام فنی از کشتی هم ...
دم گاو به دست داشتن ؛ وسیله امرار معاش داشتن. ( یادداشت دهخدا ) .
دم گرگ ؛ شوله که یکی از منازل قمر است. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) : دم گرگ چون پیسه چرمه ستوری مجره همیدون چو سیمین سطبلی. منوچهری.
دم گرگ بر پای بستن ؛ کنایه است از انتقام ضعیف از قوی گرفتن. ( از آنندراج ) : چنان رایگر بود کز رای خویش دم گرگ را بست بر پای میش. نظامی ( از آنندراج ...
- دم گاو از سینه رستن ؛ دم گاو بر سینه بستن هنگامه گران و مسخرگان را گویند. ( از آنندراج ) : آن گاودم از سینه برون رسته که می برد جدت به در خانه یارا ...
دم گاو به دست آوردن ؛ وسیله ای برای امرار معاش بدست آوردن. ( یادداشت دهخدا ) .
دم کسی لای تخته گیر کردن ؛ به دام بلا گرفتا شدن. دچار سختی و ناراحتی شدن در راه رسیدن به مقصودی. ( از یادداشت مؤلف ) . ما در زبان ترکی می گوییم : ( ...
دم قمری ؛ نام لحنی از موسیقی. ( از آنندراج ) ( غیاث ) : نوازش لب جانان به شعر خاقانی گزارش دم قمری به پرده عنقا. خاقانی.
دم کسی رابه بشقاب گذاشتن ؛ به طنز و مزاح ، او را تکریم کردن. ( یادداشت مؤلف ) .
دم روی کول نهادن ( گذاشتن ) و رفتن ؛ کنایه است از مغلوب و مأیوس رفتن. ( یادداشت مؤلف ) .
دم سپید ؛ اشعل. که دمی سفید دارد. ( یادداشت مؤلف ) .
دم علم کردن ؛ دم راست کردن و آن به هنگام خشمگین شدن یا حمله کردن جانور است : گربه را بین که دم علم کرده گوشها تیز وپشت خم کرده.
دم درآوردن ؛ بر خلاف پیش اکنون دعوی فزونی و پیشی کردن. ( یادداشت مؤلف ) .
دم خاریدن ؛ کنایه از اظهار عجز و ناتوانی کردن در اقدام به کاری. تن زدن از قبول کاری : در نبردش که شیر خارد دم اسب دشمن به سر شود نه به سم. نظامی.
دم خر پیمودن ؛ کنایه است از هرزه کاری کردن. ( غیاث ) ( آنندراج ) .
دم اژدها گرفتن ؛ کنایه است از دست زدن به کاری سخت خطرناک : عدو ابله است ورنه خرد آن بود که مردم دم اژدها نگیرد پی شیر نر نخاید. خاقانی.
دم به خم یا خمره زدن ؛ به مزاح ، شراب خوردن. باده گساری کردن. ( یادداشت مؤلف ) .
دم به تله ندادن ؛ زیر بار خطر نرفتن. چنان با احتیاط رفتار کردن که عواقب وخیم ببار نیاید. ( از یادداشت مؤلف ) .
پای بر دم مار نهادن ؛ به کاری سخت خطرناک دست یازیدن. با دم شیر بازی کردن. به استقبال خطر رفتن. ( یادداشت مؤلف ) : نهضت سیف الدوله بر فضل قوت و مزید ...
خیزران دم ؛ که دمی چون چوب خیزران دارد ( در وصف اسب ) : ای زرین نعل آهنین سم ای سوسن گوش خیزران دم. انوری.
با دم خود گردو ( پسته ) شکستن ؛ کنایه از سخت شادمان شدن و خوشحالی کردن. ( یادداشت مؤلف ) .
دم و دستگاه ؛ شکوه و جلال. طمطراق. - || اسباب و آلات. اسباب بزرگی. اسباب و اوضاع. مجلل.
دم و پوست ؛ دم و دود. ( ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ) : به خوان او صلای دشمن و دوست نه نطعش کوکناری را دم و پوست. اشرف ( از آنندراج ) .