پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
خوش دمش ؛ که خوش بدمد. که به خوشی وزد. خوش نفس. خوش دم : بر سر آمد گوهر تیغ تو در روز نبرد بر سر آید هرکه را زآن دست باشد پرورش مقتبس از شعله رایت شع ...
دم کردن چای ؛ ریختن آب جوشان بر چای خشک و ماندن تا رنگ افکند. ( یادداشت مؤلف ) .
دم کردن هوا ؛ بخاری گرم در هوا پیدا شدن ، چنانکه در جای گرم و مرطوب به روز آفتابی. ( یادداشت مؤلف ) .
دم کردن با کسی ( حیوانی ) ؛ همدم و همنفس او شدن. با او بسر بردن : چگونه تلخ نَبْوَد عیش آن مرد که دم با اژدهایی بایدش کرد. نظامی.
- نغمه دمساز ؛ ساز موافق و هم کوک. ( از ناظم الاطباء ) .
دم کردن پلاو و جز آن ؛ آتش را در دیگدان کم کردن و بروی دیگ آتش کردن. ( ناظم الاطباء ) . پلویا چلو را پس از نیم پز کردن و آبکش کردن و بار دیگردر دیگ ر ...
دمساز شدن ؛ هم آهنگ و سازوار گشتن. موافقت و سازگاری نمودن. دمساز گشتن. ( یادداشت مؤلف ) : به جفت مرغ آبی باز کی شد پری با آدمی دمساز کی شد. نظامی. ...
دمساز گشتن ؛ قرین شدن. هم نفس گردیدن. موافق کسی گشتن : فریدون ز کاوه سرافراز گشت که با تخت و دیهیم دمساز گشت. فردوسی. بگفت این و ازپیش او بازگشت تو ...
دم چیزی زدن ؛ لاف آن چیز زدن. ادعای داشتن آن چیز کردن : پیوسته دلم دم رضای تو زند جان در تن من نفس برای تو زند. خواجه عبداﷲ انصاری. من اینک دم دوست ...
دم برزدن ازگفتار ؛ لب بستن از سخن. خاموشی گزیدن : چو از پشت اسبان فرودآمدند ز گفتار یک بار دم برزدند. فردوسی.
دم به گفتار زدن ؛ لب به سخن گشودن. به تکلم آغازیدن : مزن بی تأمل به گفتار دم نکو گو اگر دیر گویی چه غم. سعدی.
از خود دم زدن ؛ خودستایی کردن. دعوی فضایل و شجاعت داشتن. لاف زدن از قدرت و هنر و جز آن. ( یادداشت مؤلف ) : گفت فرودآی و ز خود دم مزن ورنه فرودآرمت ا ...
دم زدن از مهر ( دوستی و رضا و صدق و کاری و چیزی دیگر ) ؛ لاف مهربانی و دوستی زدن. دعوی آن کردن. مدعی آن بودن. ادعای آن را داشتن. ( از یادداشت مؤلف ) ...
تیز دم برزدن ؛ سخن به تندی گفتن : که ناید بدین کودک از من ستم نه هرگز بدو برزنم تیز دم. فردوسی. - || نفس تند کشیدن : چو این گفته بشنید ترک دژم بلر ...
دم زدن در معنایی ( بر چیزی ) ؛ در موردآن معنی سخن گفتن. در آن باره به گفتگو پرداختن : ز نزدیکان خود با محرمی چند نشست و زد درین معنی دمی چند. نظامی.
دم برزدن سپیدی ؛ طلوع صبح. آغاز بامدادی. برآمدن صبح. پدید آمدن سپیده سحری. دمیدن سپیده : سپیده دم چو دم برزد سپیدی سیاهی خواند حرف ناامیدی. نظامی. ...
دم تیره زدن ( برزدن ) ؛ کنایه است از آه کشیدن. با آه و اندوه سخن گفتن : بسی یاد کرد از پدر زادشم هم از تور برزد یکی تیره دم. فردوسی.
دم زدن صبح ؛ کنایه از دمیدن صبحگاه. طلوع فجر. رسیدن پگاه : لاف از دم عاشقان زند صبح بیدل دم سرد از آن زند صبح گر عاشق شاه اختران نیست پس چون دم جانفش ...
دم خوش زدن ؛ نفس راحت زدن. نفسی براحت کشیدن : هرکه چوپروانه دمی خوش زند یک تنه بر لشکر آتش زند. نظامی.
دم زدن بر کسی شمردن ؛ نفس زدن کسی را شمردن. انفاس کسی را شماره کردن. بر لحظات زندگی کسی مراقبت داشتن. حساب دقایق عمر کسی را داشتن : همی دم زدن بر تو ...
یک دم زدن ؛ یک نفس. یک لحظه. به اندازه یک بار نفس کشیدن : خشمت اگریک دم زدن جنبش کند بر خویشتن گردد چو اطلال و دمن دیوار قسطنطانیه. منوچهری. شتابند ...
دم دادن تیغ را؛ ظاهر آن است که تیغ اصل را خم داده زور می کنند، اگر اصل باشد نمی شکند چنانچه در هندوستان رواج دارد. ( آنندراج ) : چنداز بی تابی دل تیغ ...
دم دادن به کسی ؛ خود را هم رای او نمودن. ( یادداشت مؤلف ) .
دم بازدادن ؛ نفیر برآوردن. عمل بازدم. بیرون آوردن هوا از ریه. زفیر. مقابل شهیق. مقابل دم کشیدن. مقابل نفس کشیدن : دم بکشی بازدهی زآنکه دهر بازستاند ز ...
دمر شدن ؛ دوتا شدن برای برداشتن چیزی یا انجام دادن کاری. دوتا شدن چون راکعی. ( یادداشت مؤلف ) .
دمر کردن ظرفی ؛ وارونه نهادن آن را یعنی بر دهانه آن را بر زمین نهادن. ( یادداشت مؤلف ) .
دمان رفتن ؛ بشتاب رفتن. شتابان رفتن. رفتن به سرعت و شتاب : دمان رفت تا پیش توران سپاه یکی نعره زد شیر لشکرپناه. فردوسی. برآویخت و بدرید قلب سپاه دم ...
دمان آمدن ؛ تند آمدن. سریع آمدن. شتابان آمدن : دو منزل یکی کرد و آمد دمان همی جست برسان تیر از کمان. فردوسی. به نزدیک کیخسرو آمد دمان به رخ ارغوان ...
دمان تاختن ؛ تند راندن اسب. بسرعت رفتن. شتابان حمله کردن. با خشم و شتاب رفتن : دمان پیش خوالیگران تاختند ز بالا به روی اندر انداختند. فردوسی.
مار دمان ؛ مار خشمگین و قوی : به حکم مار دمان را برآری از سوراخ ز بهر طعمه راسو و لقمه لقلق. انوری.
نهنگ دمان ؛ نهنگ خشمگین و مهیب و خروشان : چون شود بحر آتشین ازتیغ با نهنگ دمان درآویزد. خاقانی.
هزبر دمان ؛ شیر غران و خشمگین : دریغ آن دل شیر و چرم پلنگ دریغ آن هزبر دمان روز جنگ. فردوسی. بیاید کنون چون هزبر دمان به کین پدر سخت بسته میان. فر ...
سیل دمان ؛ سیل جوشان و خروشان : ز میدان کین پای ننهاده پس که سیل دمان رو نتابد ز کس. هاتفی ( از آنندراج ) .
شیر دمان ؛ شیر خشمگین و دمنده و خروشان : همی رفت برسان شیر دمان ابا لشکر گشن و پیل ژیان. فردوسی.
شیر دمان ؛ شیر خشمگین و دمنده و خروشان : همی رفت برسان شیر دمان ابا لشکر گشن و پیل ژیان. فردوسی. برآمد [ عبداﷲبن زبیر ] چون شیری دمان بر هر جانب. ( ...
دریای دمان ؛ دریای خروشنده. بحر خروشان. دریای توفنده. منقلب. مواج. طوفانی. آشفته. ( یادداشت مؤلف ) : نتوان گفت که دریای دمان را دگر است نتوان گفت که ...
دمان ابر ؛ ابر دمان. ابر خروشان. ابر که از آن بانگ تندر برخیزد : شب و روز چرخ و مه و آفتاب دمان ابر و تند آتش و تیز آب. اسدی.
دمان دوزخ ؛ دوزخ دمان. دوزخ که آتش آن شعله برکشد : کجا خانه ای بد به خوبی بهشت از آتش دمان دوزخی گشت زشت. اسدی.
ببردمان ؛ خروشان. حمله کنان : غو پیشرو خاست اندر زمان که آمد به ره چار ببر دمان. اسدی.
بحر دمان ؛ دریای خروشان و جوشان : که من عاشقی ام چو بحر دمان از او برشده موج بر آسمان. فردوسی. و رجوع به ترکیب دریای دمان شود.
پیل دمان ؛ پیل غرنده و خروشان و مهیب. ( ناظم الاطباء ) : چو شیر ژیان و چو پیل دمان ببستی کمر پهلوان بر میان. فردوسی. همان پیش پیران تبیره زنان خروش ...
اژدها ( اژدر ) دمان ؛ اژدهای غرنده و مهیب. ( یادداشت مؤلف ) : یکی حمله آورد بر پهلوان تو گفتی که بود اژدهای دمان. فردوسی. سه فرسنگ چون اژدهای دمان ...
باد دمان ؛ باد که بشدت وزد. طوفان سهمگین. سخت وزنده. بسختی وزان. ( یادداشت مؤلف ) : بیامد به کردار باد دمان گشادند باز از کمین ها کمان. فردوسی. بر ...
سردماغ بودن ؛ حال و وضع خوب و رضایت بخش داشتن. خوش بودن. سرخوش بودن. ( یادداشت مؤلف ) : اسب سردماغ است ؛ یعنی خوب از او مواظبت شده.
دماغ گَزیدن ؛ آزردن مغز. آزرده خاطر ساختن : بی جلوه آن سروقد گلگشت باغم می گزد گل می خراشد دیده ام بلبل دماغم می گزد. میر ( از آنندراج ) .
دماغ نرم کردن ؛ به وجدو حال درآوردن دماغ ، برخلاف خشک مغزی و خشک دماغی : در آن نشئه که ما را گرم کردند دماغ بندگی را نرم کردند. زلالی ( از آنندراج ) ...
- دماغ سوخته ؛ کنایه ازخاطر ناکام و افسرده کسی که در وصول به مقصد یا هوسی شکست خورد. در تداول عامه ، به طنز و شوخی و مسخره گویند دماغ سوخته می خریم. ...
دماغ چاقی کردن ؛ احوالپرسی کردن. پرسیدن که دماغت چاق است ؟؛ یعنی حالت خوب است ؟ ( یادداشت مؤلف ) .
بددماغ بودن ؛ بدحال بودن. نشاط و شادی و حوصله نداشتن. ( یادداشت مؤلف ) . - || درتداول عوام ، بداخلاق بودن.
بی دماغ بودن ؛ افسرده و ملول بودن. پریشانحال و بی نشاط بودن. کدر و ملول بودن. ( یادداشت مؤلف ) .