پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
دواشدنی ؛ چاره پذیر. قابل علاج. ( یادداشت مؤلف ) .
دوا درمان ، دوا و درمان . معالجه و مداوا: هرچه دوا درمان کردند مریض شفا نیافت. ( از یادداشت مؤلف ) .
دوا بستن ؛ مرهم نهادن. دارو گذاشتن : زهر غم ریخت به خوناب که این مرهم تست عشق بر چاک دلم بست دوایی که مپرس. علی خراسانی ( از آنندراج ) .
دوا جستن ؛ معالجه و درمان کردن. ( آنندراج ) . در پی معالجه بودن. مداوا طلبیدن. چاره جویی کردن : با درد دل دوا ز طبیب امل مجوی کاندر علاج اوست تباشیرش ...
بی دوا و بی غذا ؛ سخت بیچاره و درمانده و بیمار. ( یادداشت مؤلف ) .
دوای درد بودن ( نبودن ) ؛ کافی و سودمند بودن ( نبودن ) . || مرهم. آنچه بر جراحات نهند التیام را. ( یادداشت مؤلف ) .
یک دنیا ؛ یک جهان. دنیایی. بسی. بسیار. بسیارزیاد: یک دنیا سپاسگزارم. ( یادداشت مؤلف ) .
دنیای مقبل ؛ جهان زیبا و مطلوب : کانه الدنیا المقبلة؛ سخت جمیل و زیبا بود. || توسعاً، جهان به معنی مطلق آن اعم از این جهان یا آخرت : این دنیا و آن د ...
دنیاخوردن ؛ از نعمتهای دنیوی استفاده کردن. جهان خوردن. تمتع از لذایذ و نعمتهای دنیا : علم ازبهر دین پروردن است نه ازبهر دنیا خوردن. ( گلستان ) .
دنیا و مافیها ؛ دنیا و آنچه در آن است. جهان و آنچه در اوست. ( یادداشت مؤلف ) .
دنیای دون ؛جهان پست و بی ارزش : سپنجی سراییست دنیای دون بسی چون تو زو رفت غمگین برون. فردوسی.
دنیابرانداز ؛ که پشت پا به دنیا بزند. بی اعتنا به تعلقات دنیوی. که دنیا را مقهور خود سازد : مجرد رو و خانه پرداز باش جوانمرد دنیابرانداز باش. سعدی ( ...
دنیاخدا ؛ دنیادار. ( آنندراج ) . دنیادوست. دنیاپرست : ز دنیا و دنیاخدایان نفورم چه فرق است از زانیه تا به زانی. واله هروی ( از آنندراج ) .
دنیاخر ؛ که در فکر به دست آوردن دنیا باشد. خریدار و طالب دنیا : که ای زرق سجاده دلق پوش سیه کار دنیاخر دین فروش. سعدی ( بوستان ) . رجوع به دنیاپرست ...
به دنیا آمدن ؛ زادن. متولد شدن. تولد یافتن. ( یادداشت دهخدا ) .
دنیاباز ؛ بازنده و ازدست دهنده دنیا. که دنیا را ببازد : عاشقان دین و دنیا باز را خاصیتی است کآن نباشد زاهدان مال وجاه اندوز را. سعدی.
از دنیا رفتن ؛ مردن. درگذشتن. وفات یافتن. ( یادداشت مؤلف ) : و چون از دنیا برفت هوشنگ به جای او نشست. ( نوروزنامه ) .
از دنیا بیرون رفتن ( شدن ) ؛ مردن. ( یادداشت مؤلف ) : و نوشروان به مداین از دنیا بیرون رفت. ( مجمل التواریخ و القصص ) . و اول ماه شب آدینه از دنیا ب ...
دنه کردن ؛ نشاط و شادی کردن : تا توانی شهریارا روز امروزین مکن جز به گردخم خرامش جز به گرد دن دنه. منوچهری.
دنه گرفتن ؛ دچار غرور و بطر و نشاط شدن. ( از فرهنگ شعوری ج 1ص 424 ) ( از یادداشت مؤلف ) . کبر و غرور داشتن. ( ناظم الاطباء ) . فره. فرح. ( تاج المصا ...
به دنه آوردن ؛ نشاط و بطر و خوشی بیکران بخشیدن. سخت شادو خوش ساختن. ( از یادداشت مؤلف ) . ابطار. ( المصادر زوزنی ) ( مجمل اللغة ) .
دنه پدید آمدن ؛ حالت نشاط و خوشی دست دادن : حاش للَّه گر کند پیوند با طبع تو غم طبعغم را از نشاط آن پدید آید دنه. کمال اسماعیل ( از جهانگیری ) .
دنه دنه ؛ آنچه در سرود دنه دنه گویند به معنی بطر و اشر ملحق تواند بود. ( مجمل اللغة ) .
دنگ و دیوانه کردن کرسی ؛ سخت گرم کردن آن که قابل تحمل نباشد. ( یادداشت مؤلف ) .
دنگش گرفتن ؛ خوش خیالی اش جنبیدن. دنه اش گرفتن به کاری ؛ بی نگاه کردن به عاقبت و نتیجه آن اقدام کردن. هوس نابجایی آمدن برای اینکه کاری کند. ( یادداشت ...
دنگ کردن ؛ دیوانه کردن. گیج کردن. حیران ساختن : صدهزاران نام خوش را کرده ننگ صدهزاران زیرکان را کرده دنگ. مولوی. پشت سوی لعبت گلرنگ کن عقل در دنگ آ ...
دنگ ( دنگی ) زدن توی گوش کسی ؛ ( اصطلاح عامیانه ) محکم نواختن چک و سیلی بر بناگوش کسی : آمدم در خانه تان با تفنگ دوشم شوهر بدعنقت دنگی زد تو گوشم. ...
دنگ شدن ؛ دیوانه شدن. گیج شدن : هرکه با ناراستان همسنگ شد در کمی افتاد و عقلش دنگ شد. مولوی. عالمی شد واله و حیران و دنگ زآن کرشمه زآن دلال نیک شنگ ...
دنگ شدن سر ( کله ، گوش ) کسی ؛ از کثرت هیاهو بگشتن حال دماغ او. از بانگها و فریادهای سخت گیجی و آشفتگی در سر پیدا آمدن. ( یادداشت مؤلف ) .
دنگ دنگ ، دنگ و دنگ ؛ درنگ درنگ یا درنگ و زرنگ. حکایت مکرر صوت چیزی سخت که به چیز سخت دیگر اصابت کند چون ناقوس وجز آن.
دنده اتوماتیک ؛ دنده ای است که نیاز به کلاچ ندارد و با ابزاری که در دنده تعبیه شده در سرعتهای مختلف با قطع و وصل گاز دنده خودبخود عوض می شود.
دنده میل سوپاپ ؛ دنده ای است که روی سر میله سوپاپ قرار دارد، ته آن پمپ روغن را بکار می اندازد و دنده اش با سر دنده میل لنگ کار می کند. برآمدگیهای روی ...
دنده زدن ؛ با شن کش زمین زراعی را تسطیح و پاک کردن. دنده کشی. ( یادداشت مؤلف ) .
دنده کشی ؛ دنده زدن به زمین به منظور زیر خاک کردن بذور. ( یادداشت مؤلف ) . || هر یک از تریشه های شانه و اره و مانند آن. دندانه : شانه دنده درشت. ( ...
یک دنده ؛ آنکه هیچگاه از رأی خود بازنگردد. لجوج. خودرای. ( یادداشت مؤلف ) . رجوع به ماده یک دنده شود.
دنده به جگر فشردن ؛ با تعبی سخت شکیبایی کردن. ( یادداشت مؤلف ) .
یک دنده کم داشتن ؛ در عقل سستی داشتن. کم خرد بودن. ( یادداشت مؤلف ) .
به دنده راست یا چپ خفتن ؛ بر جانب راست یا چپ خفتن. ( یادداشت مؤلف ) .
بادندان ؛ باقدرت. نیرومند. سخت و زورمند و توانا. ( یادداشت مؤلف ) : چون نام اریارق بشنید و دانست که مردی بادندان آمد بخواست تا آنجا عامل و مشرف فرست ...
دندان موسیقار ( دندان زرد موسیقار ) ؛ به شکل دندان چیزی در موسیقار نصب کنند و بیشتر رنگ آن زرد باشد. ( غیاث ) ( آنندراج ) : به دور بینی قانون نغمه پر ...
دندان گرفتن ؛ بوسه گرفتن. ( از آنندراج ) : ز لعل یار دندانی گرفتم حیاتی یافتم جانی گرفتم. خسروی. چند دندان به جگر غوط دهم بخت کجاست ؟ که بگیرم ز لب ...
دندان شانه ؛ دندانه ها و برجستگیهای شانه : لبم بی آب چون دندان شانه ست از این دندان کن آئینه سیما. خاقانی.
دندان کلید ؛ دندانه کلید. زبانه. ( ناظم الاطباء ) : مسلاط؛ دندان کلید. ( منتهی الارب ) .
دندان گاز ؛ نوک گاز، و گاز آلتی است که بدان قسمت سوخته فتیله شمع را جدا کنند : وگر خرده زر ز دندان گاز بیفتد به شمعش بجویند باز. ( بوستان ) .
دندان نهنگ ؛ کنایه است از دندانی که بغایت سخت و محکم بود : پیلان ترا رفتن باد است و تن کوه دندان نهنگ و دل و اندیشه کندا. عنصری.
اره مار دندان ؛ اره ای که دندانه های آن مانند دندان مار کوچک و تیز می باشد. ( ناظم الاطباء ) .
دندان اره ؛ دندانه های آن. برجستگیها و فرورفتگیهای آن : طریقهاش چو نرم آبهای سیل از گل نباتهاش چو دندانهای اره ز خار. فرخی.
دندان رمح ؛ کنایه از آهن پاره سرتیز که بر بالای نیزه بنشانند. ( آنندراج ) : حدت دندان رمح زهره جوشن درید صَدْمه آسیب گرز تارک مغفر شکست. انوری ( از ...
یک دندان در دهانش نیست ؛ سخت پیر است. ( یادداشت مؤلف ) .
دندان پیل ( فیل ) ؛ دو عاج که از دو سوی خرطوم مرئی است. ( یادداشت مؤلف ) . عاج. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از تحفه حکیم مؤمن ) : و صلت ملوک قما ...