پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧١)
دستک دمبک ، دستک و دمبک ، دستک دنبک ، دستک و دنبک ؛ اشکال و ایراد و مانع و سد در راه کسی یا چیزی.
دست زدن بر زانو ؛ اظهار تأسف کردن : حذر کن زآنچه دشمن گوید آن کن که بر زانو زنی دست تغابن. سعدی.
دست اندرزدن به. . . ؛ متمسک شدن به. استمساک کردن به. تمسک کردن به.
دست در رکاب زدن ؛ کنایه از دویدن در جلو کسی. ( آنندراج ) .
دست بر چیزی زدن ؛ به دست سودن و لمس کردن : بغرید وبرزد بر آن سنگ دست همی آتش از کوه خارا بجست. فردوسی.
دست برزدن به ؛ مماس ساختن دست با : بفرمود تا دخترش رفت پیش همی دست برزدبه رخسار خویش. فردوسی.
دسترس یافتن ؛ رسیدن. مسلط شدن. دسترسی پیدا کردن : ندانم که یابدبدو دسترس مرا بهره باری شمار است و بس. اسدی.
بادسترس ؛باتوانائی. بااستطاعت. متمکن : بشهری که ما را ندانند کس بباشیم دلشاد و بادسترس. فردوسی. سپاهی و شهریش بادسترس نبود اندر آن شهر درویش کس. ا ...
دسترس دادن ؛ دسترسی دادن. قادر و توانا و متمکن کردن : که شایسته من جز او نیست کس من او را به نیکی دهم دسترس. شمسی ( یوسف و زلیخا ) . تو بر خیر و نی ...
دسترس داشتن ؛ توانائی داشتن. قدرت داشتن. تمکن داشتن : صدر ملک آرای عالی رای دستوری که بر پایگاه قدر او کیوان ندارد دسترس. سوزنی ( ص 221 ) . نیکان ع ...
دسترس کردن ؛ یاری کردن. ( ناظم الاطباء ) .
دسترس آمدن ؛ دسترسی پیدا شدن : بدان چیز کاید مرا دسترس بکوشم نیازت نیارم بکس. فردوسی. هرآنگه کت آمد به بد دسترس ز یزدان بترس و مکن بد بکس. فردوسی.
دسترس جستن ؛ جستن توانائی و قدرت و امکان : چنین داد پاسخ که گفتار بس بکردار جویم همی دسترس. فردوسی.
کسی را دست دادن ؛ مجازاً عزّت و احترام یافتن : شد سر شیران عالم جمله پست چون سگ اصحاب را دادند دست. مولوی.
دست به بیعت دادن ؛ مرید شدن.
دست به بیع دادن ؛ خرید و فروش کردن. رجوع به این ترکیب ذیل دست شود.
دست بامن ده ؛ این کلام در هنگام طرب و خوشی استعمال کنند و اغلب که مضمون هندی است. ( آنندراج ) : ای که کردی آینه بروی حجاب دست با من ده که گشتی کامیاب ...
دست بهم دادن ؛ متحد شدن : پیری و فقر و درد سر و قرض و درد پای امروزه داده اند بهم هر چهار دست. سلمان ساوجی.
دست خوش دادن یا گرفتن ؛ شتل دادن مقامر یا گرفتن از مقامر.
دست خالی برگشتن یا آمدن ؛ آمدن از سفر بی ره آورد و ارمغان. - || بازآمدن از کاری یا رسالتی بی نتیجه مطلوب.
دست خالی ماندن ؛ تهی و دور ماندن دست از. . . : دست او خالی نخواهد ماند سالی هفتصد پای او خالی نخواهد ماند ماهی صدهزار. منوچهری.
دست خالی برگرداندن کسی را ؛ مأیوس و ناامید و بی حصول مقصود او را بازگرداندن.
- دست چین کردن ؛ چیدن با دست نه بوسیله داس یا تکاندن ویا چوب زدن. بازکردن. قطف.
دست چین شدن ؛ با دست چیده شدن میوه از درخت نه با تکان دادن یا فروافتادن خود میوه.
دست کسی از چیزی تنگ شدن ؛ از داشتن آن محروم ماندن. فاقد آن شدن : چو رفت آن نقد سیمین باز در سنگ ز نقد سیم شد دست جهان تنگ. نظامی.
دستی تمام در کاری داشتن ؛ نیک بر آن آگاه یا مسلط بودن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : کارم ز دست رفت چو بردی دلم تمام دستی تمام داری در کار دلبری. مکی طو ...
دست تنگ شدن ؛ فقیر شدن. مفلس گشتن : تو سلطان و راعی ما نیستی از بهر بزرگ زادگی تو که دست تنگ شده ای و بر ما اقتراحی کنی ترا حقی گذاریم. ( تاریخ بیهقی ...
دست به خارج داشتن [ تاجر ] ؛ باب تجارت با بیرون از کشور بازداشتن. امکان داد و ستد با کشورهای دیگر او را بودن.
دست داشتن با کسی ؛ با او همدست بودن.
دست پخت فلان ؛ یعنی که خود او پخته نه طباخ او. که او بشخصه آنرا پخته : این غذا دست پخت فلان خانم است. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . دست پخت او خوب است ؛ ...
با دستپاچگی ؛ با عجله. با شتاب. بشتاب. شتابزده.
دستپاچگی کردن ؛ تعجیل کردن. شتاب کردن.
به دستبوس کسی رفتن ؛ به خدمت او رفتن. به زیارت او شدن. شرفیاب شدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دستبوس کردن ؛ عمل بوسیدن دست انجام دادن : پیش آمد و دستبوس کرده و پیش تخت بنشاندش. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 43 ) . بخلوت کند شاه را دستبوس ز تشنیع برن ...
دست بسته تسلیم کردن ؛ مقید و بندکرده سپردن چنانکه دزدی را به زندان.
دست بسته بودن ؛ مقید و غیر آزاد بودن. مجال اقدام کردن نداشتن : تهیدستان را دست دلیری بسته است. ( گلستان سعدی ) .
دستم بسته مانده است ؛ فلان اسباب مرا برده اند و کار کردن من میسر نیست. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
دست حجت کسی را بستن ؛ او را خاموش و ساکت کردن : به سودا چنان بر وی افشاند دست که حجاج را دست حجت ببست. سعدی.
دست کسی را از پشت بستن یا بسته بودن ؛ از او بسی بهتر یا بدتربودن در امری. در خوبی یا بدی از او گذشته بودن : دست شمر را از پشت ( به پشت ) بسته است ؛ ا ...
دست بر کسی بستن ؛ در خرابی او بودن. ( آنندراج ) : ای که بهر قتل مخلص دست داری بر کمر خوش دگر دستی بر این نخجیر لاغر بسته ای. مخلص کاشی ( از آنندراج ...
دست بر کتف بستن ؛ در سختی و تنگنا قرار دادن : زور سرپنجه جمالش دست تقوی شکسته و دست قدرت صاحبدلان بر کتف بسته. ( گلستان سعدی ) .
دستم را بسته است ؛ نمی گذارد مطابق اراده خود کار کنم. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دست بر کاری بستن ؛ ابرام و استادگی در آن کار کردن. ( از آنندراج ) .
دست بستن از ؛ دست کوتاه کردن از. تصرف و دخل نکردن در. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : از وقف کسان دست بباید بسزا بست نیکو مثلی گفته است العار و لا النار. ...
دست خدمت بستن ؛ از خدمت بازداشتن : گر او را هرم دست خدمت ببست تو را بر کرم همچنان دست هست. سعدی ( کلیات ص 158 ) .
دست ببرد ؛ یعنی او غلبه کرد و تفوق یافت و فتح نمود. ( ناظم الاطباء ) .
دست فراز بردن ؛ دست دراز کردن : به شیر آن کسی را که بودی نیاز بدان خواسته دست بردی فراز. فردوسی.
دست بالای دست بردن ؛ برتری جستن. تفوق جستن : بسی دست بردیم بالای دست بر این در کلیدی نیامد بدست. امیرخسرو.
دست حاجت پیش کس بردن ؛ دست نیاز به سوی کسی دراز کردن : چو بر پیشه ای باشدش دسترس کجا دست حاجت برد پیش کس. سعدی.
دست برداشته شدن ؛ آزاد شدن. ( ناظم الاطباء ) . - || معزول گشتن. ( ناظم الاطباء ) .