پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧١)
دشمن تراش ؛ که سبب ایجاد دشمن شود. که موجب پیدا آمدن دشمن شود.
دشمن انگیز ؛ دشمن انگیزنده. برانگیزنده دشمن.
دشمن انگیزی ؛ عمل برانگیختن دشمن. تحریک دشمن.
راه دشخوار ؛ راه صعب العبور : بسی راه دشخوار بگذاشتم بسی دشمن از پیش برداشتم. فردوسی. وز آنجا سوی دیو فرسنگ صد بیامد یکی راه دشخوار و بد. فردوسی. ...
زمین دشخوار ؛ زمین ناهموار. پست و بلند. وعر و صعب و درشت. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : آشکوخد بر زمین هموار بر همچنان چون بر زمین دشخوار بر. رودکی.
دشخوارتَرَک ؛با کمی دشخواری. با دشواری اندک. دشوار اما نه چندان سخت : اما با خصم دشخوارترک باشد کشتی گرفتن که چون بیفتد ترسم که برنخیزد. ( کتاب النقض ...
دشخوارخوار ؛ که خوردن آن دشوار باشد : جام جفا باشد دشخوارخوار چون ز کف دوست بود خوش بود. مولوی ( از آنندراج ) .
دشخوارگوار ؛ بطی ءالهضم. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دشت کسی کور شدن ؛ فروش نکردن یا خریدار نیافتن کسی به اعتقاد نسیه دادن در اول بار. وقتی در فروش اول روز مشتری بخواهد پول ندهد و نسیه برد فروشنده گوید ...
باغ دشت
دشت نیزه وران ؛ دشت یلان یمن. ( آنندراج ) . - || شبه جزیره عربستان. جزیرة العرب. ( یادداشت مؤلف ) : وگرنه هم اکنون سپاهی گران هم از روم وز دشت نیز ...
دشت و در ؛ در و دشت. بیابان و دره. زمین هموار و ناهموار : پرستار و از بادپایان گله به دشت و در و کوه کرده یله. فردوسی.
دشت یلان ؛ دشت نیزه وران : چو ایران و دشت یلان و یمن به ایرج دهد روم و خاور به من. فردوسی.
دشت نبرد ؛ آوردگاه. ناوردگاه. میدان جنگ. رزمگاه. هیجا. دشت کین : سپهبد فریبرز را گفت مرد بچیزی چو آید به دشت نبرد. فردوسی.
دشت نخجیر ؛ شکارگاه : بدان دشت نخجیر کاری کنم که اندر جهان یادگاری کنم. فردوسی.
دشت موقف ؛ وادیی است که حاجیان در آنجا می ایستند از منازل حول مکه : دشت موقف را لباس از جوهر جان دیده اند کوه رحمت را اساس از گوهر کان دیده اند. خاق ...
دشت ناامید ؛ دشتی است در مشرق ایران که خط سرحد شرقی ایران از این دشت عبور می کند. ( از یادداشت مؤلف ) .
دشت لاله ؛ دشتی که سرتاسرش لاله گل کرده باشد، و آن لاله خودروست. ( از آنندراج ) .
دشت مغان ؛ دشتی است در ساحل جنوبی رود ارس ، از توابع اردبیل و مسکن ایل شاهسون. نادرشاه افشار در این محل به سلطنت انتخاب شد. ( فرهنگ فارسی معین ) . و ...
دشت کین ؛ رزمگاه. ناوردگاه. آوردگاه. میدان جنگ. دشت نبرد. حربگاه. دارالحرب. معرکه. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : نباید که ایمن شوی از کمین سپه باشد آسوده ...
دشت گردان ؛ سرزمین دلیران و پهلوانان ، و در بیت ذیل از فردوسی ظاهراً مراد سرزمین یمن است : اگر پادشا دیده خواهد ز من وگر دشت گردان وتخت یمن.
دشت گرگان ؛ گرگان. رجوع به گرگان شود.
دشت عرب ؛ عربستان. بادیه : نامدار و مفتخرشد بقعه یمگان به من چون به فضل مصطفی شد مفتخر دشت عرب. ناصرخسرو.
دشت قحطان ؛ سرزمین طایفه قحطانیان و توسعاً عربستان : گر از دشت قحطان یکی مارگیر شود مغ ببایدْش کشتن به تیر. فردوسی.
دشت کربلا ؛ موضعی در عراق عرب ، که مقتل سیدالشهداء امام حسین علیه السلام است. ( از آنندراج ) ( از لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) . و رجوع به کربلا شود.
دشت سواران نیزه وران ؛ عربستان : ز دشت سواران نیزه وران برآریم گرد از کران تا کران. فردوسی. بزرگان رزم آزموده سران ز دشت سواران نیزه وران. فردوسی.
دشت سُوَران ؛ سکنه بیابان. بیابان نشینان. ( ناظم الاطباء ) .
دشت سیلابی ؛ دشتی در اطراف یک رودخانه ، که از نهشت ته نشستهایی که رودخانه با خود می آورد تشکیل شده است. وقتی رودخانه طغیان می کند آب آن دشت سیلابی را ...
شت سواران ؛ سواران دشت. صحرائیان که در دشت و بیابان قیام و سکونت دارند. ( آنندراج ) . - || کسانی که اشخاص گم شده در بیابان را راهنمایی می کنند. ( ا ...
دشت استبرق ؛ بیابان سبز. ( ناظم الاطباء ) .
دشت جنگ ؛ میدان جنگ. هیجا. آوردگاه : برآشفت [ افراسیاب ] با نامداران تور که این دشت جنگست یا بزم و سور. فردوسی. بیامد خروشان بدان دشت جنگ بچنگ اندر ...
دشت دلیران ؛ سرزمین پهلوانان ، و در بیت ذیل از فردوسی ظاهراً مراد ایران زمین است : بزانوش گفتا که ایران تراست نصیبین و دشت دلیران تراست.
آتشین دشت ؛ دشت سخت سوزان و گرم : در این آتشین دشت بن ناپدید که پرّنده در وی نیارد پرید. نظامی.
دشت آوردگاه ؛ میدان جنگ : ز بس کشته بر دشت آوردگاه بسی ره ندیدند برخاک راه. فردوسی.
دسیسه کاری ؛ عمل دسیسه کار.
دسیسه کردن ؛ توطئه کردن. توطئه چیدن.
دسیسه باز؛ حیله باز. مکار. فتنه گر.
دسیسه بازی ؛ عمل دسیسه باز.
دسته بندی کردن ؛ دسته بستن.
دسته یافتن ؛ دستوری و رخصت یافتن مأذون شدن : ایام نریخت خون خصم تو چو گل تا از سر تیغ تو چو گل دسته نیافت. اشرفی سمرقندی.
دسته راه انداختن ؛ گروهی نوحه خوان و سینه زن و زنجیرزن با علمها و بیرقها و کتلها و علامتها بحرکت درآوردن و به تکایا ومساجد بردن. ترتیب دادن اجتماعی ا ...
دار و دسته راه انداختن ؛ اجتماعی از هواخواهان و یاران وهمفکران ترتیب دادن.
دار و دسته راه افتادن ؛ با همه افراد خانواده یا بستگان و پیوستگان حرکت کردن و بجائی رفتن.
دسته جمعی ؛ باهم. باتفاق. چند تن در معیت هم. گروهی همراه هم.
از دسته ؛ از جمع و طائفه ٔ. از گروه : من رب و رب ندانم از دسته شاهوردی خانم. ( در تداول مردم قزوین ، پاسخ مردی است کُرد در قبر در جواب نکیر و منکر ) .
مثل دسته گل ؛ سخت پاکیزه. ( امثال و حکم دهخدا ) .
دسته های فرد ؛ در اصطلاح مالیه دوره صفویه و قاجاریه ، رونوشت دستورالعمل و فرامین و غیره هر سال در اوراق مجزائی موسوم به �فرد� ثبت می گشت و این فردها ...
دسته مروارید ؛ علاقه مروارید. ( آنندراج ) : همیشه تا زبهار و خزان زمین و هوا شود چو چهره لیلی و چون دم مجنون هوا گسسته کند دسته های مروارید زمین نهفت ...
دسته حلاج ؛ مشته. مقبض. رجوع به مشته شود.
دسته طاء ( به مناسبت شباهت ) ؛ شکل الفی که درحرف طاء نویسند و لهذا طای مطبقه را طای دسته دار گویند. ( آنندراج ) .