پیشنهاد‌های علی باقری (٣٨,٢٧١)

بازدید
٢٦,١٠٩
تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

جایگاه درنگ ؛ جای توقف و پایداری : اگر سستی آرید یک تن به جنگ نماند مرا جایگاه درنگ. فردوسی.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

درنگ بر جایی ( به جایی ) بودن ؛ در آنجا اقامت داشتن : به یک هفته بودش بر آنجا درنگ همی کرد آرایش و ساز جنگ. فردوسی.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

درنگ دراز ؛ توقف و سکون طولانی : نبد هیچ پیدا نشیب و فراز دلم تنگ شد زآن درنگ دراز. فردوسی.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

همان درنگ ؛ آن درنگ. فی الحال. فی الفور. فی الساعه. فوراً. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : از زیر پنج پرده به شاهد نظر کنی چون صوفیان به رقص درآئی همان درن ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

اندر درنگ ؛ با تأمل. مقابل شتابان و باعجله. در صبر و شکیب. بردبار : وی اندر شتاب و من اندر درنگ ز کردارها تا چه آید بچنگ. فردوسی. وی اندر شتاب و م ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

کوه درنگ ؛ باثبات و استقامت کوه : چو وقت حمله بود آفتی است باد شتاب چو وقت حلم بود رحمتی است کوه درنگ. فرخی.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

روزگار درنگ ؛ هنگام تأخیر و مماشات : سلیح و درم خواست و اسپان جنگ سر آمد بر او روزگار درنگ. فردوسی.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زمان درنگ ؛ زمان آرامش و توقف : چو کاموس تنگ اندرآمد به جنگ به هامون نبودش زمان درنگ. فردوسی.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

درنگ برآمدن ؛ زمانی چند سپری شدن. مدتی گذشتن. مدتی طول کشیدن : همی زد سرش را بر آن کوه سنگ چنین تا برآمد زمانی درنگ. فردوسی. شب و روز بد بر گذرگاه ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

روز درنگ ؛ روز تأخیر و تأمل. روز مماطله و وقت گذرانی و آرامش : نه هنگام آرام و آرایش است نه روز درنگ است و آسایش است. فردوسی.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
١

ناخن درنده ؛ چنگال تیز. پنجه پاره کننده همچون پنجه شیر و پلنگ و دیگر ددان : چون نداری ناخن درّنده تیز با ددان آن به که کم گیری ستیز. سعدی.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

بادرنگ شدن ؛ زمان گرفتن. دیر کشیدن. بطول انجامیدن : بگفتند کاین کار شد بادرنگ چنین چند باشیم بر کوه و سنگ. فردوسی.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

درنده گرگ ؛ گرگ مفترس : پس آن بیدرفش پلید سترگ به پیش اندر آید چو درّنده گرگ. فردوسی. چو دیدآن سپهدار گرد سترگ خروشان بیامد چو درّنده گرگ. فردوسی. ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

سگ درنده ؛ سگ مفترس ، گاهی به سگ هار نیز اطلاق شود : چو سگ درنده گوشت یافت نپرسد کاین شتر صالحست یا خر دجال. ( گلستان ) . سگ درّنده چون دندان کند با ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

شیر درنده ؛ شیر مفترس. شیر ژیان. درباس. درواس. دهلاث. مجرب. هواس. هواسة. ( منتهی الارب ) : سرش نیزه و تیغ برّنده راست تنش کرکس و شیر درّنده راست. فر ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

درنده پلنگ ؛ پلنگ درنده و مفترس : درّنده پلنگ وحش زاده زیرش چو پلنگی اوفتاده. نظامی.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

درنده شیر؛ شیر مفترس : سپهدار ایران که نامش زریر نبرده دلیری چو درّنده شیر. دقیقی. همان از تن خویش نابوده سیر نیاید کسی پیش درّنده شیر. فردوسی. چ ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

نتیجه کلام ؛ حاصل کلام. ( ناظم الاطباء ) . ماحصل گفتار. خلاصه سخن.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

پلنگ درنده ؛ پلنگ مفترس : که زنهار از این کژدمان خموش پلنگان درّنده صوف پوش. سعدی.

پیشنهاد
٠

در میان کشیدن ؛ در میان قرار دادن : خطر، ندب ؛ آنچه در میان کشند چون بر چیزی گرو بندند. ( دهار ) .

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

در میان گرفتن ؛ احاطه کردن : احاطه کرد خط آن آفتاب تابان را گرفت خیل پری در میان سلیمان را. صائب.

پیشنهاد
٠

در میان نهادن ؛ با هم ظاهر و آشکارا کردن. ( آنندراج ) . مطرح کردن : اِسرار، اکتات ، اکتتات ؛ در میان نهادن راز خود را با کسی. ( از منتهی الارب ) .

پیشنهاد
٠

در میان افکندن ؛ بمیان آوردن.

پیشنهاد
٠

در میان انداختن ؛ با هم ظاهر و آشکاراکردن. ( آنندراج ) . مطرح کردن.

پیشنهاد
٠

در میان چیزی شدن ؛ در وسط آن قرار گرفتن. در خلال چیزی واقع گشتن. اجتیاف. انغلال. تجوف. توسط. سطة. وسوط. ( تاج المصادر بیهقی ) ( دهار ) . تخلل ، لهز؛ ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

در میان کردن ؛ واسطه کردن. میانجی قرار دادن. توسیط. ( دهار ) : مردم آن قصبه چون خود را طاقت مقاومت ندیدند کس در میان کردند و سر به اطاعت او آوردند. ( ...

پیشنهاد
٠

در میان آوردن ؛ مطرح کردن. با هم ظاهر و آشکار کردن. ( آنندراج ) . رجوع به میان شود. - || مابین آوردن ؛ به وسط آوردن : تضمن ؛ در میان خویش آوردن. ( ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

در میان آمدن ؛ بمیان آمدن. در معرض قرار گرفتن. مطرح شدن. اعتراض. ( منتهی الارب ) : چو زینگونه آمد سخن در میان بزرگان ایران و تورانیان. فردوسی.

پیشنهاد
١

درم درم بریدن ؛ گرد گرد بریدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . حلقه حلقه بریدن. بریدن قطعه هایی که به اندازه یک درم باشد: بگیرند گزر ده من و پاکیزه بشویند ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

گنج درم ؛ مخزن و خزانه درم : ز دینار و دیباو تاج و کمر ز گنج درم هم ز گنج گهر. فردوسی.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

درم درم ؛ لکه لکه. قطعه قطعه. گل گل. هر پرتو آفتاب به اندازه درم : ماربینی که نسخه ارمست آفتاب اندر او درم درمست.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

- درم شرعی ؛ پول نقره ای که سه ماشه و چهار جو وزن آن باشد و وسعت آن بقدری بود که در کف دست مرد متوسط آب گیرد. ( ناظم الاطباء ) .

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

درم قلب ؛ درم تقلبی و مغشوش. درم ناسره : لفظ مزور که عبارت نمود بر درم قلب خط خوش چه سود. امیرخسرو.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

فراخ درم ؛ دارای درم کافی و بسیار. مرفه و آسوده خاطر : تنگدستان ز من فراخ درم بیوگان سیر و بیوه زادان هم. نظامی.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

درم خسروانی ؛ نوعی از زر رایج بوده است. ( از برهان ) : همیشه تا چو درمهای خسروانی گرد ستاره تابد هرشب به گنبد دوار. فرخی. رجوع به خسروانی شود.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

درم دیرمدار ؛ درمی که دیر زمانی در جریان باشد و دست به دست بگردد چنانکه یمکن آنکه چنین درمی را خرج کند بار دیگر به دست خود او افتد. درمی که دیر زمانی ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

درم روئین ؛درم که از روی ساخته باشند : گر نیست مست مغزت بشناسی زرّ مجرد از درم روئین. ناصرخسرو.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

- بدره درم ؛ بدره پول. کیسه پول : ز دینار و از بدره های درم ز دیبا و از گوهران بیش و کم. فردوسی. دگر هفته مر بزم را ساز کرد سر بدره های درم باز کرد ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

درم بدره ؛ بدره ٔدرم. انبان و کیسه پول : بیاورد گنجور خورشیدچهر درم بدره ها پیش بوزرجمهر. فردوسی.

پیشنهاد
٠

درم بر هم نهادن ؛ انباشتن درم بر روی هم و خرج نکردن آن : گشاده ستی به کوشش دست و بربسته زبان و دل دهن بر هم نهاده ستی مگر بنْهی درم بر هم. ناصرخسرو.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

درمان روانی ؛ درمان روحی. رجوع به درمان روحی در همین ترکیبات شود.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

درمان روحی ( روانی ) ؛ ( اصطلاح روان پزشکی ) معالجه اختلالات ذهنی با روش های روانشناسی. پسیکانالیز فرویدی اولین نمونه اینگونه معالجات است. هرگاه استف ...

پیشنهاد
٠

درمان کسی ( چیزی ) شدن ؛ سبب معالجه او گشتن. موجب مداوای او شدن : که آهسته دل کی پشیمان شود هم آشفته را هوش درمان شود. فردوسی.

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

درمان برقی ؛ ( اصطلاح پزشکی ) استعمال برق است برای تشخیص و مخصوصاً معالجه بیماریها. جریان مستقیم برق برای سوزاندن آماسهای پوستی و لکه ها. تقویت جریان ...

پیشنهاد
٠

درمان حرفه ای ؛ درمان اشتغالی. رجوع به درمان اشتغالی در همین ترکیبات شود.

پیشنهاد
٠

درمان ( بر ) دردهای کسی شدن ؛ به مداوای آنها پرداختن. دردهای او را درمان کردن : دگر آنکه زی او به مهمان شویم بر آن دردها پاک درمان شویم. فردوسی

پیشنهاد
٠

درمان اشتغالی ( حرفه ای ) ؛ ( اصطلاح روانپزشکی ) مشغول داشتن شخص به فعالیت های دِماغی یا بدنی است برای درمان یا بهبود حال وی پس از بیماری یا آسیب یا ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

درمان با تب ؛ ( اصطلاح پزشکی ) معالجه بیماری است با تولید تب مصنوعی زیرا حرارت زیاد ممکن است بعضی عناصر بیماری زا را تلف کند بدون آنکه به خود بیمار ص ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

درمان با شوک ؛ ( اصطلاح پزشکی ) در درمان بیماریهای روانی بکار بردن مواد شیمیائی یا برق برای معالجه یا برای آماده کردن بیمار جهت درمان روحی ، اگرچه ار ...

تاریخ
٥ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دارو و درمان ؛ مداوا و معالجه و وسیله علاج : به دارو و درمان جهان گشت راست که بیماری و مرگ کس را نکاست. فردوسی. به دارو و درمان و کار پزشک بدان تا ...