پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
به دم داشتن ؛ فریفتن. گول زدن. فریب دادن. ( یادداشت مؤلف ) : و مدتی اتابک را به دم می داشت که من سلطان را می گیرم. ( راحةالصدور راوندی ) .
پر باد و دم ؛ پر از فریب و خدعه : مکن بی گنه بر تن من ستم که گیتی سپنج است و پر باد و دم. فردوسی. - || پر لاف و افتخار : یکی نامه بنوشت پر باد و د ...
دم خریدن و دم فروختن ؛ فریب خوردن و فریب دادن. فریفته شدن و فریفتار کردن : چون نای شدم سر چو زبان گمشده خواهم تا بیش ز کس دم نخرم دم نفروشم. خاقانی.
دم و باد ؛ باد و دم : زین دم و بادی که توان درگرفت پرده ز کارش نتوان برگرفت. امیرخسرو ( از آنندراج ) .
باد و دم ؛ مجازاً، هیاهو. اشتلم. لاف زور و قدرت. ( یادداشت مؤلف ) : مکن بر تن و جان زیان و ستم همی از تو بینم همه باد و دم. فردوسی. کاندر فتدبه جی ...
- || کنایه است از تکبر و خودپسندی. ( ناظم الاطباء ) . کنایه است از خودستایی و خود نمایی. ( از آنندراج ) .
به دم آشامیدن ؛ با نفس به دهان در کشیدن. هورت کردن. ( یادداشت مؤلف ) : تا بی ادبی همی توانی کرد خون علما به دم بیاشامی. ناصرخسرو.
با باد و دم ؛ با تکبر و غرور. با اشتلم و خودستایی. متکبر. متکبرانه. ( از یادداشت مؤلف ) : کجا خواهران جهاندار جم کجا تاجداران با باد و دم. فردوسی. ...
در ( اندر ) دم چیزی یا کاری رفتن ؛ بدان کار دست یازیدن. اقدام نمودن به آن : خورش چون بدین گونه داری به خوان چنان رفتی اندر دم هفتخوان. فردوسی.
به دم کشیدن ، درکشیدن ، برکشیدن کسی یا حیوانی یا چیزی را ؛ کنایه از گرفتار ساختن وی. به دام انداختن و از پای در آوردن او : کمندی به فتراک او شست خم ک ...
دم کسی را دیدن ؛ با دادن چیزی کسی را برای مقصودی حاضر کردن. به او رشوه دادن. به او رشوه پنهانی دادن. ( یادداشت مؤلف ) .
دم جارو ؛ خاکروبه. حواقه. کناسه. خانه روبه. ( یادداشت مؤلف ) .
بسته شدن دم کسی را ؛ بسته شدن دهان و کنایه از خاموش و ساکت شدن. ( یادداشت مؤلف ) : شد بسته مرکبان را دم از برای آن کآمد به گوش ایشان آواز شیر نر. م ...
دم و دودی در مطبخی نبودن ؛ هیچ در آنجا نپختن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دم بالا دادن دیگ ؛ بلند شدن بخار آن. برخاستن بخار از آن. ( یادداشت مؤلف ) .
دم و دود از کسی یا قومی برآوردن ؛ آنها را به آتش کشیدن و مغلوب و نابود کردن : چو بازآیم ایدر ببندم میان برآرم دم و دود از ایرانیان. فردوسی. تو فرزن ...
دم و دود به راه انداختن ؛ کنایه است از طعامی پختن و وسایل پذیرایی فراهم آوردن برای مهمانی. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دم ودود سینه ؛ بخاری که از سینه برآید. کنایه است از آه که از سینه خیزد. ( یادداشت از مرحوم دهخدا ) .
دم و دود ( دود و دم ) ؛ بخار و دود. دود وبخار. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : شبی همچو بر روی دیو سیاه فشانده دم و دود دوزخ گیاه. اسدی. بد آنگاه در کلبه ...
ما در ترکی می گوییم : ( ( آفینان توف آراسندا گیتدی ) ) ترجمه: درفاصله یک آف و توف رفت. ( نابود و محو شد ) .
دم باد؛ وزش باد. وزش نسیم : از ایشان یکی را به دل ترس نیست دم باد با رای ایشان یکیست. فردوسی. بر سیب لعل و رخ برگ زرد تن شاخ گوژ و دم باد سرد. اسد ...
دم صبا ؛ باد صبا. باد خنک که از جانب شمال شرقی وزد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : برداشت فر او دوگروهی ز خاک و آب آمیخت با سموم اثیری دم صبا. خاقانی.
دم سرد زدن ؛ آه سرد از سینه برآوردن. آه سرد کشیدن : تو بهانه می کنی و ما ز درد می زنیم از سوز دل دمهای سرد. مولوی.
دم نیم سوز ؛ دم سنجابی. آه دردناک و سوزناک. ( از برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ) ( از مجموعه مترادفات ص 19 ) : در نفس آباد دم نیم سوز صدرنشین ...
دم صور ؛ نفخ آن. کنایه از هنگام دمیدن صور اسرافیل است. ( از یادداشت مرحوم دهخدا ) : کرمت میت را چون دم صور زنده گرداند کلکت به صریر. سوزنی. یک دمت ...
دم سرد از دل پردرد کشیدن ؛ آه سرد و حزن آمیز کشیدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
مسیحادم ؛ که نفسی جانبخش چون مسیحا دارد. عیسی دم. مسیحانفس. که چون عیسی نفس او مرده زنده کند. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : طبیب عشق مسیحادم است و مشفق ل ...
دم آتش ؛ لهیب. زبانه آتش. دمیدن آتش : چو بخشایش پاک یزدان بود دم آتش و باد یکسان بود. فردوسی. چو دریای سبز اندر آید ز جای ندارد دم آتش تیز پای. فر ...
دم دمیدن ؛ پف کردن. فوت کردن : بدیدی مرا روی کردی دژم دمیدی بر آن آتش تیزدم. فردوسی. آن کوشک را از جا بکند و در هوا بینداخت چنانکه نیست شد دمی بدمی ...
دم مسیحا ؛ دم عیسی. دم عیسوی. نفس حضرت مسیح که مرده زنده گرداند. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : در حب و بغض و حل و عقد و افسون و نیرنج ید بیضا و دم مسیحا ...
دم عیسی ؛ نفس عیسی. نفس مسیح. نفس مسیح که به پاکی و احیای اموات شهره است. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : چو مریم سرفکنده ریزم از طعن سرشکی چون دم عیسی مصف ...
دم عیسوی ؛ نفسی چون نفس حضرت مسیح. نفسی که در پاکی و شفابخشی و زنده سازی چون نفس عیسی بن مریم باشد : دم عیسوی جوی کآسیب جان را ز داروی ترسا شفایی نیا ...
مبارک دم ؛ فرخنده دم. که نفسی گرم و گیرا دارد. که دارای نفسی فرخنده و مبارک است : درین شهر مردی مبارک دم است که در پارسایی چو اویی کم است. سعدی.
دم بی منتها ؛ کنایه از عشق است : خود ز بیم این دم بی منتها بازخوان �فابین ان یحملنها�. مولوی.
در دم اژدها بودن ؛ کنایه است از در معرض خطر قرار داشتن. در مخاطره بودن : به لادن سپه را نکردم رها همی بودم اندر دم اژدها. اسدی.
در دم اژدها یا مار شدن ( آمدن ) ؛ خود را به خطر افکندن. به کاری بس خطرناک دست یازیدن : به مردی شوی در دم اژدها کنی خواهران را ز ترکان رها. فردوسی. ...
به دم آهیختن کسی را ؛ کنایه است از گرفتار ساختن و از پای درآوردن وی : دو فرسنگ چون اژدهای دژم همی مردم آهیخت گفتی به دم. فردوسی. رجوع به ترکیب به د ...
به دم کشیدن ( برکشیدن ، درکشیدن ) اژدها چیزی یا کسی را ؛ با نفس خود بسوی دهان کشیدن و بلعیدن. به کام خود فروکشیدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : بیامد ز ...
به دم کشیدن ؛ با دم و نفس مایعی را نوشیدن. لاجرعه نوشیدن : از پسر نردباز داو گرانتر ببر وز دوکف سادگان ساتگنی کش بدم. منوچهری.
دم کشیدن چای و پلاو و جز آن ؛ نضج یافتن و پخته شدن. ( ناظم الاطباء ) .
دم درکشیدن ؛ خاموش شدن : چو اسفندیار این سخنها شنید دلش گشت پردرد و دم درکشید. فردوسی.
آلات دم کشیدن ؛ جهاز تنفس. ( یادداشت مؤلف ) : [ زهره دلالت کند بر ] بوییدن و آلات دم کشیدن. ( التفهیم ) . دم بکشی بازدهی زآنکه دهر بازستاند ز تو می ...
آدم آه است و دم ؛ آدمی زود تواند مردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دمتان دم باشد ؛ کنایه از دعا کردن و بقای مجلس و گذراندن به خوشی و خوشوقتی است و عربی آن طوبی لکم. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) .
دم واپسین ؛ نفس آخرین. ( ناظم الاطباء ) . کنایه است از دم نزع. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) : نیستی آگه که دم واپسین از تو برآرند دمار ای غلام. عطار ...
گرم دم ؛ که دمی گرم دارد. که نفس وی گرم و گیراست.
دم نرم ؛ کنایه از رضا شدن و قبول کردن است. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) .
دم نرم داشتن ؛ کنایه است از به اندک گرمی حریف از جا رفتن. ( آنندراج ) : با جوهر مردی اند هرچند ولیک چون خنجر مومی دم نرمی دارند. اشرف ( از آنندراج ) ...
دم کسی فرورفتن ؛ ساکت شدن. خاموش گشتن. بند شدن نفس وی : فرورفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی دمار از من برآوردی نمی گویی برآوردم. حافظ.