پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
آب از جگر بخشیدن ؛ عطا کردن و چیزی بمردم دادن. ( برهان ) .
- آب از بنه تیره بودن ؛ عیب و خلل در اصل و بنیان امر بودن : سخن هرچه گفتم همه خیره بود که آب روان از بنه تیره بود. فردوسی.
آب آتش شدن ؛ سکونت و آرامشی به فتنه و فساد وآشوب سخت بدل گشتن.
آب از آب نجنبیدن ، یا تکان نخوردن ؛ آرامش و سکونت کامل برقرار بودن.
آب گرم ؛ هر چشمه که آبش بطبع گرم بود.
آب زمزم ؛ چشمه زمزم.
مثل کوه ، مثل کوه ابوقبیس ، مثل کوه احد، مثل کوه البرز، مثل کوه الوند، مثل کوه
مثل کوه ، مثل کوه ابوقبیس ، مثل کوه احد، مثل کوه البرز، مثل کوه الوند، مثل کوه �بیدواز� مثل کوه ثبیر، مثل کوه ثهلان ، مثل کوه قارن ؛ یعنی گران و بزرگ ...
هفت کوه در میان ؛ چون نام مرگ یا بلا یا بیماریی را برای کسی بردن خواهند دفع آن پیشتر این جمله گویند. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
کوه و کاه ؛ بزرگ و کوچک. مهم و بی اهمیت : کوه و کاه پیش او یکی است. ( فرهنگ فارسی معین ) .
کوه و کتل ؛ کوه و تپه های بلند. کوه و گردنه. رجوع به کتل شود.
کوهی را به کاهی بخشیدن ؛ پربهایی را با بی بهایی مبادله کردن.
کوه گنج ؛ کنایه از گنج بزرگ. ( آنندراج ) . گنج بزرگ. ( فرهنگ فارسی معین ) . گنج بی پایان. ( ناظم الاطباء ) .
کوه و بیابان بریدن ؛ قطع کردن کوه و بیابان. طی کردن و درنوردیدن کوه و بیابان : هزار کوه و بیابان برید خاقانی سلامتش به سلامت به خانه بازآورد. خاقانی.
کوه رونده ؛ کنایه از اسب و فیل قوی. ( آنندراج ) . اسب و شتر و فیل قوی هیکل. ( فرهنگ رشیدی ) . اسب. ( ناظم الاطباء ) . کنایه از اسب که به تازی فرس خوا ...
کوه زمرد ؛ مراد از شیئی محال. ( غیاث ) ( از آنندراج ) . کنایه از چیزی که حصول آن ممکن نباشد. امر محال. ( فرهنگ فارسی معین ) .
کوه کوهان ؛ شتری که کوهانی بلند و بزرگ چون کوه دارد : هزار اشتر همه صاحب شکوهان سراسر پشته پشت و کوه کوهان. جامی ( از آنندراج ) .
کوه تیغ ؛ کنایه از روشنی بسیار است. ( برهان ) ( انجمن آرا ) . روشنی بسیار. ( ناظم الاطباء ) .
کوه حلم ؛ بردباری عظیم. وقار و عظمت شأن : او کوه حلم بود که برخاست از جهان بی کوه کی قرار پذیرد بنای خاک. خاقانی.
کوه پولاد ؛ کنایه از زنجیر بسیار گران. کنایه از بند وکند بسیار سنگین : شایدم کالماس بارد چشم از آنک بند بر من کوه پولاد است باز. خاقانی.
کوه اخضر ؛ کنایه از کوه قاف است. ( برهان ) ( فرهنگ فارسی معین ) . کوه قاف. ( ناظم الاطباء ) . و رجوع به قاف شود.
کوه اسد ؛ کوهی است که پیوسته آتش از آن افروخته و درخشان باشد و هرگز فروننشیند. ( برهان ) . کوه آتشفشان. ( ناظم الاطباء ) .
کوه به کوه ؛ از این کوه به آن کوه. ( ناظم الاطباء ) . از کوهی به کوهی دیگر : شهری و لشکری ، ز جان بستوه همه آواره گشته ، کوه به کوه. نظامی.
آفتاب به کوه رفتن ؛ مردن. ( ناظم الاطباء ) .
کوه آهن ؛ کوهی که از آهن باشد. کوهی که چون آهن سخت باشد : شود کوه آهن چو دریای آب اگر بشنود نام افراسیاب. فردوسی. - || کنایه از زنجیر بسیار گران : ...
نیم سنگ ؛ وزنی بمقدار نیم جو.
همسنگ ؛ هموزن. همسنگی. هموزنی : گر مرا خواجه بنخاس برد بربایند به همسنگ گهر. فرخی.
- سنگ یاسم ؛ سنگی سبز و بزردی مایل که حجرحبشی نیز گویند و چون آنرا به آب بسایند مانند شیر شود. و در درد چشم استعمال کنند. ( ناظم الاطباء ) .
سنگ یشم ؛ سنگی شبیه به عقیق. ( ناظم الاطباء ) .
سنگ نمک ؛ نمک طعام متبلور. ( ناظم الاطباء ) .
سنگ و سبو ؛ یا سنگ و آبگینه سازگار نباشد : ببرد سنگ ما و آخر سنگ بر سبوی قلندر اندازد. خاقانی.
سنگ نقره ؛ : هر جفتی بدوازده هزار درم سنگ نقره بایستی خرید و اکنون نرخ ارزان شده است که هر جفت زمین بچهار هزار درم سنگ نقره می باید که مردمان را سیم ...
سنگ موسی ؛ نوعی از سنگ سیاه. ( ناظم الاطباء ) . - || نوعی از زغال سنگ. ( ناظم الاطباء ) .
سنگ مغنی ؛ سنگ برگان که شیشه گران استعمال کنند. ( ناظم الاطباء ) .
سنگ موسی ؛ نوعی از سنگ سیاه. ( ناظم الاطباء ) .
سنگ مغناطیس ؛ سنگ مقناطیس. آهن ربا. ( ناظم الاطباء ) .
سنگ مرمره ؛ مرمره. ( ناظم الاطباء ) .
سنگ محک ؛ سنگی سیاه و سخت که طلا و نقره را بدان امتحان کنند. ( ناظم الاطباء ) .
سنگ مثانه ؛ سنگ گرده.
سنگ گرده ؛ سنگ مثانه.
- سنگ گشتن ؛ متحجر شدن. ( ناظم الاطباء ) .
سنگ ماهی ؛ یک نوع سنگ سفید و سخت که در سر ماهی یابند و بتازی حجرالحوت گویند. ( ناظم الاطباء ) .
سنگ گردان ؛ سنگ آسیا. ( ناظم الاطباء ) .
سنگ گردانیدن ؛ متحجر کردن. ( ناظم الاطباء ) .
سنگ کسی را در رود گردانیدن ؛ با فریب او را بتغییر عقیده واداشتن : وی را آن خرد و تمیز و بصیرت و رویت است که زود سنگ وی را ضعیف در رود نتوان گردانید. ...
سنگ کسی یا چیزی را بسینه زدن ؛ از کسی حمایت کردن.
سنگ قمر ؛ سنگ سفید و شفاف که در فزونی ماهتاب در بلاد تازیان یافت گردد و آنرا حجرالقمر و رغوةالقمر گویند. ( ناظم الاطباء ) .
- سنگ قناعت ؛ سنگی که در شدت گرسنگی بر شکم بندند تا اذیت آن کم گردد. ( ناظم الاطباء ) .
سنگ قالی ؛ سنگی که بر اطراف فرش و بساط گذارند تا باد آن را از جا نبرد و چین و شکن در آن نیفتد و در هندوستان میل فرش یا میرفرش گویند. ( ناظم الاطباء ) ...
سنگ قبطی ؛ سنگی سبز تیره رنگ و بسیارسست و نرم که زود در آب حل شود و در مصر کتان را بدان گازر کنند. ( از ناظم الاطباء ) .