زیاد

/ziyAd/

مترادف زیاد: بابرکت، بس، بسیار، بی شمار، بی نهایت، جزیل، خیلی، عدیده، فراوان، کثیر، معتنابه، مفرط، وافر، هنگفت

برابر پارسی: بسیار، افزون، انبوه، سرشار، فراوان، گسترده، وشناد

معنی انگلیسی:
round, all, ample, very much, too, a lot of, many, a great deal of, ample a lot of, amply, darned, copious, copiously, free, dearly, heavy, high, drastically, excessively, extensive, fat, multitude, generous, generously, goodly, great, greatly, heavily, highly, intensely, scores, lavish, lavishly, legion, liberal, long-winded, mighty, wide, numerous, overly, plentiful, plenty, sizable, sizeable, strong, superabundant, voluminous, lashings, frightful, molto, excessive, too many, too much

لغت نامه دهخدا

زیاد. ( از ع ، ص ، ق ) بمعنی افزونی و زیادتی باشد. ( برهان ). افزون و افزون شدن. ( غیاث ). از «زیادة» عربی بمعنی افزونی و در فارسی فصیح نیز زیادت و زیاده آورند. ( از حاشیه برهان چ معین ). افزون. فراوان. بسیار. بیش. ( فرهنگ فارسی معین ). افزون و فراوان و بسیار. ( ناظم الاطباء ). بمعنی زیاده در عربی نیامده و فصحای عجم نیزاستعمال نکرده اند و صحیح زیاده یا زیادت است. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : گفت پنج و شش ماه شد تا این نامه نبشتند، کجا مانده بودی و سبب آمدن توچه بود؟ گفت زندگانی خداوند زیاد و دراز باد... ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 25 ).
- زیاد از دهان کسی بودن ؛ زیاد از سر و زیاد از مرتبه او بودن. زیاده از رتبه او بودن. فوق استعداداو بودن. ( از آنندراج ) :
کی جام باده درخور کام و دهان ماست
خونی که می خوریم زیاد از دهان ماست.
صائب ( از آنندراج ).
عنایت تو اگر قطره ای است دریایی است
همین که نیست زیاد از دهان ما کم نیست.
محسن تأثیر ( ایضاً ).
- زیاد از سر کسی بودن ؛ زیاد از دهان کسی بودن :
سجده درگهش ای چرخ زیاد از سر توست
مکن این بی ادبی راست کن این پشت دوتا.
وحشی ( از آنندراج ).
رجوع به ترکیب قبل شود.
- زیاد شدن ؛ افزون شدن و برکت کردن. ( ناظم الاطباء ) : به قدرت خدای تعالی گوسفند موسی زیاد شد. ( قصص الانبیاء ص 95 ).
- زیاد کردن ؛ افزون کردن و علاوه و بیشتر کردن. ( ناظم الاطباء ). افزودن : هر ضرری عقلی زیاد می کند. ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
- || در تداول عوام ، برچیدن سفره. جمع کردن سفره. و این را به تفأل گویند و گفتن «جمع کردن »، «برچیدن » را در سفره به فال بد دارند. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
|| ( اِ ) یکی از بازیهای نرد است. ( برهان ) ( از انجمن آرا ). نام بازیی از هفت بازی نرد، به این نوع که هر نقش که در کعبتین افتد هنگام باختن یکی از آن زیاد بازند. ( غیاث ). نام بازی دوم نرد است و آن هفت است : یکم «فا»، دوم «زیاد»، سوم «ستاره »، چهارم «هزاران » که آنرا «دو هزار» و «ده هزاران » نیز گویند، پنجم «خانه گیر»، ششم «طویل » و هفتم «منصوبه ». و قیل نوعی از منصوبه نردبازی ، هر نقش که در کعبتین افتد هنگام باختن یکی از آن زیاده بازند . ( از آنندراج ) ( از شرفنامه منیری ) ( از غیاث ). نام یکی از بازیهای نرد مأخوذ از معنی لفظ عربی است چرا که در بازی نرد مذکور در هر نقش یک خال زیاده کرده اند و آن را خال زیاده گویند. ( آنندراج ) ( از غیاث ). از اصطلاحات نرد است. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

ابن محمد .
افزون، فراوان، بسیار
( صفت ) افزون فراوان بسیار بیش .
ابولاس الخزاعی

فرهنگ معین

[ ع . ] (ص . ق . ) بسیار، فراوان .

فرهنگ عمید

افزون، فراوان، بسیار.

واژه نامه بختیاریکا

بِلاش؛ به زار؛ ولمبَر؛ فت و فراوُو؛ قَلوِه؛ بِه شَلَل

جدول کلمات

بیش, افزون, بسیار, فراوان

مترادف ها

wide (صفت)
وسیع، نامحدود، فراخ، پهناور، پهن، عریض، گشاد، پرت، بسیط، زیاد، کاملا باز

great (صفت)
فراوان، ماهر، بزرگ، کبیر، مهم، ابستن، عظیم، معتبر، عالی، مطنطن، بصیر، زیاد، خطیر، عالی مقام، متعال، هنگفت، تومند

numerous (صفت)
فراوان، بسیار، بزرگ، بی شمار، زیاد، متعدد، کثیر، پرجمعیت

liberal (صفت)
وافر، سخی، روشن فکر، ازاده، زیاد، دارای سعه نظر، نظر بلند، جالب توجه، ازادی خواه، معتدل

manifold (صفت)
فراوان، بسیار، زیاد، متعدد، چند برابر، چند تا، چند ظرفیتی

high (صفت)
رشید، علیه، با صدای بلند، بلند، خوشحال، علوی، خشن، عالی، گزاف، مرتفع، زیاد، عالی مقام، عالیجناب، علی، متعال، بو گرفته، بلند پایه، رفیع، وافرگران، تند زیاد، با صدای زیر، اندکی فاسد

vast (صفت)
وسیع، پهناور، عظیم، زیاد، بیکران

rife (صفت)
معمولی، پر، متداول، عمومی، عادی، زیاد، شایع، مملو

heavy (صفت)
سخت، ابستن، بار دار، پر زحمت، فربه، تیره، کند، قوی، سنگین، ابری، زیاد، گران، توپر، وزین، دل سنگین، سنگین جثه

generous (صفت)
سخی، بخشنده، زیاد

intense (صفت)
سخت، مشتاقانه، قوی، شدید، زیاد

extortionate (صفت)
اخاذ، گزاف، زیاد، زیاده ستان

copious (صفت)
فراوان، زیاد

fulsome (صفت)
زشت، فراوان، زننده، مفصل، شهوانی، زیاد، پلید، اغراق امیز، تهوع اور

populous (صفت)
پر، بی شمار، زیاد، پرجمعیت، کثیرالجمعیت

immane (صفت)
بزرگ، پهناور، شریر، زیاد

immoderate (صفت)
زیاد، بی اعتدال

thick (صفت)
سفت، انبوه، گل الود، چاق، کلفت، ستبر، ضخیم، تیره، غلیظ، پر پشت، چاق و چله، گرفته، ابری، زیاد، صخیم

superabundant (صفت)
وافر، زیاد، دارای وفور

supererogatory (صفت)
زیاد، زائد، نافله، بیش از حد لزوم، وابسته به بسپردازی

overmuch (قید)
زیاد، بحد افراط

too (قید)
نیز، بعلاوه، همچنین، هم، زیاد، بحد افراط، بیش از حد لزوم

very (قید)
خیلی، بسیار، بسی، زیاد، چندان

many (قید)
خیلی، بسیار، زیاد، چندین، بسا

much (قید)
خیلی، تقریبا، بسیار، بسی، زیاد، بفراوانیدور

far (قید)
خیلی، دور از، بسیار، بعلاوه، زیاد

very much (قید)
خیلی زیاد، زیاد

multi- (پیشوند)
بسیار، بیشتر، زیاد، متعدد، چند، دارای تعداد زیاد

o'er- (پیشوند)
زیاد، بیش

over- (پیشوند)
زیاد، بیش

فارسی به عربی

انبوب متفرع , ایضا , بعیدا , تحرری , ثقیل , جدا , حاد , سمیک , عدید , عریض , عظیم , کثیر , کثیر السکان , کریم , متاخرا , مستوی عالی , مفرط , مقیة , واسع

پیشنهاد کاربران

موفور. [ م َ ] ( ع ص ) تمام. ( منتهی الارب ) . بسیار و افزون و تام و کامل. ( ناظم الاطباء ) . بسیارکرده شده و تمام. ( از غیاث ) ( آنندراج ) . وافر و فراوان و بسیار و افزون و بیشمار وبیرون از حد و به منتها درجه و درست و کامل و تمام. ( ناظم الاطباء ) . تمام کرده شده. بسیار. تمام. فراوان. زیاد. کامل. افزون. سخت بسیار: ظهور موفورالسرور قایم آل محمد ( ص ) . ( یادداشت مؤلف ) : با لوای منصور و علای موفور روی به غزنه تافت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 288 ) . لشکر اسلام را از اثقال و غنایم ایشان مالهای موفور و رغایب نامحصور به دست افتاد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 246 ) . حشم غز از لشکر او غنایم موفور و ذخایر نامحصور جمع آوردند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 231 ) . سلطان از دیار هند مظفر و منصور با اموال موفور و نفایس نامحصور بازگشت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 419 ) .
...
[مشاهده متن کامل]

- حظ موفور ؛ بهره فراوان. نصیب بسیار :
به یک بدخدمتی عاصی مدانم
که در اخلاص دارم حظ موفور.
انوری.
- سعی موفور ؛ کوشش بسیار وجهد فراوان و رنج و محنت بسیار. ( ناظم الاطباء ) .
|| ( اصطلاح عروض ) جزوی باشد که در آن خَرْم جایز باشد و آن را خَرْم نکنند و اخرم ضد موفور باشد. ( از المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 48 ) ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) . شعر که خَرْم آن جایز باشد و کرده نشود. ( منتهی الارب ) . موفر. رجوع به موفر شود. ( از اقرب الموارد ) .

دعا
زاییدن=زایید=زاید=زیاد.
بالا
مغول هیچ ربطی به توران نداره شما همه چیزتون جعلی هست
شما لازم نیست درباره زبان فارسی نظر بدی
زاییدن از زاده و ازدیاد عربیست
مثل تولد مولود میلد ولد و اولادو تولید
این واژه فارسی است، و ریشه اش هم 《زاد》 است. در عربی به زیاد《کثیر》 می گویند، در واقع زیاد معرب شده ی《 زاد》 است
بحد افراط
بی اندازه ؛ فراوان. بسیار. ( فرهنگ فارسی معین ذیل بی اندازه ) . بی حد. بی شمار. بی قیاس :
بی اندازه لشکر شدند انجمن
ز چاچ و ز چین و ز ترک و ختن.
فردوسی.
بی اندازه بردند چیزی که خواست
چو شد ساخته کار و اندیشه راست.
...
[مشاهده متن کامل]

فردوسی.
لشکر بی اندازه جمع شده است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294 ) . صدقات و قربانی روان شد بی اندازه. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363 ) . ملوک روزگار. . . با یکدیگر. . . عهد کنند و تکلفهای بی اندازه و عقود و عهود که کرده باشند بجای آرند. ( تاریخ بیهقی ) . شیروان بیامد. . . با بسیار هدایا و نثارهای بی اندازه. ( تاریخ بیهقی ) . نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد. ( گلستان ) .
بار بی اندازه دارم بر دل از سودای عشقت
آخر ای بیرحم باری از دلم برگیر باری.

فوق العاده
چندان
در زبانهای ایرانی
پارسی . . . . زیاد
کردی ( کرمانج ) . . . . . . پیرpir. .
سورانی. . . زۆر
بابرکت، بس، بسیار، بی شمار، بی نهایت، جزیل، خیلی، عدیده، فراوان، کثیر، معتنابه، مفرط، وافر، هنگفت
برگرفته از واژه فارسی زادن و افزایش یافتن
بسیار، بسی، فراوان، انبوه
گاه می توان از �بزرگ� نیز بهره برد
نمونه:
بخش �زیادی� از مردم ورزش نمیکنند.
بخش �بزرگی� از مردم ورزش نمیکنند.
متعدد
واژه آریایی زیاد ( زیا د ) در زبان سنسکریت به شکلज्या jyA و به معنای excessive demand �درخواست بیش از حد - خواسته فراوان� آمده است.

مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٨)

بپرس