پیشنهادهای آرمان بدیعی (٧,٢٧١)
1. بیات. مانده 2. کهنه. بی مزه 3. تحلیل رفته. بریده 4. کهنه شدن. از طراوت افتادن. تازگی خود را از دست دادن مثال: stale food. غذای بیات و مانده
فداکاری. از خودگشتگی مثال: The events of the Revolution showed that Isfahan is also a pioneer in the field of self - sacrifice and jihad on the path ...
1. لکنت زبان 2. لکنت زبان داشتن. 3. با لکنت گفتن مثال: verb : he began to stammer او شروع کرد به لکنت زبان پیدا کردن noun : he had a stammer او یک ...
1. پرستاره ، ستاره دار 2. درخشان. نورانی
سار n. European songbird with dark shiny feathers
1. نشاسته ای 2. نشاسته دار 3. خشک. نجوش. غیر اجتماعی adj. containing starch; stiffened with starch; rigid, formal, stiff in manner مثال: you shouldn’ ...
1. شان. مرتبه. مقام. منزلت. پایگاه. رتبه 2. منزلت اجتماعی. مقام اجتماعی 3. وضع قانونی 4. اهمیت. اعتبار 5. وضع مثال: the status of women شان و منزلت ز ...
مثال: Her problems stem from her difficult childhood. مشکلات او از دوران کودکی سخت او نشات می گیرد.
1. ساقه. 2. ( دستور زبان ) بن. ستاک ، / 1. بنداوردن 2. ( اسکی ) هشت کردن 3. ( برخلاف چیزی ) پیش رفتن مثال: noun : a plant stem یک ساقه گیاه verb : h ...
فرمان اتومبیل مثال: You should take the steering wheel with both of your hands. شما باید فرمان را با هر دو تا دستتان بگیرید.
دوری کردن. اجتناب کردن to avoid someone or something that seems unpleasant, dangerous, or likely to cause problems: مثال: They warned their children ...
1. هدایت کردن. 2. راندن ، بردن 3. گاو پرواری مثال: he steered the boat او قایق را راند. Luke steered her down the path لوک او را به طرف پایین جاده ...
1. شیب دار. با شیب تند 2. سرسام اور. بی رویه. نامعقول 3. خیلی گران. خیلی زیاد// 1. خیساندن 2. خیس خوردن 3. غرقه کردن. اشباع کردن مثال: adjective : st ...
1. خشک. سفت. سخت. 2. دشوار. مشکل 3. رسمی. خشک 4. تند. شدید. قوی 5. زیاد. سنگین 6. کاملا. به شدت مثال: stiff cardboard. مقوای نازک سفت و سخت a stiff ...
1. چسبناک ، چسبنده 2. چسب دار. چسب مالیده 3. چسبی. نوچ 4. شرجی 5. خِنِس 6. ایرادی 7. سخت. دشوار مثال: sticky tape نوار چسب دار sticky clay خاک رس چسب ...
n. female employee who tends to passengers on an airplane ( or ship, etc. )
1. تحریک کردن ، 2. برانگیختن 3. سرذوق اوردن. به فعالیت واداشتن مترادف: ENCOURAGE
1. کِنِس. خسیس 2. ممسک. ناخن خشک مترادف: MEAN
1. رویه. روال. شیوه. طرز کار. کار 2. آیین نامه. نظام نامه 3. آیین دادرسی 4. تشریفات
1. احتمال ، ( ریاضیات ) احتمالات. احتمال مثال: the probability of winning. احتمال پیروزی relegation is a distinct probability. سقوط یک احتمال واضح ...
1. مطلع. اگاه. با خبر 2. خصوصی. محرمانه // 1. مستراح. خلا مثال: he was not privy to the discussions او برای گفتگو ها باخبر نبود. he went out to the ...
1. محرومیت ، 2. بدبختی. سختی. مشقت مثال: DEPRIVATION
منشور n. piece of transparent glass or crystal with triangular bases ( used to separate light into the colors of the spectrum ) ;
1. شاهزاده ، شاهپور. پرنس 2. امیر 3. ( مجازی ) سر دسته. سردمدار. گل سر سبد
1. عمده. اصلی. اساسی 2. درجه یک. عالی. خوب 3. ( نمونه ) بارز 4. ( ریاضیات ) اول// 1. بهار 2. بهار زندگی. عنفوان جوانی 3. دوران. دوران شکوفایی 4. ( ری ...
1. نخستین. اولیه. ابتدایی 2. عمده. اصلی. اساسی 3. ( مربوط به ) دوره ابتدایی. ابتدایی مثال: our primary role. نقش عمده و اصلی ما the primary cause. ...
1. خار . تیغ 2. سوزش. خارش. احساس سوزن سوزن شدن 1. سوختن. سوزن سوزن شدن. 2. سوزاندن. سوزن سوزن کردن. به خارش انداختن مثال: noun : the cactus is cover ...
1. پیش گیرانه. پیش گیر 2. احتیاطی 3. داروی پیش گیر 4. مانع. عامل پیشگیرانه مثال: adjective : preventive maintenance. یک حفظ و نگهداری احتیاطی preve ...
1. جلوگیری. بازداری. ممانعت. منع 2. پیشگیرى مترادف: aversion
1. باز داشتن. جلوگیری کردن. مانع شدن. نگذاشتن 2. پیش گیری کردن مترادف: STOP مثال: They prevent him to come in. آنها مانع ورود او شدند.
1. قشنگ 2. خوب 3. زیاد 4. ( به طعنه ) حسابی. پاک// 1. نسبتا. تا اندازه ای. تا حدودی adjective : مثال: a pretty child یک بچه قشنگ adverb : مثال: a p ...
1. پرمدعا، متظاهر 2. متظاهرانه. ظاهر فریب 3. ( سبک. زبان و غیره ) متکلف. مغلق. پر از لاف و گزاف
1. آبرو. حیثیت 2. شهرت. اعتبار. وجهه 3. نفوذ 4. شهرت اور. برای کسب شهرت مترادف: STATUS
1. حفظ شده. نگهداری شده. سالم مانده 2. به یاد مانده. در خاطر مانده. مطرح 3. ( شکارگاه ) قدغن. ممنوع
حضور ذهن. هوشیاری مثال: I'm glad she had the presence of mind to take down the car's registration number. من خوشحالم که او حضور ذهن و هوشیاری در یاد ...
1. حضور 2. وجود، 3. موجود4. شخصیت 5. ( نظامی ) نیرو. نیروها مثال: presence of a train was indicated electrically. وجود یک قطار {بصورت} الکتریکی نشان ...
1. مضر. زیان اور. زیانمند 2. ( حقوقی ) منافی مترادف: DETRIMENTAL
1. پیش بینی کردن 2. پیشگویی کردن مترادف: FORECAST مثال: We predict a tornado. ما یک گردباد را پیش بینی می کنیم.
1. عجله. تعجیل. شتابزدگی 2. ( شیمی ) رسوب گیری 3. ( شیمی ) رسوب. ته نشست 4. بارندگی. نزولات اسمانی 5. مقدار بارندگی. مقدار نزولات اسمانی
پزشک عمومی مثال: Although she was a general practitioner, but many people trust her. گرچه او یک پزشک عمومی بود اما بسیاری از مردم به او اعتماد داشتن ...
1. پزشک . طبیب 2. حقوقدان. وکیل 3. متخصص. استاد
1. مرغ وخروس ، طیور 2. ( گوشت ) مرغ n. domestic fowl
1. سفالگری ، کوزه گری ، 2. ظروف سفالی 3. کارگاه کوزه گری. کارگاه سفالگری
1. دیوانه. جن زده 2. صاحبِ. دارای. برخوردار از
ورودی مترادف: DOORWAY مثال: The hotel had a beautiful portal. هتل یک ورودی زیبایی داشت.
1. قابل حمل. دستی 2. قابل انتقال ، 3. دستگاه قابل حمل مترادف: TRANSPORTABLE
1. حلیم. حریره 2. ( عامیانه ) زندان. حبس n. soft hot cereal made of oats or wheat مثال: Would you like some porridge? کمی حلیم {حریره} میل دارید؟
n. species of dolphin, type of marine mammal
خشخاش ، کوکنار n. plant that produces bright flowers, plant from which opium is made
1. به فکر فرو رفتن 2. غور کردن. تعمق کردن. درباره چیزی فکر کردن مترادف: THINK ABOUT مثال: I was pondering about his story. من درباره داستان او به ...