پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٤٤)
ز اندازه بیش ؛ از اندازه بیش. بیش از اندازه. بحد افراط. فراوان. بیشمار : بفرمود تا مانی آمد به پیش سخن گفت با او ز اندازه بیش. فردوسی. ستایش کنانش ...
ز اندازه بیش ؛ از اندازه بیش. بیش از اندازه. بحد افراط. فراوان. بیشمار : بفرمود تا مانی آمد به پیش سخن گفت با او ز اندازه بیش. فردوسی. ستایش کنانش ...
ز اندازه بیش ؛ از اندازه بیش. بیش از اندازه. بحد افراط. فراوان. بیشمار : بفرمود تا مانی آمد به پیش سخن گفت با او ز اندازه بیش. فردوسی. ستایش کنانش ...
ز اندازه بیش ؛ از اندازه بیش. بیش از اندازه. بحد افراط. فراوان. بیشمار : بفرمود تا مانی آمد به پیش سخن گفت با او ز اندازه بیش. فردوسی. ستایش کنانش ...
بحد افراط
بحد افراط
بحد افراط
بحد افراط
از اندازه افزون ؛ بیش از اندازه. بحدافراط. بیشمار : بر اسفندیار آفرین هر کسی بخواندند از اندازه افزون بسی. فردوسی.
از اندازه افزون ؛ بیش از اندازه. بحدافراط. بیشمار : بر اسفندیار آفرین هر کسی بخواندند از اندازه افزون بسی. فردوسی.
از اندازه افزون ؛ بیش از اندازه. بحدافراط. بیشمار : بر اسفندیار آفرین هر کسی بخواندند از اندازه افزون بسی. فردوسی.
از اندازه افزون ؛ بیش از اندازه. بحدافراط. بیشمار : بر اسفندیار آفرین هر کسی بخواندند از اندازه افزون بسی. فردوسی.
از اندازه افزون ؛ بیش از اندازه. بحدافراط. بیشمار : بر اسفندیار آفرین هر کسی بخواندند از اندازه افزون بسی. فردوسی.
بی اندازه ؛ فراوان. بسیار. ( فرهنگ فارسی معین ذیل بی اندازه ) . بی حد. بی شمار. بی قیاس : بی اندازه لشکر شدند انجمن ز چاچ و ز چین و ز ترک و ختن. فرد ...
بی اندازه ؛ فراوان. بسیار. ( فرهنگ فارسی معین ذیل بی اندازه ) . بی حد. بی شمار. بی قیاس : بی اندازه لشکر شدند انجمن ز چاچ و ز چین و ز ترک و ختن. فرد ...
بی اندازه ؛ فراوان. بسیار. ( فرهنگ فارسی معین ذیل بی اندازه ) . بی حد. بی شمار. بی قیاس : بی اندازه لشکر شدند انجمن ز چاچ و ز چین و ز ترک و ختن. فرد ...
بی اندازه ؛ فراوان. بسیار. ( فرهنگ فارسی معین ذیل بی اندازه ) . بی حد. بی شمار. بی قیاس : بی اندازه لشکر شدند انجمن ز چاچ و ز چین و ز ترک و ختن. فرد ...
بی اندازه ؛ فراوان. بسیار. ( فرهنگ فارسی معین ذیل بی اندازه ) . بی حد. بی شمار. بی قیاس : بی اندازه لشکر شدند انجمن ز چاچ و ز چین و ز ترک و ختن. فرد ...
درشتناک. [ دُ رُ ] ( ص مرکب ) با درشتی. ناهموار. دشوار گذار. سنگلاخ. صعب العبور. وعر : ببرم این درشتناک بادیه که گم شود خرد در انتهای او.
در این وقت
در این موقع
برآن داشتن :وادار کردن به. ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷. ص 134 ) . ( برگرفته از یادداشت جناب باقری )
برآن داشتن :وادار کردن به. ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷. ص 134 ) . ( برگرفته از یادداشت جناب باقری )
عدم رضایت
لاجرم ( یکی از معانی اش ) ، ازیرا
لاجرم ( یکی از معانی اش )
لاجرم ( یکی از معانی اش )
go up in smoke
نقش بر آب شدن
نقش بر آب شدن
- خشت از جای رفتن ؛ تیر از کمان دررفتن ، کنایه از به وقوع پیوستن است : امیر بدگمان گشت و دراندیشید و دانست که خشت از جای خود برفت. ( تاریخ بیهقی ) .
- خشت از جای رفتن ؛ تیر از کمان دررفتن ، کنایه از به وقوع پیوستن است : امیر بدگمان گشت و دراندیشید و دانست که خشت از جای خود برفت. ( تاریخ بیهقی ) .
- خشت از جای رفتن ؛ تیر از کمان دررفتن ، کنایه از به وقوع پیوستن است : امیر بدگمان گشت و دراندیشید و دانست که خشت از جای خود برفت. ( تاریخ بیهقی ) .
- خشت از جای رفتن ؛ تیر از کمان دررفتن ، کنایه از به وقوع پیوستن است : امیر بدگمان گشت و دراندیشید و دانست که خشت از جای خود برفت. ( تاریخ بیهقی ) .
- خشت از جای رفتن ؛ تیر از کمان دررفتن ، کنایه از به وقوع پیوستن است : امیر بدگمان گشت و دراندیشید و دانست که خشت از جای خود برفت. ( تاریخ بیهقی ) .
- خشت از جای رفتن ؛ تیر از کمان دررفتن ، کنایه از به وقوع پیوستن است : امیر بدگمان گشت و دراندیشید و دانست که خشت از جای خود برفت. ( تاریخ بیهقی ) .
- خشت زر ؛ خشتی که از طلاست. کنایه از آفتاب است : دیوار مشرق را نگر خشت زر آمد قرص خور چون دست تست آن خشت زر زر بی تقاضا ریخته. خاقانی. - خشت زرین ...
خشت زدن
- خشت زر ؛ خشتی که از طلاست. کنایه از آفتاب است : دیوار مشرق را نگر خشت زر آمد قرص خور چون دست تست آن خشت زر زر بی تقاضا ریخته. خاقانی. - خشت زرین ...
خشت پخته
- خشت برآب زدن ؛ کار بیهوده کردن. - خشت بر دریا زدن ؛ کنایه از کار عبث کردن است. خشت بر دریا زدن بی حاصل است. سعدی. - خشت بر زبر آب زدن ؛ خشت ب ...
- خشت برآب زدن ؛ کار بیهوده کردن. - خشت بر دریا زدن ؛ کنایه از کار عبث کردن است. خشت بر دریا زدن بی حاصل است. سعدی. - خشت بر زبر آب زدن ؛ خشت ب ...
- خشت برآب زدن ؛ کار بیهوده کردن. - خشت بر دریا زدن ؛ کنایه از کار عبث کردن است. خشت بر دریا زدن بی حاصل است. سعدی. - خشت بر زبر آب زدن ؛ خشت ب ...
خشت خشک بر آب افکندن . [ خ ِ ت ِ خ ُ ب َ اَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) کردن بدی و کاری که اصلاح آن میسر نباشد. ( یادداشت بخط مؤلف ) : بدانست بهرام کان بود ...
mess up ( سندبادنامه. ) . - خشت ، خشت خام بر آب افکندن ؛ کنایه از ضایع کردن امری و چیزی است : چو کرداربا ناسپاسان کنی همی خشت خام اندر آب افکنی. ...
دسته گل به آب دادن خیطی بالا آوردن ( سندبادنامه. ) . - خشت ، خشت خام بر آب افکندن ؛ کنایه از ضایع کردن امری و چیزی است : چو کرداربا ناسپاسان کن ...
خیطی بالا آوردن ( سندبادنامه. ) . - خشت ، خشت خام بر آب افکندن ؛ کنایه از ضایع کردن امری و چیزی است : چو کرداربا ناسپاسان کنی همی خشت خام اندر آ ...
خیطی. [ خ َ طا ] ( ع اِ ) گله ٔ شترمرغ. || گروه ملخ. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) .
خیطی. [ خ َ طا ] ( ع اِ ) گله ٔ شترمرغ. || گروه ملخ. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) .
خیطی بالا آوردن