پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٣٢)
- مهترشناس ؛ آنکه بزرگان را شناسد و ارزش آنان را داند. فرمانبر. سپاسدار : یکی بنده بد شاه را ناسپاس نه مهترشناس و نه یزدان شناس. فردوسی.
- مهترشناس ؛ آنکه بزرگان را شناسد و ارزش آنان را داند. فرمانبر. سپاسدار : یکی بنده بد شاه را ناسپاس نه مهترشناس و نه یزدان شناس. فردوسی.
مهترشناسی مهترشناس ؛ آنکه بزرگان را شناسد و ارزش آنان را داند. فرمانبر. سپاسدار : یکی بنده بد شاه را ناسپاس نه مهترشناس و نه یزدان شناس. فردوسی.
مهترزاده ؛ بزرگ زاده. آن که از نژاد بزرگان است. اصیل : بوسهل حمدوی آن مهترزاده ٔ زیبا که پدرش خدمت کرده وزراء بزرگ را و امروز عزیزاً و مکرماً برجای ا ...
مهترزاده ؛ بزرگ زاده. آن که از نژاد بزرگان است. اصیل : بوسهل حمدوی آن مهترزاده ٔ زیبا که پدرش خدمت کرده وزراء بزرگ را و امروز عزیزاً و مکرماً برجای ا ...
مهترپرست ؛ آنکه بزرگ و سرور قوم را می پرستد. فرمانبردار. مطیع : برفتند هردو به جای نشست خود و نامداران مهترپرست. فردوسی.
مهترپرستی مهترپرست ؛ آنکه بزرگ و سرور قوم را می پرستد. فرمانبردار. مطیع : برفتند هردو به جای نشست خود و نامداران مهترپرست. فردوسی.
مهترپرست ؛ آنکه بزرگ و سرور قوم را می پرستد. فرمانبردار. مطیع : برفتند هردو به جای نشست خود و نامداران مهترپرست. فردوسی.
دخو
مهترِ دِه ؛ کدخدا. دهخدا : مرا پارسائی بیاورد خرد بدین پرهنر مهتر ده سپرد. فردوسی. نهانی به پالیزبان گفت شاه که از مهتر ده گل مهر خواه. فردوسی. ن ...
دخو
مهترِ دِه ؛ کدخدا. دهخدا : مرا پارسائی بیاورد خرد بدین پرهنر مهتر ده سپرد. فردوسی. نهانی به پالیزبان گفت شاه که از مهتر ده گل مهر خواه. فردوسی. ن ...
مهترِ دِه ؛ کدخدا. دهخدا : مرا پارسائی بیاورد خرد بدین پرهنر مهتر ده سپرد. فردوسی. نهانی به پالیزبان گفت شاه که از مهتر ده گل مهر خواه. فردوسی. ن ...
مهترِ دِه ؛ کدخدا. دهخدا : مرا پارسائی بیاورد خرد بدین پرهنر مهتر ده سپرد. فردوسی. نهانی به پالیزبان گفت شاه که از مهتر ده گل مهر خواه. فردوسی. ن ...
مهتر= خادم. خدمتگار مخصوص : چنین داد پاسخ که مهترپرست چو یازد به جان جهاندار دست. فردوسی. کسانی که اندر شبستان بدند هشیوار و مهترپرستان بدند. فرد ...
مهتر= خادم. خدمتگار مخصوص : چنین داد پاسخ که مهترپرست چو یازد به جان جهاندار دست. فردوسی. کسانی که اندر شبستان بدند هشیوار و مهترپرستان بدند. فرد ...
مهتر= خادم. خدمتگار مخصوص : چنین داد پاسخ که مهترپرست چو یازد به جان جهاندار دست. فردوسی. کسانی که اندر شبستان بدند هشیوار و مهترپرستان بدند. فرد ...
مهتر= خادم. خدمتگار مخصوص : چنین داد پاسخ که مهترپرست چو یازد به جان جهاندار دست. فردوسی. کسانی که اندر شبستان بدند هشیوار و مهترپرستان بدند. فرد ...
مهتر= خادم. خدمتگار مخصوص : چنین داد پاسخ که مهترپرست چو یازد به جان جهاندار دست. فردوسی. کسانی که اندر شبستان بدند هشیوار و مهترپرستان بدند. فرد ...
مهتر= خادم. خدمتگار مخصوص : چنین داد پاسخ که مهترپرست چو یازد به جان جهاندار دست. فردوسی. کسانی که اندر شبستان بدند هشیوار و مهترپرستان بدند. فرد ...
مهتر= خادم. خدمتگار مخصوص : چنین داد پاسخ که مهترپرست چو یازد به جان جهاندار دست. فردوسی. کسانی که اندر شبستان بدند هشیوار و مهترپرستان بدند. فرد ...
مهتر= خادم. خدمتگار مخصوص : چنین داد پاسخ که مهترپرست چو یازد به جان جهاندار دست. فردوسی. کسانی که اندر شبستان بدند هشیوار و مهترپرستان بدند. فرد ...
فرصت یافتن ، درنگ یافتن ، مجال یافتن ، قابو یافتن ، افراص ، فراغت یافتن ، دست دادن فرصت ، وقت کردن ، فرصت کردن
فرصت یافتن ، درنگ یافتن ، مجال یافتن ، قابو یافتن ، افراص ، فراغت یافتن ، دست دادن فرصت ، وقت کردن ، فرصت کردن
فرصت یافتن ، درنگ یافتن ، مجال یافتن ، قابو یافتن ، افراص ، فراغت یافتن ، دست دادن فرصت ، وقت کردن ، فرصت کردن
فرصت یافتن ، درنگ یافتن ، مجال یافتن ، قابو یافتن ، افراص ، فراغت یافتن ، دست دادن فرصت ، وقت کردن ، فرصت کردن
فرصت یافتن ، درنگ یافتن ، مجال یافتن ، قابو یافتن ، افراص ، فراغت یافتن ، دست دادن فرصت ، وقت کردن
فرصت یافتن ، درنگ یافتن ، مجال یافتن ، قابو یافتن ، افراص ، فراغت یافتن ، دست دادن فرصت ، وقت کردن ، فرصت کردن
فرصت یافتن ، درنگ یافتن ، مجال یافتن ، قابو یافتن ، افراص ، فراغت یافتن ، دست دادن فرصت ، وقت کردن ، فرصت کردن
کهربا رنگ آنچه برنگ کهربا باشد زرد رنگ کهربا گون کهربا رنگ ، هر چیز زرد رنگ .
لعل کهربا. [ ل َ ل ِ ک َ رُ ] ( ترکیب اضافی، اِمرکب ) کنایه از لب معشوق است. ( برهان ) ( آنندراج ) .
ارزیدن. [ اَ دَ ] ( مص ) قیمت داشتن. بها داشتن. ارزش داشتن. معادل قیمتی بودن. ( شعوری ) . ارزش : از ایران چو او کم شد اکنون چه باک نیرزند آنان به یک ...
ارزیدن. [ اَ دَ ] ( مص ) قیمت داشتن. بها داشتن. ارزش داشتن. معادل قیمتی بودن. ( شعوری ) . ارزش : از ایران چو او کم شد اکنون چه باک نیرزند آنان به یک ...
ارزیدن. [ اَ دَ ] ( مص ) قیمت داشتن. بها داشتن. ارزش داشتن. معادل قیمتی بودن. ( شعوری ) . ارزش : از ایران چو او کم شد اکنون چه باک نیرزند آنان به یک ...
ارزیدن. [ اَ دَ ] ( مص ) قیمت داشتن. بها داشتن. ارزش داشتن. معادل قیمتی بودن. ( شعوری ) . ارزش : از ایران چو او کم شد اکنون چه باک نیرزند آنان به یک ...
ارزیدن. [ اَ دَ ] ( مص ) قیمت داشتن. بها داشتن. ارزش داشتن. معادل قیمتی بودن. ( شعوری ) . ارزش : از ایران چو او کم شد اکنون چه باک نیرزند آنان به یک ...
به طور قطع
به طور قطع
به طور قطع
به طور قطع
به طور قطع
به طور قطع
به طور قطع
به طور قطع
خطاب کردن
خطاب کردن
خطاب کردن
مورد پسند واقع شدن
مورد پسند واقع شدن = دوست داشته شدن
مورد پسند واقع شدن