پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٤٤)
سخن زننده ؛ سخن درشت. ناسزا. دشنام. ( فرهنگ فارسی معین ) .
سخن زننده ؛ سخن درشت. ناسزا. دشنام. ( فرهنگ فارسی معین ) .
سخن زننده ؛ سخن درشت. ناسزا. دشنام. ( فرهنگ فارسی معین ) .
سخن زننده ؛ سخن درشت. ناسزا. دشنام. ( فرهنگ فارسی معین ) .
مهترنژادان
مهترنژاد ؛ بزرگ نژاد. بزرگ زاده. آن که از نژاد بزرگان است. مهترزاده : گزینان کشورش را بار داد بزرگان و شاهان مهترنژاد. دقیقی. بسی گفت زن هیچ پاسخ ن ...
مهترنژاد ؛ بزرگ نژاد. بزرگ زاده. آن که از نژاد بزرگان است. مهترزاده : گزینان کشورش را بار داد بزرگان و شاهان مهترنژاد. دقیقی. بسی گفت زن هیچ پاسخ ن ...
مهترنژاد ؛ بزرگ نژاد. بزرگ زاده. آن که از نژاد بزرگان است. مهترزاده : گزینان کشورش را بار داد بزرگان و شاهان مهترنژاد. دقیقی. بسی گفت زن هیچ پاسخ ن ...
- مهترمنش ؛ بزرگ منش. با منش بزرگان : مهتر آزاده ٔ مهترمنش کز خردش جان است از جان تنش. منوچهری.
مهترنژاد ؛ بزرگ نژاد. بزرگ زاده. آن که از نژاد بزرگان است. مهترزاده : گزینان کشورش را بار داد بزرگان و شاهان مهترنژاد. دقیقی. بسی گفت زن هیچ پاسخ ن ...
مهترشناسی مهترشناس ؛ آنکه بزرگان را شناسد و ارزش آنان را داند. فرمانبر. سپاسدار : یکی بنده بد شاه را ناسپاس نه مهترشناس و نه یزدان شناس. فردوسی.
مهترشناسی مهترشناس ؛ آنکه بزرگان را شناسد و ارزش آنان را داند. فرمانبر. سپاسدار : یکی بنده بد شاه را ناسپاس نه مهترشناس و نه یزدان شناس. فردوسی.
مهترشناسی مهترشناس ؛ آنکه بزرگان را شناسد و ارزش آنان را داند. فرمانبر. سپاسدار : یکی بنده بد شاه را ناسپاس نه مهترشناس و نه یزدان شناس. فردوسی.
- مهترشناس ؛ آنکه بزرگان را شناسد و ارزش آنان را داند. فرمانبر. سپاسدار : یکی بنده بد شاه را ناسپاس نه مهترشناس و نه یزدان شناس. فردوسی.
- مهترشناس ؛ آنکه بزرگان را شناسد و ارزش آنان را داند. فرمانبر. سپاسدار : یکی بنده بد شاه را ناسپاس نه مهترشناس و نه یزدان شناس. فردوسی.
مهترزاده ؛ بزرگ زاده. آن که از نژاد بزرگان است. اصیل : بوسهل حمدوی آن مهترزاده ٔ زیبا که پدرش خدمت کرده وزراء بزرگ را و امروز عزیزاً و مکرماً برجای ا ...
مهترزاده ؛ بزرگ زاده. آن که از نژاد بزرگان است. اصیل : بوسهل حمدوی آن مهترزاده ٔ زیبا که پدرش خدمت کرده وزراء بزرگ را و امروز عزیزاً و مکرماً برجای ا ...
مهترپرست ؛ آنکه بزرگ و سرور قوم را می پرستد. فرمانبردار. مطیع : برفتند هردو به جای نشست خود و نامداران مهترپرست. فردوسی.
مهترپرست ؛ آنکه بزرگ و سرور قوم را می پرستد. فرمانبردار. مطیع : برفتند هردو به جای نشست خود و نامداران مهترپرست. فردوسی.
مهترپرستی مهترپرست ؛ آنکه بزرگ و سرور قوم را می پرستد. فرمانبردار. مطیع : برفتند هردو به جای نشست خود و نامداران مهترپرست. فردوسی.
دخو
مهترِ دِه ؛ کدخدا. دهخدا : مرا پارسائی بیاورد خرد بدین پرهنر مهتر ده سپرد. فردوسی. نهانی به پالیزبان گفت شاه که از مهتر ده گل مهر خواه. فردوسی. ن ...
دخو
مهترِ دِه ؛ کدخدا. دهخدا : مرا پارسائی بیاورد خرد بدین پرهنر مهتر ده سپرد. فردوسی. نهانی به پالیزبان گفت شاه که از مهتر ده گل مهر خواه. فردوسی. ن ...
مهترِ دِه ؛ کدخدا. دهخدا : مرا پارسائی بیاورد خرد بدین پرهنر مهتر ده سپرد. فردوسی. نهانی به پالیزبان گفت شاه که از مهتر ده گل مهر خواه. فردوسی. ن ...
مهترِ دِه ؛ کدخدا. دهخدا : مرا پارسائی بیاورد خرد بدین پرهنر مهتر ده سپرد. فردوسی. نهانی به پالیزبان گفت شاه که از مهتر ده گل مهر خواه. فردوسی. ن ...
مهتر= خادم. خدمتگار مخصوص : چنین داد پاسخ که مهترپرست چو یازد به جان جهاندار دست. فردوسی. کسانی که اندر شبستان بدند هشیوار و مهترپرستان بدند. فرد ...
مهتر= خادم. خدمتگار مخصوص : چنین داد پاسخ که مهترپرست چو یازد به جان جهاندار دست. فردوسی. کسانی که اندر شبستان بدند هشیوار و مهترپرستان بدند. فرد ...
مهتر= خادم. خدمتگار مخصوص : چنین داد پاسخ که مهترپرست چو یازد به جان جهاندار دست. فردوسی. کسانی که اندر شبستان بدند هشیوار و مهترپرستان بدند. فرد ...
مهتر= خادم. خدمتگار مخصوص : چنین داد پاسخ که مهترپرست چو یازد به جان جهاندار دست. فردوسی. کسانی که اندر شبستان بدند هشیوار و مهترپرستان بدند. فرد ...
مهتر= خادم. خدمتگار مخصوص : چنین داد پاسخ که مهترپرست چو یازد به جان جهاندار دست. فردوسی. کسانی که اندر شبستان بدند هشیوار و مهترپرستان بدند. فرد ...
مهتر= خادم. خدمتگار مخصوص : چنین داد پاسخ که مهترپرست چو یازد به جان جهاندار دست. فردوسی. کسانی که اندر شبستان بدند هشیوار و مهترپرستان بدند. فرد ...
مهتر= خادم. خدمتگار مخصوص : چنین داد پاسخ که مهترپرست چو یازد به جان جهاندار دست. فردوسی. کسانی که اندر شبستان بدند هشیوار و مهترپرستان بدند. فرد ...
مهتر= خادم. خدمتگار مخصوص : چنین داد پاسخ که مهترپرست چو یازد به جان جهاندار دست. فردوسی. کسانی که اندر شبستان بدند هشیوار و مهترپرستان بدند. فرد ...
فرصت یافتن ، درنگ یافتن ، مجال یافتن ، قابو یافتن ، افراص ، فراغت یافتن ، دست دادن فرصت ، وقت کردن ، فرصت کردن
فرصت یافتن ، درنگ یافتن ، مجال یافتن ، قابو یافتن ، افراص ، فراغت یافتن ، دست دادن فرصت ، وقت کردن ، فرصت کردن
فرصت یافتن ، درنگ یافتن ، مجال یافتن ، قابو یافتن ، افراص ، فراغت یافتن ، دست دادن فرصت ، وقت کردن ، فرصت کردن
فرصت یافتن ، درنگ یافتن ، مجال یافتن ، قابو یافتن ، افراص ، فراغت یافتن ، دست دادن فرصت ، وقت کردن ، فرصت کردن
فرصت یافتن ، درنگ یافتن ، مجال یافتن ، قابو یافتن ، افراص ، فراغت یافتن ، دست دادن فرصت ، وقت کردن
فرصت یافتن ، درنگ یافتن ، مجال یافتن ، قابو یافتن ، افراص ، فراغت یافتن ، دست دادن فرصت ، وقت کردن ، فرصت کردن
فرصت یافتن ، درنگ یافتن ، مجال یافتن ، قابو یافتن ، افراص ، فراغت یافتن ، دست دادن فرصت ، وقت کردن ، فرصت کردن
کهربا رنگ آنچه برنگ کهربا باشد زرد رنگ کهربا گون کهربا رنگ ، هر چیز زرد رنگ .
لعل کهربا. [ ل َ ل ِ ک َ رُ ] ( ترکیب اضافی، اِمرکب ) کنایه از لب معشوق است. ( برهان ) ( آنندراج ) .
ارزیدن. [ اَ دَ ] ( مص ) قیمت داشتن. بها داشتن. ارزش داشتن. معادل قیمتی بودن. ( شعوری ) . ارزش : از ایران چو او کم شد اکنون چه باک نیرزند آنان به یک ...
ارزیدن. [ اَ دَ ] ( مص ) قیمت داشتن. بها داشتن. ارزش داشتن. معادل قیمتی بودن. ( شعوری ) . ارزش : از ایران چو او کم شد اکنون چه باک نیرزند آنان به یک ...
ارزیدن. [ اَ دَ ] ( مص ) قیمت داشتن. بها داشتن. ارزش داشتن. معادل قیمتی بودن. ( شعوری ) . ارزش : از ایران چو او کم شد اکنون چه باک نیرزند آنان به یک ...
ارزیدن. [ اَ دَ ] ( مص ) قیمت داشتن. بها داشتن. ارزش داشتن. معادل قیمتی بودن. ( شعوری ) . ارزش : از ایران چو او کم شد اکنون چه باک نیرزند آنان به یک ...
ارزیدن. [ اَ دَ ] ( مص ) قیمت داشتن. بها داشتن. ارزش داشتن. معادل قیمتی بودن. ( شعوری ) . ارزش : از ایران چو او کم شد اکنون چه باک نیرزند آنان به یک ...
به طور قطع
به طور قطع