پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٣٢)
دگرانیدن
دگرانیدن
دگرانیدن
جایز شمردن
جایز شمردن
جایز شمردن
مثل میخ طویله ٔ پای خروس ؛ سخت کوتاه بالا. ( یادداشت مؤلف ) .
مثل میخ طویله ٔ پای خروس ؛ سخت کوتاه بالا. ( یادداشت مؤلف ) .
مثل میخ طویله ٔ پای خروس ؛ سخت کوتاه بالا. ( یادداشت مؤلف ) .
مثل میخ طویله ٔ پای خروس ؛ سخت کوتاه بالا. ( یادداشت مؤلف ) .
مثل میخ طویله ٔ پای خروس ؛ سخت کوتاه بالا. ( یادداشت مؤلف ) .
مثل میخ طویله ٔ پای خروس ؛ سخت کوتاه بالا. ( یادداشت مؤلف ) .
هم طویله. [ هََ طَ ل َ / ل ِ ] ( ص مرکب ) دو چهارپا که آنها را در یک آخور یا استبل بندند: دو خر را که هم طویله کنند، هم بو نشوند هم خو میشوند. || هم ...
هم طویله. [ هََ طَ ل َ / ل ِ ] ( ص مرکب ) دو چهارپا که آنها را در یک آخور یا استبل بندند: دو خر را که هم طویله کنند، هم بو نشوند هم خو میشوند. || هم ...
هم طویله. [ هََ طَ ل َ / ل ِ ] ( ص مرکب ) دو چهارپا که آنها را در یک آخور یا استبل بندند: دو خر را که هم طویله کنند، هم بو نشوند هم خو میشوند. || هم ...
هم طویله. [ هََ طَ ل َ / ل ِ ] ( ص مرکب ) دو چهارپا که آنها را در یک آخور یا استبل بندند: دو خر را که هم طویله کنند، هم بو نشوند هم خو میشوند. || هم ...
هم طویله. [ هََ طَ ل َ / ل ِ ] ( ص مرکب ) دو چهارپا که آنها را در یک آخور یا استبل بندند: دو خر را که هم طویله کنند، هم بو نشوند هم خو میشوند. || هم ...
هم طویله. [ هََ طَ ل َ / ل ِ ] ( ص مرکب ) دو چهارپا که آنها را در یک آخور یا استبل بندند: دو خر را که هم طویله کنند، هم بو نشوند هم خو میشوند. || هم ...
هم طویله. [ هََ طَ ل َ / ل ِ ] ( ص مرکب ) دو چهارپا که آنها را در یک آخور یا استبل بندند: دو خر را که هم طویله کنند، هم بو نشوند هم خو میشوند. || هم ...
طویله بستن. [ طَ ل َ / ل ِ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) خیمه زدن. ( آنندراج ) .
طویله بستن. [ طَ ل َ / ل ِ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) خیمه زدن. ( آنندراج ) .
طویله بستن. [ طَ ل َ / ل ِ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) خیمه زدن. ( آنندراج ) .
یک چنین
هم طویله ؛ همپایه : ز اشک خاک رهم شد پر از طویله ٔ در که هم طویله ٔ باد آمده ست پیمانت. عمادالدین شهریاری.
اینچنین سان. [ چ ُ / چ ِ ] ( ق مرکب ) اینگونه. ( آنندراج ) . به این سان. ( ناظم الاطباء ) .
یک چنین . . . .
یک چنین . . . . . . . . .
یک چنین
یک چنین
یک چنین . . . . . . . . .
یک چنین . . . . .
یک چنین . . . . . . . . .
ناسزاگویی
ناسزاگویی
زننده
زننده
سخن زننده ؛ سخن درشت. ناسزا. دشنام. ( فرهنگ فارسی معین ) .
زننده
سخن زننده ؛ سخن درشت. ناسزا. دشنام. ( فرهنگ فارسی معین ) .
سخن زننده ؛ سخن درشت. ناسزا. دشنام. ( فرهنگ فارسی معین ) .
سخن زننده ؛ سخن درشت. ناسزا. دشنام. ( فرهنگ فارسی معین ) .
سخن زننده ؛ سخن درشت. ناسزا. دشنام. ( فرهنگ فارسی معین ) .
مهترنژادان
مهترنژاد ؛ بزرگ نژاد. بزرگ زاده. آن که از نژاد بزرگان است. مهترزاده : گزینان کشورش را بار داد بزرگان و شاهان مهترنژاد. دقیقی. بسی گفت زن هیچ پاسخ ن ...
مهترنژاد ؛ بزرگ نژاد. بزرگ زاده. آن که از نژاد بزرگان است. مهترزاده : گزینان کشورش را بار داد بزرگان و شاهان مهترنژاد. دقیقی. بسی گفت زن هیچ پاسخ ن ...
مهترنژاد ؛ بزرگ نژاد. بزرگ زاده. آن که از نژاد بزرگان است. مهترزاده : گزینان کشورش را بار داد بزرگان و شاهان مهترنژاد. دقیقی. بسی گفت زن هیچ پاسخ ن ...
مهترنژاد ؛ بزرگ نژاد. بزرگ زاده. آن که از نژاد بزرگان است. مهترزاده : گزینان کشورش را بار داد بزرگان و شاهان مهترنژاد. دقیقی. بسی گفت زن هیچ پاسخ ن ...
- مهترمنش ؛ بزرگ منش. با منش بزرگان : مهتر آزاده ٔ مهترمنش کز خردش جان است از جان تنش. منوچهری.
مهترشناسی مهترشناس ؛ آنکه بزرگان را شناسد و ارزش آنان را داند. فرمانبر. سپاسدار : یکی بنده بد شاه را ناسپاس نه مهترشناس و نه یزدان شناس. فردوسی.
مهترشناسی مهترشناس ؛ آنکه بزرگان را شناسد و ارزش آنان را داند. فرمانبر. سپاسدار : یکی بنده بد شاه را ناسپاس نه مهترشناس و نه یزدان شناس. فردوسی.