پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٤٤)
سپاسدار. [ س ِ ] ( نف مرکب ) شاکر. ( دهار ) . شکور. ( تفلیسی ) ( دهار ) . که پاس نعمت دارد. شکرگزار : تو مر خدای را سپاسدار باش و تسبیح کن. ( جامع ال ...
سپاسدار. [ س ِ ] ( نف مرکب ) شاکر. ( دهار ) . شکور. ( تفلیسی ) ( دهار ) . که پاس نعمت دارد. شکرگزار : تو مر خدای را سپاسدار باش و تسبیح کن. ( جامع ال ...
هله. [ هََ ل َ / ل ِ ] ( صوت ) هان. هین. الا. هلا. حرف تنبیه است به معنی آگاه باش ، توجه کن ، به هوش باش : گفت این بار ار کنم این مشغله کاردها در من ...
گنه بخشا. [ گ ُ ن َه ْب َ ] ( نف مرکب ) گنه بخش . آمرزنده . غفار : گنه بخشا و عفواندوز می باش به خوشخویی چو روشن روز می باش . ناصرخسرو.
گنه بخشا. [ گ ُ ن َه ْب َ ] ( نف مرکب ) گنه بخش . آمرزنده . غفار : گنه بخشا و عفواندوز می باش به خوشخویی چو روشن روز می باش . ناصرخسرو.
گنه بخشا. [ گ ُ ن َه ْب َ ] ( نف مرکب ) گنه بخش . آمرزنده . غفار : گنه بخشا و عفواندوز می باش به خوشخویی چو روشن روز می باش . ناصرخسرو.
بیابان باش . ( نف مرکب ) آنکه در بیابان زندگی کند. ( یادداشت بخط مؤلف ) . بدوی . ( بحر الجواهر ) . کسی که در بیابان منزل دارد: تازیان بیابان باش ؛ ا ...
بیابان باش . ( نف مرکب ) آنکه در بیابان زندگی کند. ( یادداشت بخط مؤلف ) . بدوی . ( بحر الجواهر ) . کسی که در بیابان منزل دارد: تازیان بیابان باش ؛ ا ...
کوه باش . ( نف مرکب ) که جای در کوه دارد. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : قوعلة؛ عقاب کوه باش . ( منتهی الارب ، یادداشت ایضاً ) .
بیش دانی . ( حامص مرکب ) بسیاردانی : بیشیت هست بیش دانی بادوز همه بیش زندگانی باد. نظامی .
بیش دان . ( نف مرکب ) بسیاردان . علامه : شنیدم ز دانش پژوهان درست که تیر و کمان او نهاد از نخست هم از نامه ٔ بیش دانان سخن شنیدم که جم ساخت هر دو ز ب ...
"بیش" در تاریخ بیهقی به معنی " دیگر" نیز آمده است. خویش را نگاه نتوانستم داشت، و بیش چنین سهو نیفتد. تاریخ بیهقی، دکتر فیاض، ۱۳۸۴ ، ص ۲۳۱.
بیش وکم نشدن ؛ تغییر نکردن. کم و زیاد نگردیدن : کتاب و پیمبر چه بایست اگر نشد حکم کرده نه بیش و نه کم. ناصرخسرو.
بیش وکم نشدن ؛ تغییر نکردن. کم و زیاد نگردیدن : کتاب و پیمبر چه بایست اگر نشد حکم کرده نه بیش و نه کم. ناصرخسرو.
از بیش و کم ؛ از همه جا. ( یادداشت مؤلف ) .
از این بیش ؛ زیاده بر این. ( یادداشت مؤلف ) . بیش از این. رجوع به همین ترکیب شود.
exceptionally
نخ نما شده
پیش دین . ( ص مرکب ) پیشوای دین . ( آنندراج ) . || سابق در دین .
پیش طلبیدن . [ طَ ل َ دَ ] ( مص مرکب ) بحضور طلبیدن . بحضور خواستن . خواستن که بخدمت آید. || خواستن قبل از موعد مقرر.
در پیش نهادن ؛ عرضه کردن : آن همه عشوه که در پیش نهادند و غرور عاقبت روز جدائی پس پشت افکندند. سعدی. || و همچنین کلمه پیش و پیشاوند �فرا� با مصادری ...
در پیش نهادن ؛ عرضه کردن : آن همه عشوه که در پیش نهادند و غرور عاقبت روز جدائی پس پشت افکندند. سعدی.
در پیش داشتن مهمی یا کاری ؛ با آن مواجه بودن : مهمی که در پیش دارم برآر و گرنه بخواهم ز پروردگار. سعدی. بگفتا نیارم شد اینجا مقیم که درپیش دارم مهم ...
در پیش داشتن مهمی یا کاری ؛ با آن مواجه بودن : مهمی که در پیش دارم برآر و گرنه بخواهم ز پروردگار. سعدی. بگفتا نیارم شد اینجا مقیم که درپیش دارم مهم ...
پیش آتش است و پس دریا ؛ در حق کسی گویند که او را کاری سخت و دشوار افتدو او را هیچ چاره و گزیر نماند. ( از آنندراج ) .
پیش ِ؛ به عقیده ٔ. در نظر. نزد : سراسر جهان پیش او خوار بود. فردوسی. گر خوار شدم پیش بت خویش روا باد اندی که بر مهتر خود خوار نیم خوار. عماره. ای ...
پیش ِ؛ به عقیده ٔ. در نظر. نزد : سراسر جهان پیش او خوار بود. فردوسی. گر خوار شدم پیش بت خویش روا باد اندی که بر مهتر خود خوار نیم خوار. عماره. ای ...
پیش ِ؛ به عقیده ٔ. در نظر. نزد : سراسر جهان پیش او خوار بود. فردوسی. گر خوار شدم پیش بت خویش روا باد اندی که بر مهتر خود خوار نیم خوار. عماره. ای ...
پیش ِ؛ به عقیده ٔ. در نظر. نزد : سراسر جهان پیش او خوار بود. فردوسی. گر خوار شدم پیش بت خویش روا باد اندی که بر مهتر خود خوار نیم خوار. عماره. ای ...
پیش ِ؛ به عقیده ٔ. در نظر. نزد : سراسر جهان پیش او خوار بود. فردوسی. گر خوار شدم پیش بت خویش روا باد اندی که بر مهتر خود خوار نیم خوار. عماره. ای ...
پیش ِ؛ به عقیده ٔ. در نظر. نزد : سراسر جهان پیش او خوار بود. فردوسی. گر خوار شدم پیش بت خویش روا باد اندی که بر مهتر خود خوار نیم خوار. عماره. ای ...
پیش ِ؛ به عقیده ٔ. در نظر. نزد : سراسر جهان پیش او خوار بود. فردوسی. گر خوار شدم پیش بت خویش روا باد اندی که بر مهتر خود خوار نیم خوار. عماره. ای ...
از پیش ؛ از حضور. از نزد : فرستادگان سپهدار چین زپیش جهاندار شاه زمین. . . فردوسی.
پیش ِ کوه ؛ پای کوه : نیاسود تیره شب و پاک روز همی راند تاپیش کوه اسپروز. فردوسی.
پیش ِ کوه ؛ پای کوه : نیاسود تیره شب و پاک روز همی راند تاپیش کوه اسپروز. فردوسی.
پیش ِ کوه ؛ پای کوه : نیاسود تیره شب و پاک روز همی راند تاپیش کوه اسپروز. فردوسی.
پیش ِ کوه ؛ پای کوه : نیاسود تیره شب و پاک روز همی راند تاپیش کوه اسپروز. فردوسی.
monkey business
monkey business
He lost himself in a maze of thoughts that were rendered vague by his lack of words to express them
The time had come come for
wearisomeness
wearisomeness
wearisomeness
overcome with astonishment
palm terrace
زاده ٔ دهن . [ دَ / دِ ی ِ دَ هََ ] ( ترکیب اضافی ، اِمرکب ) کنایه از سخن باشد اعم از نیک و بد یعنی ، هر چه از دهن برآید. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ...
اعم از ؛ خواه. چه. خواهی. یا. ( یادداشت بخط مؤلف ) : ذَفَر؛ تیزی و تندی بوی خواه خوش و خواه ناخوش. اعم از اینکه بیاید یانیاید؛ خواه بیاید خواه نیاید ...
قدم زنان دور شدن
از جای رمیدن ؛ پریدن از بیم و ترس. ( ناظم الاطباء ذیل رمیدن ) : رمیدند پیلان و اسبان ز جای سپردند مر خیمه ها را بپای. ( گرشاسب نامه ) .